کد خبر: ۳۵۴۳
تاریخ انتشار: ۱۰ تير ۱۳۹۹ - ۱۲:۵۳
پپ
صفحه نخست » داستانک

ندا آقا بیگی

در اصل من به خاطر افسردگی و گریه‌های تمام‌نشدنی و اضطراب‌های شبانه‌ای که هرازگاهی سراغم می‌آمد رفته بودم پیش روان‌پزشک. از آن بدتر اشتهای سیری‌ناپذیرم بود. انگار به‌جای معده چاهی ویل توی شکمم کار گذاشته بودند. رفته بودم که یک قرص ضد اضطرابی آرام‌بخشی چیزی برایم بنویسد. یکی از دوستانم می‌گفت حتی کپسول‌هایی هم هست که اشتها را کور می‌کند. چه چیزی از این بهتر! کلی روده‌درازی کردم و قشنگ حال‌وروزم را برای روان‌‌پزشک شرح دادم. همان دوستم توصیه کرده بود الکی به دکتر بگویم تازگی‌ها حتی به خودکشی فکر می‌کنم! می‌گفت روان‌پزشک‌ها به کلمه خودکشی حساس هستند و تا اسم خودکشی بیاید موضوع را حسابی جدی می‌گیرند اما توی یک فیلم خارجی دیده بودم دختری وقتی به روان‌پزشکش گفت بعضی وقت‌ها دلش می‌خواهد خودکشی کند، دکتر فوری دستور داد بستری‌اش کنند! انگار در کشور آن‌ها قانون این بود که با فکر کردن به خودکشی هم باید حداقل یک هفته بخوابی بیمارستان اعصاب و روان. از کجا معلوم همین قانون توی کشور خودمان هم نباشد. به دردسرش نمی‌ارزید! خانم دکتر به‌محض تمام شدن حرف‌هایم پرسید:

ـ احساس خوشبختی می‌کنی؟

قیافه خودم را بعد از شنیدن این سؤال نمی‌دیدم اما مطمئنم حسابی دیدنی شده بود! مات و مبهوت با دهانی که کمی باز مانده بود، زل زدم به چشم‌هایش. بعد که از آن جاخوردگی اولیه درآمدم یک‌دفعه خنده‌ام گرفت. انگار مهمان برنامه دورهمی شده بودم! شاید باید مثل سلبریتیها قیافه می‌گرفتم و لبخند محو و کجی گوشه لبم می‌نشاندم و نگاهم در افق محو می‌شد و با ناز می‌گفتم:

ـ خیلی زیاد!

خب آن‌وقت نمی‌گفت خب پس مرض داری آمدی اینجا وقت من را می‌گیری؟! صد هزار تومان ویزیت نداده بودم که مضحکه کسی شوم! گیرم آن‌کس، روان‌پزشک باشد. برای همین پرسیدم:

ـ چه ربطی داره؟!

خانم دکتر جا خورد. شاید روان‌پزشک‌ها عادت ندارند مریض، سؤالشان را با سؤال جواب بدهد اما من خیلی عادت دارم سؤال دیگران را با سؤال جواب بدهم! دکتر زود خودش را جمع‌وجور کرد. ابرو بالا انداخت و گفت:

ـ خیلی ربط داره! می‌خوام بدونم این احساس افسردگی که حرفش رو می‌زنی دائمی هست یا فقط بعضی وقت‌ها.

وقتِ یکی از آن جواب‌های دوپهلو بود! گفتم:

ـ وقتی افسرده‌ام احساس خوشبختی نمی‌کنم اما وقت‌هایی که افسردگی ندارم، آره خوشبختم!

همین‌طوری سؤال و جواب کردیم و بهتر بخواهم بگویم باهم کلنجار رفتیم و مثل بوکسورها هی مشت زدیم زیر چانه همدیگر. بالأخره دکتر کوتاه آمد. گفت دچار سندروم PMS هستم و برایم دو سه نوع دارو نوشت و گفت یک ماه دیگر بروم پیشش. آره... بنشیند تا بروم! شانس آوردم همان موقع کت بسته تحویل تیمارستانم نداد!

***

به این دلیل تصمیم گرفته بودم بروم پیش روان‌پزشک که یک روز صبح دیدم دلم نمی‌خواهد از رختخواب بیرون بیایم. یعنی هیچ دلیلی برای از جا بلند شدن نداشتم. در سال شاید شش هفت باری این‌طوری بشوم اما آن روز اوضاع جور دیگری بود. گرسنه بودم اما میلی به غذا خوردن نداشتم. همه دنیا می‌دانند اگر شکمویی مثل من از غذا خوردن بیفتد یعنی مشکل خیلی جدی‌ای در کار است، آن هم صبحانه که وعده موردعلاقه‌ام است. ظرف‌های شام دیشب را نشسته بودم اما اصلا برایم مهم نبود. قرار بود شام برایمان مهمان بیاید و من به مادرم قول داده بودم برای مهمان‌ها کیک بپزم اما تصمیم نداشتم به قولم عمل کنم. و ناگهان به این نتیجه رسیدم که چقدر برای زندگی کردن انگیزه ندارم! دلم چیزهای دیگری می‌خواست. آرزو می‌کردم سروصدای چند تا بچه تخس چرت صبح جمعه‌ام را پاره می‌کرد و از آن‌طرف هم غرغرهای مردی را می‌شنیدم که داشت از بی‌نظمی من و این‌که لباس‌هایش هنوز توی سبد رخت چرک است، حرف می‌زد! دلم می‌خواست قرار بود شام یک مینی‌بوس قوم شوهر بیاید خانه‌مان و من می‌خواستم قرمه سبزی بپزم اما شوهرم افتاده بود روی دنده لج که فقط فسنجان و دنده کباب! دلم می‌خواست تنها آرزویم خوردن یک فنجان چای تازه‌دم و یک برش کیک و خواندن چند ورق رمان موردعلاقه‌ام در آرامش و دور از سروصدا بچه‌ها و نگرانی برای خانه و زندگی بود. دلم می‌خواست حتی وقت نداشتم سرم را بخارانم و هی به خودم می‌گفتم لعنت به من که ازدواج کردم و بچه‌دار شدم! این چیزها را برای روان‌پزشک تعریف نکردم. نگفتم هرازگاهی دچار این فکرها می‌شوم و هرازگاهی از مجرد بودنم می‌ترسم و هرازگاهی تارهای سفید موهایم را جلوی آینه می‌شمارم و هرازگاهی چین‌وچروک‌های صورتم را خوب بررسی می‌کنم و هرازگاهی حرص می‌خورم که چرا خواهر و برادر کوچک‌ترم بچه هم دارند و من هنوز هیچی و هرازگاهی حس می‌کنم که چقدر خسته شده‌ام از این زندگی!

***

خواهرم می‌گوید قدر مجردی‌ات را نمی‌دانی. ازدواج و زندگی مشترک اصلا آش دهان‌سوزی نیست و بعضی وقت‌ها که فشار زندگی دارد لهت می‌کند اصلا به غلط کردن می‌افتی و دلت می‌خواهد همه‌چیز را ول‌کنی و برگردی خانه پدرت. از او که در بیست‌ودوسالگی ازدواج کرد و نُه ماه بعد اولین بچه‌اش آمد و دو سال بعد هم بچه بعدی و دو سال بعدازآن هم سومی البته که شنیدن این حرف‌ها عجیب نیست! آخر فکر می‌کنم حتی خوشبختی هم مقدار مُجاز دارد و از آن مقدار بالاتر بروی خفه می‌شوی! گرچه هر مجردِ دنیادیده‌ای می‌داند این متأهل‌های مارموز غم و غصه‌شان را برای بقیه می‌برند و خوشی‌هایشان فقط مال خودشان است! یک‌بار در جوابش گفتم اگر تو با بچه‌هایت هرروز هرروز آوار نشوی روی زندگی من و مجبورم نکنی بچه‌هایت را نگه دارم و حمام ببرم و غذا بدهم و این آتش‌پاره‌ها این‌همه دست به وسایل شخصی من نزنند و روی ملحفه تختم شیرکاکائو نریزند و آن دست‌های چربشان را به آینه اتاقم نمالند و دستگیره‌های در کمدهایم را آن‌قدر تاب ندهند که همه‌شان لق شوند و دکمه‌های موس لپ‌تاپم را آن‌قدر فشار ندهند که خراب شود و من در این گرانی مجبور شوم بروم یکی دیگر بخرم و تو هم اصلا به روی خودت نیاوری، من قدر مجردی‌ام را می‌دانم و حتما از آن لذت می‌برم! ناراحت شد. قهر کرد و مدتی نیامد خانه‌مان. من شدم آدم بد و مادر و پدرم سرزنشم کردند. خودم می‌دانم... بعضی وقت‌ها خیلی تلخ می‌شوم اما نمی‌دانم چطور به بقیه حالی کنم آن روزهایی که تلخ هستم از من فاصله بگیرند.

***

یک‌بار برادر بزرگ‌ترم جلوی روی من از خوبی‌های ازدواج حرف می‌زد و می‌گفت از امام صادق علیه‌السلام حدیث داریم که اگر دختری بدون دلیل خواستگار مؤمنش را رد کند، خداوند او را به بلای بزرگی دچار می‌کند. یعنی منظورش این بود که من دچار همان بلای بزرگی شده‌ام که امام صادق فرموده‌اند؟! یادم نمی‌آید خواستگاری را بدون دلیل منطقی رد کرده باشم. اصلا من در زندگی‌ام خیلی خواستگار نداشته‌ام. حتی آن‌وقت‌ها که سن و سالم کم بود. حالا که دیگر هیچ، حتی یادم نمی‌آید آخرین بار کِی برایم خواستگار آمد! بس که بی‌سروزبان و خجالتی‌ام. دنیایم شبیه دنیای زن‌های دیگر نیست. توی جمعشان حرفم نمی‌آید. یک‌بار یکی گفت تو چقدر عجیبی! راست می‌گفت، عجیبم. چون سرنوشت دخترِ خاله قزی‌ها و پسرِ ننه‌قمرهای فامیل و محل برایم مهم نیست. آمار کی رفت و کی آمدها را ندارم. بلد نیستم درباره لباس‌های مد روز و جدیدترین مدل آرایش ابرو و هزارتا موضوع زنانه دیگر نظر بدهم. عجیبم، گیجم... اصلا از مرحله پرتم. خودم می‌دانم!

***

خیلی وقت‌ها تلویزیون را که روشن می‌کنم می‌بینم برنامه‌هایی درباره ترویج فرزندآوری پخش می‌شود. مادران جوان با بچه‌های کم سن و سال از لذت زندگی مشترک و داشتن فرزند می‌گویند. توی پیج‌های مذهبی و خانوادگی اینستاگرام مدام شعار می‌دهند که مادر بشوی شادتر می‌شوی. خب... هر کس خلاف این فکر کند یا هنوز درست و حسابی عقل‌رِس نشده یا بدجوری تحت تاثیر فرهنگ منحط غرب است. تشکیل خانواده مهم است، فرزندآوری ضروری است. حتی منِ مجرد هم می‌دانم هیچ زنی بدون مادر شدن کامل نمی‌شود. اما این وسط گناه دخترهایی که سنشان بالا رفت و هیچ‌وقت موقعیت مناسبی برای ازدواج برایشان فراهم نشد و آرزوبه‌دل خیلی چیزها ماندند چیست؟! چرا خیلی کم... خیلی خیلی کم برنامه‌هایی برای آن‌ها ساخته می‌شود؟ چرا کسی به آن‌ها نمی‌گوید با نگرانی‌هایی که از تنها ماندن دارند چه کنند؟ چرا هیچ‌کس یادشان نمی‌دهد احساسات مادرانه و نیازشان به داشتن فرزند را کجا خرج کنند؟ هیچ‌وقت، هیچ‌کس دلداری‌شان نمی‌دهد که خدای متأهل‌ها، خدای توِ مجرد هم هست. نترس! از تقدیری که خدا برایت رقم زده نترس. بعضی وقت‌ها خیلی بیشتر از بعضی وقت‌های دیگر احساس می‌کنم خسته‌ام!

***

تا وقتی خاله نشده بودم نمی‌دانستم خاله شدن به آدم، چه بخواهد، چه نخواهد طعم مادری را می‌چشاند. و تو مادرِ بچه‌هایی می‌شوی که مال خودت نیستند! یعنی باید به آن روان‌پزشکی که صد هزار تومان برای دیدنش پول خرج کردم، می‌گفتم وقتی از خواهرزاده‌هایم دورم حس زنی را دارم که همسرش طلاقش داده و بچه‌ها را هم از او گرفته و فقط چند روز در ماه یا هفته می‌تواند آن‌ها را ببیند؟ نکند آن سندرومی که می‌گفت من دچارش هستم با آن اسم باکلاسش باعث شده سیم‌های مغزم این‌قدر شدید اتصالی کند؟! نمی‌دانم! شاید هم من زیادی احساساتی‌ام، زیادی احساسات مادرانه دارم. کاش این روان‌پزشک‌ها دارویی هم برای سرکوب احساسات مادرانه در دست‌وبالشان داشتند!

***

روال کار این‌طوری است که اول همین‌جوری بیخود و بی‌جهت غمگین می‌شوی، بعد هِی با بهانه و بی بهانه می‌زنی زیر گریه، بعد اضطراب می‌گیری و هزارتا فکر ناجور می‌زند به سرت، بعد حالت از زندگی‌ای که داری به هم می‌خورد. بعد چیزهایی را می‌خواهی که نداری و هی غصه می‌خوری و هی نگران می‌شوی و هی کابوس می‌بینی و هی گریه می‌کنی... گریه می‌کنی... گریه می‌کنی و ناگهان طوفان فروکش می‌کند و تو دوباره می‌شوی همان آدم سابق! دکترها می‌گویند به خاطر تغییرات هورمونی است. کاش می‌شد آدم از هورمون‌هایش شکایت کند و بیندازدشان زندان، یا حتی بفرستدشان به سفر بدون بازگشت به سیاره مریخ یا حتی دورتر، پلوتون و نپتون!

***

روزهایی که همه خواهرها و برادرهایم می‌آیند خانه‌مان و دورمان خیلی شلوغ می‌شود، من در عین این‌که باید وظایف خواهری و خواهرشوهری و خواهر زنی‌ام را انجام دهم، باید عمه و خاله مهربانی هم باشم و وقتی پدرصلواتی‌ها بدتر از اسکندر مقدونی اتاقم را به آتش می‌کشند، جلوی خشمم را بگیرم و گوششان را نپیچانم! تازگی‌ها متوجه شده‌ام توی خیلی از مهمانی‌ها فقط به مهمان خوش می‌گذرد و میزبان حال مُرده‌ای را دارد که فامیلش آمده‌اند سر مزارش اما فقط کیک و حلوا می‌خورند و حتی یک صلوات هم نثار روح او نمی‌کنند و تازه سنگ‌قبرش را هم لگد می‌کنند! بعد از این که بالأخره مهمانی تمام می‌شود و هر کس می‌رود خانه‌اش و دوباره من و پدر و مادرم تنها می‌شویم، قبل از هر کاری لباس بزم را درمی‌آورم و لباس رزم می‌پوشم! بعد می‌افتم به تمیزکاری. همان‌طور که آشپزخانه را مرتب می‌کنم و بی‌نظمی‌ها را سروسامان می‌دهم، گوش می‌سپارم به تعریف‌هایی که پدرم از دست‌پختم می‌کند و دعاهای خیری که مادرم در حقم می‌کند. پدرم بی‌پروا می‌گوید من را بیشتر از بقیه بچه‌هایش دوست دارد و مادرم هم تأکید می‌کند که من از همان بچگی با بقیه خواهرها و برادرهایم فرق می‌کرده‌ام و حالا هم عصای دستشان شده‌ام. یک‌دفعه به خودم می‌آیم و می‌بینم نیرویی نامرئی همه خستگی‌ام را شسته و برده و حسی پیدا دارم شبیه وقتی‌که آدم توی گرمای تابستان سرش را می‌گذارد روی بالشی که ملحفه‌اش حسابی خنک است! کارهایم که تمام می‌شود یک فنجان بزرگ قهوه غلیظ برای خودم درست می‌کنم، می‌روم توی اتاقم و می‌نشینم کنار پنجره و زل می‌زنم به تاریکی خیابان و گوش می‌دهم به سکوت شب. حالی که آن لحظه دارم را با دنیا عوض نمی‌کنم. درست است که مجرد بودن باعث می‌شود آدم خیلی از چیزهای خوب را نداشته باشد. اما باعثِ این هم می‌شود که آدم خیلی از چیزهای بد را هم نداشته باشد! یک دختر مجرد هیچ‌وقت همسرش نمی‌میرد، هیچ‌وقت بچه‌اش مریض نمی‌شود، هیچ‌وقت نگران نیست که بچه‌هایش دوستان ناباب پیدا کنند، هیچ‌وقت غرغر و اخم‌وتخم فامیل شوهر ندارد، اگر بخواهد برود سفر بیشتر از یک کوله‌پشتی سبک چیزی لازم ندارد، حتی وقتی می‌خواهد پاسپورت بگیرد و سفر خارج از کشور برود هم نیازی به اجازه کسی ندارد. اگر روزی زندگی برایش سخت شود می‌تواند موقتا از صحنه خارج شود و گوشه‌ای پناه بگیرد و یواشکی کیک خامه‌ای و قهوه داغ غلیظ بخورد و رمان موردعلاقه‌اش را ورق بزند. همه این‌ها را خودم به‌تنهایی کشف کرده‌ام! تازه خیلی مزیت‌های دیگر هم هست که اصلا وقت نمی‌شود آدم بیانش کند! بزرگترین مزیتش این است که پدر و مادر آدم همیشه کنارش هستند و این فرصت برای آدم پیش می‌آید که در پیریِ والدینش خدمتگزار آن‌ها باشد و مثل این بازی‌های کامپیوتری که آدم هی برای خودش جان می‌خرد، هی برای خودش حسنه و ثواب جمع‌کند! البته که شاید این‌ها با اجر و ثوابی که یک مادر از تربیت فرزندش می‌برد قابل مقایسه نباشد. اما خدا خودش بهتر می‌داند با هر کس چطوری معامله کند. منظورم همان الاعمال بالنیات است.

***

حالا که اوضاع اقتصادی به هم ریخته قشنگ دارم می‌بینم که کارد دارد به استخوان خواهرها و برادرهایم می‌رسد. قسط‌هایشان عقب افتاده، پرداخت شهریه‌های مدرسه فرزندانشان برایشان سخت شده، پول ندارند بالای پوشک بدهند، نمی‌دانند اگر صاحبخانه بخواهد آخر سال روی پول پیش یا مبلغ اجاره‌خانه بکشد، چه خاکی باید به سرشان بریزند. هی می‌آیند می‌نشینند جلوی آدم و آه و ناله می‌کنند و به زمین و زمان بد می‌گویند و آخرش هم به من می‌گویند:

ـ خوش به حالت که مجردی و این بدبختی‌ها رو نداری!

اگر اختیاری از جانب خدا داشتم هر کسی که چنین حرفی می‌زد را گردن می‌زدم! ناشکری از این بالاتر؟ قرار نیست همیشه همه‌چیز بر وفق مراد ما باشد که. و اصلا تو که این قدر نارک‌نارنجی بودی چرا ازدواج کردی؟! من هم برای این که بچزانمشان می‌گویم:

ـ آره بابا... نمی‌دونی مجردی چه نعمت بزرگیه!

اما نظر واقعی‌ام این است که آدم اگر نعمت‌شناس باشد بیماری و فقر و گرفتاری را هم نعمتی از جانب خدا می‌بیند و تبدیلش می‌کند به نردبان برای بالاتر رفتن و نزدیک‌تر شدن به خدا.

***

یکی دو روزی است که طوفان احساساتم فروکش کرده و من دوباره همان آدم سابق شده‌ام. نشسته‌ام پشت پنجره و خیابان خلوت را نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که خوشبختی یک احساس درونی است. آدم لزوما با رسیدن به آرزوهایش خوشبخت نمی‌شود. کسی که منتظر است صاحب‌خانه شود، کسی که می‌خواهد ماشین داشته باشد، کسی که حسرت‌به‌دل داشتن فرزند است، کسی که از رنج تنهایی و بی‌همسری می‌نالد، کسی که بینی بزرگش آزارش می‌دهد، کسی که فکر می‌کند اگر کمی چاق‌تر یا لاغرتر بود چقدر همه‌چیز بهتر می‌شد... هیچ تضمینی وجود ندارد که آدم با رسیدن به خواسته‌هایش خوشبخت‌تر شود. در قرآن هم نوشته چه بسیار چیزهایی که خوش‌آیند ماست اما خیرمان در آن نیست و برعکس. هنرمند واقعی کسی است که در همان شرایطی که قرار دارد خوشبختی را برای خودش رقم بزند. فیلسوف شده‌ام! نشسته‌ام پشت پنجره و زل زده‌ام به تاریکی شب و به خودم می‌گویم منتظر خوشبختی نمان! خوشبختی شاید در آن چیزی که فکر ‌می‌کنی نباشد. با هر آنچه که خدا در سبدت گذاشته، روزگارت را بساز و خوشبخت شو. و من... چهل‌وچندساله... مجرد... چقدر حالم خوب است...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: