سید مهدی طیار
تصویرساز: یاسمن امامی
سحر برای مگس چهره چروکاند: حسابتو میرسم.
سحر نقطه قوتی داشت که مگس نداشت: عقل! بله! در کله مورچهای مگس، فقط سر سوزنی مغز میگنجید. مگسها قادر نیستند مغزی درشت و سنگین را حمل کنند. آنها از این لحاظ کاملا در مضیقهاند. اما سحر در مضیقه نبود و از مغزی حدودا یکونیم کیلویی داخل جمجمهاش برخوردار بود. مگس اگر چنین مغزی را میخواست حمل کند، باید به جای مو، هزاران بال مگسی روی کلهاش داشت؛ که البته باز هم بعید بود بتواند بپرد.
سحر با چنین مغزی میدانست چطور نقطه قوت مگس را از او بگیرد. ساده بود: بستن چراغ! وقتی محیط تاریک باشد، بینایی شگفتانگیز مگس کارایی نخواهد داشت.
سحر، چشم به مگس، ناگهان چراغ را بست. نور پکید. برگ برنده مگس به فنا رفت. او دیگر نمیتوانست ببیند. مثل هواپیمایی در مه شد. با یک ماهی در آب گلآلود فرقی نداشت. سحر در دلش بشکن زد: وزغ جونم! سفره رو بچین که شام تو راهه.
در آن تاریکی، طنین صدای وزوز مگس، انگار پژواک آوای تنهایی و بیدفاعی مگس بود. سحر با چشمان کاونده، محیط را وارسی کرد: یه بار جستی مگسک! دو بار جستی مگسک...
و سعی کرد در آن تاریکی رد آن نابکار را بگیرد. صدایش میآمد؛ اما خودش دیده نمیشد. کمی بعد، صدا هم قطع شد. گویا مگس از روی ناچاری فرود اضطراری کرده بود و مثل بزدلها در سایه سیاهیها پناه گرفته و مخفی شده بود. سحر حالا صدای نفسهای خودش را میشنید. به اینطرف و آنطرف چرخید. مگس کدام طرف میتوانست باشد؟ حتی وقتی چشمهای سحر به تاریکی عادت کردند، کماکان همه چیز وهمآلود و تیره و تار دیده میشد.
صدای مگس دوباره شنیده شد. سحر به شک افتاد که شاید مگس از اول هم جایی ننشسته بوده؛ بلکه دور شده. سحر چیزی نمیدید. محیط را تشخیص میداد؛ اما از نقطه تیره وزوزوی شتابان خبری نبود. به نظر میرسید مگس مشکلی با تاریکی ندارد و این سحر است که فلج شده. کاش دوربین دید در شب داشت.
چراغ را روشن کرد. رنگ و تصویر به یکباره به بوم خاکستری بیروح اتاق هجوم آورد. چشم سحر پر از زرق و برق شد. نمیتوانست درست ببیند. اما انگار رفت و برگشت نور فرقی به حال مگس نکرده بود.
سحر باید فکری اساسی میکرد. واقعا چرا تهیه لقمهای مگس برای یک وزغ باید تا این اندازه دشوار باشد؟! یعنی در طبیعت هم چنین کاری به همین دشواری است؟!
ناگهان فکر بکری مثل قورباغه پرید وسط ذهن سحر: خود وزغ! خود وزغ بهترین گیرنده مگس است! بله!
سریع در را باز کرد و از لای آن بیرون رفت و بستش. پیروزمندانه، سمت ویترین، در پذیرایی آمد و به وزغ چشمک زد: دست خودتو میبوسه وزغ جونم.
و سرخوشانه به او خیره شد؛ طوری که انگار انتظار دارد عکسالعملی نشان دهد.
سحر دودل شد. حق با مادر بود. حالا که سحر از این زاویه به قضایا نگاه میکرد، میدید وزغ بسی چندشناک است. البته نه اینکه سحر از وزغ و وزغیان بدش بیاید، نه! بلکه افقهایشان با هم فاصله داشت. آنها متعلق به دو دنیای متفاوت بودند.
ولی اینها مانع از آن نمیشد که سحر پا پس بکشد. چندش، تهدیدی بود که سحر باید آن را به فرصت تبدیل میکرد. به دستکشهای ظرفشویی مادر فکر کرد. بله، عملی بود! اما... عرق سردی بر پیشانی سحر نشست. این خیانت به مادر بود؛ حتی اگر او بو نمیبرد. چطور میتوانست با تمیزترین و دور از چندشترین وسایل مادر چنین کاری کند؟!
اما دستکش یکبارمصرف هم میتوانست کارساز باشد. یا مشما، یا...
ناگهان معذب شد. معمولا مهمان را نمیبرند سر دیگ غذا و بگویند: بخور! بلکه غذا را میآورد به محضر میهمان و میگویند بفرما.
سحر خودش را دلداری داد: وزغ از خودمونه!
البته مسأله مهمتر این بود که ایده وزغگردانی فقط پیش از آمدن مادر روی میز بود. اگر مادر پیدایش میشد، امکان نداشت بشود وزغ را به تور مگسخوری ببرد.
ـ باید زنگ بزنم ببینم مامان الان کجاست.
مادر گوشی را دیر جواب داد. صدای محیط هم در گوشی پیچیده بود. دل سحر هری ریخت.
ـ الان کجایین مامان جان؟
ـ بیرون. یه چرخی میزنیم.
ـ خب کجا؟
سحر مثل گوجه کبابی، قرمز و داغ شده بود.
ـ با سماخانومم. تو بازارچه محلشونیم.
سحر احساس کرد یک دوغ تگری، یکنفس از گلویش عبور کرده. بعد نگران شد که نکند این احساس، به روح روزهاش لطمه بزند. در حال سرد و گرم شدن، دنبال راهی برای خداحافظی بود؛ که مادر اجازه نداد:
ـ چطور مگه؟ دلت به این زودی تنگ شد؟ یا انقدر کند بودی که کارهات مونده؟
سحر کم نیاورد: گفتم اگه هنوز نمیاین، حموم رو هم تر تمیز کنم.
مادر، ضربهفنیاش کرد: نه، خیالت راحت. به اندازه شستوشوی حموم وقت داری. البته دیگه دارم میام؛ اما نگران نباش. اگه اومدم هم میتونی به شستوشوت ادامه بدی. چه ایرادی داره؟!
وقتی سحر تلفن را قطع کرد، دید قوز بالا قوز شده. باید یک مقدار هم زمان میگذاشت برای اینکه طوری به حمام برسد که معلوم شود لااقل دستی به آن زده.
به فکرش رسید با جاروبرقی برود سراغ حمام؛ تا کار سریع پیش برود. البته این کار از نظر مادر مطلقا ممنوع بود؛ اما از نظر سحر که اشکالی نداشت. فقط مشکل این بود که جاروبرقی کمکی به پاکیزگی حمام نمیتوانست بکند.
ناگهان انگار مگسی از راهروی خلوت ذهن سحر عبور کرد. فکری به خاطرش رسیده بود. چرا با جاروبرقی به شکار مگس نمیرفت؟!
چنان از این ایده به وجد آمد، که رفت سریع مقداری آب و کف به کاشیهای حمام پاشید و دست رویشان کشید تا عطر شوینده در آنجا بپیچد و به نظر برسد آنجا فعالیتی صورت گرفته. بعد جاروبرقی را از کمددیواری اتاق بزرگ بیرون آورد و خزید به اتاق کوچک. حالا مثل این بود که برای شکار جنگندهای، ضدهوایی را به آغوش گرفته.
جاروبرقی به آن کوچکی و سبکی، چقدر سنگینی میکرد وقتی مدتها مجبور باشی بغلش کنی و خرطومش را بلند کنی سمت مگس! کار شاقی بود. مگس جوان و سرزنده، دم به تله نمیداد. آخر سر سحر آنقدر سربههوا، با جاروبرقی روشن، مثل رادار دور خودش چرخید که به گیجیدن افتاد.
وقتی مادر آمد، سحر، چنان خسته بود که انگار مادر است در روزهای دیگر! مادر، چنان سرحال و شاداب بود که انگار سحر است در سایر روزها!
حال سحر گرفته بود. نتوانسته بود مگس را بگیرد. این، دهنکجی طبیعت به بشر محسوب میشد.
مادر، در حال بازرسی فعالیتهای سحر، شرلوکهولمزگونه به سطل آشغال رسید: کیسه جاروبرقی رو خالی نکردی عزیزم؟
ـ مامان جان، کیسهاش پر نشده که.
مادر آمد با لبخند و مهربانی گوش سحر را گرفت و پیچ داد و همانطور نگه داشت: عزیزم! اگه کیسهاش هر بار خالی نشه، بهش فشار میاد و مکشش ضعیف میشه.
سحر خسته بود. نای کل کل نداشت: چشم!
وقتی گوشش از دست مادر رها شد، جاروبرقی را به آشپزخانه برد و با احتیاط، طوری که خاک به هوا بلند نشود، در آن را باز کرد و طوری که خاک بیرون نریزد و بهانه دست مادر ندهد، کیسه را بیرون آورد و حق با او بود. کیسه، خاک زیادی نداشت. غر زد: بفرما مامان جان! این ارزش خالی کردن داشت آخه؟
مادر که مثل بازرس بالای سر سحر ایستاده بود، به درون کیسه خیره شد. بعد، سرش را اینور و آنور کرد و با دقت بیشتری ته کیسه را با نگاهش کاوید: ولی انگار خیلی هم خالی نیست.
سحر به شک افتاد و خودش هم دوباره داخل کیسه را نگاه کرد. عجب! حیران شد! انگار مهمان داشتند. داخل کیسه، فقط خاک نبود؛ خرخاکی هم بود!
گل از گل سحر شکفت و انگار شعف از چهرهاش تابیدن گرفت: نگاه کن مامان! نه یکی، نه دوتا؛ بلکه دو سه تا!
مادر متعجب بود. سحر نگاه معناداری به مادر داشت. مادر دوهزاریاش افتاد. نگران در چشمان شرربار و پرشیطنت سحر گفت: نه سحر! این کارو نمیکنی ها، سحر. چندشه ها، دارم بهت میگم...
سحر به شادابی یک گل آفتابگردان مادر را مینگریست: چندش چیه مامان؟! حیوون خدا؛ حشره به این بیآزاری. چه ایرادی داره آخه؟! تازه، اگه خرخاکی چندشه، وزغ هم که میگی چندشه. در و تخته به هم جورن. تازهش هم! بیاین اجازه بدیم خود وزغ انتخاب کنه!
کاشف به عمل آمد خرخاکیها چهار تا هستند. وزغ، از افتادن آن چهار پرس غذا در محیط اسارتش، تکانی به خود داد. نگاهش سریع به اهداف جلب شد. به طرفهالعینی زبانش بیرون جهید و دو خرخاکی را به یکباره به دهانش کشید. در دهان وزغ، جنبیدن چندشناکی مشاهده شد. چندی نگذشته بود که نگاهش، روی طعمههای بعدی هم قفل شد و موشک زبانی شلیک! خرخاکیهای سوم و چهارم هم به رفقایشان پیوستند.