مرضیه ولی حصاری
گرما بدجوری اذیتم میکند دانههای عرق را با دستمال از پیشانیام پاک میکنم. صدای بچهها از اتاقک پشت مغازه به گوش میرسد. طبق معمول مشغول خوردن صبحانه هستند. خودم را با گونی آردها سرگرم میکنم. صدای اصغر از اتاقک به گوش میرسد:
ـ عباس پس چرا نمیای؟
خودم را به نشنیدن میزنم. اما بیخیال نمیشود و این بار بلندتر فریاد میکشد:
ـ هوی عباس با توام نون داره تموم میشهها بعدا نیای شاکی بشی. گرسنه موندی تقصیر خودت الانه که حاجی پیداش شه بجنب.
به سمت اتاقک میروم پرده را کنار میزنم اصغر و فرهاد در حال چپاندن لقمههای نان در دهانشان هستند. عاصف هم گوشهای نشسته و چاییاش را هرت میکشد. عاصف به سفره اشاره میکند:
ـ بشین داداش بشین که الان بار آراد میرسه دیگه نمیتونی بخوری
ـ من روزهام شما هم زودتر این بساط جمع کنید حاجی بیاد ببینه ناراحت میشه.
ـ اصغر با دهان پر میگوید:
ـ برو بابا، حاجی مگه دم تنور وایمیسته که بدون اون جلو چه جهنمیه. نشسته پشت دخل میخواد واسه ما هم تصمیم بگیره.
فرهاد هم که تازه از خوردن فارق شده میگوید:
ـ ما هم که کافر نیستیم ولی تو این گرما کنار تنور روزه به ما واجب نیست. تو هم خشک مقدس بازی در نیار بیا یه چیزی بخور جون داشته باشی حمالی کنی.
بیتوجه به حرفهایشان به مغازه برمیگردم. سرو کله حاج حبیب هم از دور پیدا میشود عصا زنان در حال نزدیک شدن است جلو میروم.
ـ سلام حاجی
ـ سلام پسرم هنوز بار آرد نرسیده؟
ـ نه هنوز
ـ دیر شد که؟ بقیه کجان؟
ـ تو اتاق ان الان میان
بار گندم هم میرسد با کمک فرهاد بار را خالی میکنیم. حسابی از نفس افتادهام. گوشهای مینشینم نزدیک ظهر است فرهاد هم کنارم ولو میشود حاجی با کلامی مهربان میگوید:
ـ خسته نباشید. خدا اجرتون بده که با زبون روزه به این مردم خدمت میکنید
اصغر از دور نیشخندی میزند و بلند میگوید:
ـ از شما هم قبول باشه حاج آقا شما هم واقعا زحمت میکشید.
*
سرم را روی بالش میگذارم تا کمی استراحت کنم. صدای خرخر عاصف بلند است تا شروع پخت بعد از ظهر دو ساعتی مانده. چشمانم را میبندم زبانم مثل چوب خشک به ته حلقم چسبیده است. کسی وارد اتاق میشود و در یخچال کوچک را باز میکند صدای شرشر آبی که از پارچ درون لیوان ریخته میشود دلم را میلرزاند. چشمانم را باز میکنم اصغر لیوان آب را سر میکشد نگاهی به من میاندازد.
ـ تشنهات نه؟ آخه کم عقل واسه چی خودت عذاب میدی مگه ما بدبخت بیچارهها چه سهمی از این دنیا داریم که حالا بخوایم روزه بگیریم که حال گرسنهها رو بفهمیم. ما خودمون گرسنهایم.
رویم را بر میگردانم. تا شاید ساکت شود اما اصغر ول کن نیست.
ـ اصلا خدا تو رو جزو بندههاش مگه حساب میکنه؟ مگه اون به خواستههای امثال من و تو اهمیت میده که ما به خواست اون اهمیت بدیم. دو سال داری عز و جز میکنی شفای بچهات بگیری مگه تونستی؟ این همه در به در دنبال قلب گشتی مگه پیدا شد؟ ما واسه خدا وجود نداریم میفهمی؟
ـ بس کن اصغر نمیخوام صدات بشنوم
ـ باشه بس میکنم تو هم خودت گول بزن. همین الان تو این دنیا تو داری عذاب میشی حالیت نیست.
چشمانم را میبندم نمیخواهم به حرفهایش گوش کنم.
*
نان داغ را از تنور برمیدارم و روی پیشخوان میگذارم جمعیت زیادی برای خرید نان صف کشیدهاند. حرفهای اصغر لحظهای از ذهنم بیرون نمیرود. راست میگفت خدا هیچ وقت برای من کاری نکرده بود دو سال بود که امیرعلی زجر میکشید و خدا به التماسهای من و نرگس اهمیتی نمیداد. پس چرا من باید...
ناخود آگاه به طرف اتاقک میروم در یخچال را باز میکنم لیوان آب را پر میکنم و نزدیک دهانم میبرم. چشمانم را میبندم. انگار که از خودم هم خجالت بکشم لیوان را روی لبهایم میگذارم که حاجی بلند میگوید:
ـ فدای لبهای تشنه حسین. این تنور خیرات برای عزیز زهرا. صلوات یادتون نره
انگار چیزی در درونم میشکند. لیوان از دستم به زمین میافتد و هزار تکه میشود. روی زمین مینشینم و زار زار گریه میکنم. داشتم چه غلطی میکردم. من میخواستم با خدا لج کنم مگر من از خدا طلبکارم این همه سال پای روضه امام حسین نشستم حالا که وقتش شده کم آوردم...
اشکهایم که تمام میشود خرده شیشههای ریخته روی زمین را جمع میکنم. به نانوایی برمیگردم نزدیک تنور میایستم صورتم را نزدیک میکنم پوست صورتم گرمای بیشتری را احساس میکند نزدیکتر میروم حرارت پوستم را آزار میدهد زیر لب میگویم:
ـ بچش، این آتش تنور کجا، آتش جهنم کجا
در افکار خودم دست و پا میزنم که با صدای حاجی به خودم میآیم
ـ عباس جان چیکار میکنی بابا، بیا اینور خطرناک مردم منتظر تو صف وایسادن با زبون روزه بجنب بابا، بجنب
*
صدای اذان محله را پر کرده است. عاصف صدایم میکند:
ـ عباس دادش بیا روزهات باز کن که از نفس افتادی
وارد اتاقک میشود عاصف سفره را پهن کرده و خودش در حال سیگار کشیدن است و کنار سفره مینشینم لیوان آب را پر میکنم خجالت میکشم آب را بخورم
ـ بخور دیگه چرا دست دست میکنی؟
صدای تلفن مغازه بلند میشود عاصف با دست اشاره میکند که بنشینم تا او تلفن را جواب بدهد. انگشتم را داخل لیوان آب میکنم و با یخ درون آب بازی میکنم که عاصف صدایم میکند.
ـ عباس داداش بیا خانمت میگه کار واجب داره
دلم هری پایین میریزد نکند اتفاقی برای امیرعلی افتاده است بدون اینکه دمپایی به پا کنم داخل مغازه میدوم و گوشی را از دست عاصف میقاپم.
ـ الو نرگس
صدای گریه نرگس در گوشم میپیچد. رمق از پاهایم خارج میشود روی صندلی مینشینم
ـ چرا گریه میکنی؟ امیر علی کجاست؟...
ـ عباس مژده بده یه قلب برای امیرعلی پیدا شده
بغض در گلویم میشکند و صدای هق هق گریهام مغازه را پر میکند، با همان لبهای خشک شده زمزمه میکنم: یاحسین، یاحسین