کد خبر: ۳۵۴۲
تاریخ انتشار: ۱۰ تير ۱۳۹۹ - ۱۲:۵۲
پپ
صفحه نخست » داستانک

معصومه تاوان

پروانه آخرین لقمه را که توی دهانش گذاشت سراسیمه بلند شد و کفش‌هایش را پوشید عمه کبری همان‌طور که داشت استکان چایی را زیر شیر سماور می‌شست از جایش بلند شد و سمت پروانه رفت:

ـ مبادا چیزای ارزون برداری، هرچی که الان خریدی برد کردی وگرنه تا آخر عمرت هم هرچی جون بکنی نمی‌تونی بخری گفته باشم اونم با این درآمد شوهرت.

و برای هزارمین بار با زبان بی‌زبانی در‌آمد کم مجتبی را زد به سر پروانه و برادرش و زن برادرش.

مرضیه با حرص استکانش را کوبید روی نعلبکی ولی چیزی نگفت و نگاهش را دوخت به شوهرش که آن‌طرف سفره با شلوار کردی و عرق‌گیر لم داده بود صفر‌علی هیچ حواسش به زنش نبود توی افکار خودش سیر می‌کرد همان فکر و خیال‌ها‌یی که از دیشب افتاده بود توی سرش و یک لحظه هم ولش نمی‌کرد مرضیه که از چپ و راست نگاه کردن به صفرعلی چیزی عایدش نشده بود رو به پروانه گفت:

ـ حواست به خانواده شوهرت باشه دست و بالشون خالی همین چند روز پیش از زبون کوکب خانم شنیدم که می‌گفت برای خرجای عروسی باید چنتا دانه میششون رو بفروشن. زیاد ولخرجی نکن من و بابات با‌ها‌ت نیومدیم که یک وقت بنده‌ها‌ی خدا توی رو در بایستی نیفتن.

کبری که انگار حرصش بیشتر گرفته بود دمپایی مرضیه را پرت کرد وسط حیاط و گفت:

ـ این ادا، اصولا سر خرید عروسی از قدیم توی خانواده شوهر باب بوده، نباید زیاد جدی گرفت.

ـ پس شما هم اون زمون ادا اصول در می‌آوردین که می‌گفتین ندارین و دست و بالتون خالیه دیگه.

کبری که انگار تازه یاد زمان عقد و عروسی مرضیه و صفرعلی افتاده باشد، لب‌ها‌یش را ورچید و نشست همانجا کنار سفره و با نگاه پروانه را دنبال کرد که دیگر داشت از حیاط بیرون می‌رفت. صفرعلی هنوز توی فکر بود. لقمه‌ای را که از اول شاخو شانه کشیدن‌ها‌ی کبری و مرضیه توی دهانش گذاشته بود هنوز توی دهانش بود و یک طرف لپش بالا آمده بود خیره مانده بود به نان و پلک هم نمی‌زد.

ـ خب یه چیزی بگو دیگه از دیشبه همین‌طور فکریی.

مرضیه که با این حرف هم نتوانسته بود او را از فکر بیرون بکشد با حرص گربه‌ای را که سر دیوار نشسته بود و زل زده بود قفس جوجه‌ها‌ دور کرد.

ـ پیشته لامصب.

صفر‌علی یکباره فکرش پاره شد و تازه متوجه شد که پروانه رفته.

ـ پس چرا نگفتین ببرم برسونمش.

ـ لازم نکرده حالا می‌رفتی باز به زبون می‌گرفتنت از سر و ته جهاز یه چیزایی هم می‌زدن.

ـ ای بابا تو هم خواهر، همش دنبال شر و دعوایی انگار خب دست تنگن دیگه بنده‌ها‌ی خدا.

مرضیه به کبری نگاه کرد که حسابی کنف شده بود و زیر لب قربان صدقه شوهرش رفت و طوری یواشکی و آرام از سفره بلند شد که نه کبری و صفر‌علی و نه لیلا که کنار سفره دراز کشیده بود هم نفهمیدند که دارد می‌خندد.

***

برزو پروانه خیلی وقت بود که لب جاده ایستاده بودند برای ماشین اما خبری نبود آفتاب کم‌کم داشت داغ می‌شد پروانه چادرش را کشیده بود تا جلوی پیشانی و بالای چشم‌ها‌یش و دورتر‌ها‌ را نگاه می‌کرد.

ـ مینی‌بوس حالا میاد دیگه.

پروانه سری تکان داد و گفت:

ـ حالا اگر عمه کبری بود می‌گفت یعنی شوهرت تو دوست و آشناهاش کسی رو نداره که با ماشین اون برن شهر باید زنشو دو ساعت زیر آفتاب نگه داره؟

ـ عمه کبری‌ات هم از اون عمه کبری‌ها‌ست‌ها‌...

ـ پس چی خیال کردی؟! همین امروزم چیزی نمونده بود که سر سفره یک دعوا راه بندازه و...

و ادامه حرفش را خورد چون می‌ترسید به برزو بر بخورد. برزو آمد جلو و کنار پروانه ایستاد.

ـ امروز می‌خوام حسابی خوشحالت کنم.

ـ چطوری؟

ـ حالا بماند... رسیدیم شهر خودت می‌فهمی، دهن عمه کبری‌ات هم بسته میشه.

پروانه اخم‌ها‌یش را کشید. توی دلش می‌دانست عمه کبری مقصر است اما دوست نداشت همین اول کار قافیه را ببازد و دهن برزو را باز کند.

ـ خیلی خب بابا قهر نکن اصلا عمه کبری خوب من بدم.

صدای مینی‌بوس از دور شنیده شد. جلوی پایشان ترمز زد و پروانه و برزو با خوشحالی سوار شدند.

**

مرضیه حال و حوصله سر به سر گذاشتن با کبری را نداشت. دلش نمی‌خواست سر جهاز برون دخترش باز مثل دفعات قبل قهر و دعوا درست شود. پس بیشتر با لیلا حرف می‌زد و سرش توی کارهای خودش بود. پشم‌ها‌ را از انباری آورد و ریخت زیر سایه درخت توت چوب بلندی برداشت و افتاد به جان پشم‌ها. می‌خواست لحاف و دشک پروانه را درست کند. چند روز بیشتر به عروسی نمانده بود. روبالشی‌ها‌ی گلدوزی شده خودش را هم از صندوق درآورده بود با دو تا کوبلن قشنگ که خودش شب‌ها‌ی زمستان نشسته بود و بافته بود. چند دست قابلمه و ظرف و ظروف چینی هم از مش‌غلام‌علی خریده بود. چیزهای خوبی از شهر می‌آورد. سر و صدای وانت رنگ و رو رفته‌اش را همه می‌شناختند. زن‌ها‌ تا صدای بوق ماشینش را می‌شنیدند از همه جا پیدایشان می‌شد. غلام‌علی هم خوب آدمی ‌بود. در عوض تخم‌مرغ و کره و ماست و پنیر هرچه دوست داشتی برمی‌داشتی. قسطی هم طوری حساب می‌کرد که خیلی ضرر نکنی.

ـ ها حالا من فکریم یا تو؟

صفر‌علی سیگارش را روشن کرد و دود غلیظ و بزرگی از دهانش بیرون داد. نشست لبه پله و گفت:

ـ می‌ترسم مرضیه، نمی‌دانم چرا دلم اینقدر آشوبه!

ـ چرا؟ چیزی شده؟ پروانه و برزو تصادف کردن؟

ـ چی می‌گی بابا تو هم اه. دیروز که رفته بودم پیش بهمنیار می‌گفت جنگ حالا حالا‌ها‌ ادامه داره و نمی‌خواد که تموم شه. می‌گفت از یک منبع معتبر شنیده که...

و سرش را آورد زیر گوش مرضیه.

ـ شاید حمله کنه، شیمیایی بزنه...

مرضیه دیگر بقیه حرف‌ها‌ی صفرعلی را نشنید نگاهش دوخته شد به لیلا که لباس بلند صورتی رنگی پوشیده بود.

**

کبری النگو را برداشت و نگاه کرد. جلو و عقب برد و خوب بازرسی‌اش کرد و دوباره گذاشت سرجایش.

ـ چه عجب نمردیم و یک ولخرجی از برزو خان دیدیم.

پروانه لب‌ها‌یش را ورچید و به مادرش نگاه کرد که لحاف را پهن کرده بود وسط اتاق و می‌دوخت.

ـ مامان حواست کجاست؟ النگو رو دیدی؟

مرضیه سرش را از روی لحاف بلند کرد و لبخند زد ولی ته لبخندش پروانه چیزی را خواند که نگرانش کرد. خودش را جلو کشید و زیر گوش مادرش گفت:

ـ مامان ناراحتی؟ به خدا من به حرف تو گوش دادم. همه چیزای ارزون برداشتم نزاشتم برزو خیلی تو خرج بیفته.

ـ نه دخترم فقط یکم دلم شور میزنه همین. و همان‌طور نشسته خودش را کشید سمت جعبه‌ها‌ و پلاستیک‌ها‌یی که گوشه اتاق بودند. آینه شمعدان بود و چادر سفید و لباس‌ها‌ی پروانه وکفش و ادکلن... کبری زیر گوش صفرعلی پچ‌پچ می‌کرد و تمام این‌ها‌ را مرضیه می‌دید می‌دانست دوباره دارد زیر گوش برادرش برای کم گذاشتن خانواده داماد گلایه می‌کند. همیشه کارش همین بود، هیچ چیز راضی‌اش نمی‌کرد و همیشه جایی برای گلایه و شکایت می‌دید.

**

از روزی که صفر‌علی خبر حمله دشمن را داده بود خیلی می‌گذشت. دیگر همسایه‌ها‌ هم کمتر حرف می‌زدند و دل‌شوره داشتند. همین که می‌دیدند چند وقتی گذشته و خبری از حمله دشمن نشده همه چیز را گذاشتند پای خالی بندی‌ها‌ی بهمنیار و نئشگی او و حرف‌هایش را از خاطر بردند. مرضیه بیشتر رختخواب‌ها‌ی پروانه را دوخته بود. حتی یک دست رختخواب کوچک هم برای نوه‌ای که قرار بود بیاید دوخته بود. وقتی به فکر نوه افتاد دلش غنج رفت. فکر این‌که دخترش اینقدر بزرگ شده که قرار است چند وقت دیگر برای او بچه‌ای بیاورد دلش را قلقلک می‌داد. برزو پروانه را خیلی دوست داشت. این را راحت می‌شد از حرف‌ها‌ و کارهایش فهمید و این برای صفر‌علی و مرضیه دنیایی اهمیت داشت. هر چند کبری آن وسط‌ها‌ یک طورهایی می‌خواست خودی نشان بدهد و عرض اندامی‌ کند اما خیلی به او توجه نمی‌کردند.

یکی دو روزی بیشتر به عروسی نمانده بود. مرضیه دل توی دلش نبود. داده بود پارچه‌ای را که مادرش چند سال قبل از کربلا برایش آورده بودند دوخته بود، یک لباس برای خودش و یکی هم برای لیلا. لیلا خیلی خوشحال بود. هم به خاطر لباس نو، هم به خاطر عروسی پروانه. صفر‌علی هم رفته بود شهر و یک دست کت و شلوار تر و تمیز برای خودش از بازار کهنه فروش‌ها‌ خریده بود. خیلی کهنه نبود ولی خب نو هم نبود. کبری هم که لباسش را خودش دوخته بود و به هرکس که می‌رسید به خاطر سلیقه‌اش پز می‌داد. دور و بری‌ها‌ هم بیشتر به خاطر این‌که شر نشود و دامن مرضیه را دم عروسی نگیرد از لباس رنگی و بدقواره کبری تعریف می‌کردند و حتی به شوخی سفارش دوخت هم می‌دادند.

**

برزو پروانه را گذاشت دم خانه گلی مشاطه، گلی تنها آرایشگر ده بود. جلوی در قبل از این‌که پروانه برود توی خانه گفت:

ـ برای النگو دستت درد نکنه خیلی قشنگه. می‌دونی چند وقت بود دلم می‌خواست یکی داشته باشم ولی روم نمی‌شد بگم.

و سرش را با شرم زیر انداخت.

برزو چانه فندقی پروانه را بالا داد و زل زد به چشمان پروانه. گلی در را باز کرد و بیرون آمد.

ـ چه عجب بابا عروس خانم اومدی بالأخره، داشتم می‌اومدم پیت.

نگاه برزو توی چشم‌ها‌ی پروانه گیر افتاد و گلی دست‌ها‌ی پروانه را کشید و برد توی خانه.

ـ بیا بریم حالا برای این پچ‌پچ‌ها‌ وقت زیاده.

***

پیرزن‌ها‌ دوره نشسته بودند. چند دختر‌بچه وسط مجلس با صدای دایره زدن بی‌بی گل‌صنم می‌رقصیدند. پروانه نشسته بود بالای مجلس روی صندلی. دست‌ها‌یش را تازه حنا گذاشته بودند و خیس بود. دخترهای جوان زیر گوش هم پچ‌پچ می‌کردند و ریز ریز می‌خندیدند. لباس عروسی پروانه مال یکی از دخترهای فامیل بود که تقریبا چهار پنج نفر را فرستاده بود خانه بخت. مردها گوش تا گوش توی حیاط روی زمین نشسته بودند و برای هم از جنگ و احتکار و نبود اجناس و گرانی بعضی چیزها حرف می‌زدند. مرضیه آن وسط دل آشوب بود. مدام می‌رفت و می‌آمد. می‌ترسید ناهار چیزی کم بیاید و خجالت‌زده بشوند.

وقت ناهار غذا را اول از مردها شروع کردند. سفره را که انداختند چیزی مثل رعد از آسمان عبور کرد. صدای بلندی داشت همه وحشت‌زده به هم نگاه کردند و بعد به بهمنیار که داشت ناهار می‌خورد. یک لحظه آسمان تیره شد و دوباره موشک دیگری از بالای سرشان عبور کرد و بعد از آن طعم شیرینی در هوا پخش شد.

**

همه روی هم افتاده بودند. زن‌ها‌ی توی اتاق با لپ‌ها‌ی پر کنار هم جان داده بودند. دانه‌ها‌ی برنج از دهان‌ها‌یشان بیرون ریخته بود و چشم‌ها‌یشان وق‌زده به تیرهای چوبی سقف خیره مانده بود. دایره هنوز دست بی‌بی گل‌صنم بود. به دیوار تکیه داده بود و دایره روی دامنش افتاده بود. بوی غذا با بوی ماده شیمیایی قاطی شده بود. سرباز بعثی به صورتش ماسک زده بود و با پا جنازه‌ها‌ را به این‌طرف و آن‌طرف می‌انداخت. جلوتر که رفت چشمش به پروانه افتاد. بالای مجلس روی صندلی چوبی نشسته بود. جلوتر رفت و به لباس عروسی‌اش دست کشید. تور لباس زیر دست‌ها‌ی زبر سرباز خش خش کرد. خوشش آمد، خواست لباس را از تن پروانه بیرون بیاورد اما...

چشمش به النگو افتاد. برق النگو چشم‌ها‌یش را گرفت. نگاهی به دور و برش انداخت. از هم قطارهایش خبری نبود. بیرون مشغول خالی کردن جیب مردها بودند. النگو را کشید تا بیرون بیاید ولی الگو از دستان پروانه درنمی‌آمد. رفت و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. می‌ترسید برسند و طعمه‌ای را که به چنگ آورده بود، از او بگیرند. باز هم تلاش کرد ولی نشد. با خشم دست پروانه را انداخت و چاقویش را از داخل پوتینش بیرون کشید...

دست‌ها‌یش خونی بود...


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: