کد خبر: ۳۵۱۱
تاریخ انتشار: ۱۳ آذر ۱۳۹۸ - ۱۰:۵۳
پپ
صفحه نخست » داستانک

ندا آقابیگی

گوشه‌ای از رستوران را خالی کرده بودند. زن جوان نشسته بود پشت میز غذاخوری. جلوی او پر بود از انواع پیتزاها و ساندویچ‌ها. دورتادور بشقاب‌های غذا را با کاسه‌هایی پر از سس‌های سفید و قرمز و زردرنگ تزئین کرده بودند. زن، لباسی به رنگ زرد با حاشیه‌دوزی‌های سنتی به تن داشت. روسری آبی‌رنگش را به طرز زیبایی روی سرش حالت داده بود. صورتش آرایش غلیظی داشت. سعی کرده بود رنگ‌های آرایشش با رنگ لباسش هماهنگ باشد. مرد دوربین را آماده کرده بود. حالا مشغول درست کردن نور صحنه بود. نورافکن‌ها را روشن و خاموش می‌کرد و جایشان را تغییر می‌داد تا بهترین نور را برای صحنه فراهم کند. زن حوصله‌اش سر رفت.

ـ تموم نشد؟ همه آرایشم داره پاک میشه!

مرد نگاهی به زن انداخت.

ـ تمومه!

این را گفت و نورافکن‌ها را روشن کرد. نور تندی توی صورت زن افتاد. بی‌اختیار چشم‌هایش را تنگ کرد.

ـ چرا همه رو تنظیم کردی توی صورت من؟! کور شدم که!

مرد شانه بالا انداخت.

ـ صاحب رستوران خواسته بیشتر روی چهره تو مانور بدم!

زن اخم کرد.

ـ صاحب رستوران غلط کرد! منو می‌خواد تبلیغ کنه یا غذاهاش رو؟!

مرد خندید.

ـ عصبانی نشو خانوم گلم! الان مردم بیشتر طرفدار تو هستن تا غذاها. تازه این‌طوری پول بیشتری هم میده.

ـ چقدر بیشتر؟

ـ صد هزار تومن!

مرد دوربین را روشن کرد.

ـ آماده‌ای؟ ضبط میشه...

زن تک سرفه‌ای کرد و صاف نشست. وانمود کرد دارد می‌خندد. مرد ادامه داد:

ـ سه، دو، یک... حرکت!

زن دست‌هایش را به هم زد.

ـ سلام دوستای گلم. امروز اومدم به یه رستوران خیلی شیک توی خیابون کاج. رستوران شکموها...

به میز اشاره کرد.

ـ که غذاهاش فوق‌العاده‌س.

برش بزرگی از یک پیتزا را برداشت و بالا برد. دهانش را تا جایی که می‌شد باز کرد و گاز بزرگی به پیتزا زد. تقریبا نصف برش پیتزا را کَند. با دهان پر سر تکان می‌داد و هوم هوم می‌کرد. به دوربین نگاه کرد.

ـ پیتزاهاشون حرف نداره.

تکه باقی‌مانده پیتزا را انداخت توی بشقاب و یک ساندویچ برداشت. یکی از سس‌ها را برداشت و خالی کرد روی ساندویچ. مرد دست‌هایش را بالا آورد و در هوا چرخاند که یعنی سریع‌تر. فقط یک دقیقه وقت داشتند. زن فوری گاز بزرگی به ساندویچ زد. لحظه‌ای ماتش برد. اما زود به خودش مسلط شد. دوباره سر تکان داد.

ـ هوم... نمی‌دونید چه مزه‌ای داره. دیوونه‌کننده‌س...

دور دهان و دست‌هایش آغشته به سس شده بود. چشم‌هایش به اشک نشست. با دهان پر ادامه داد:

ـ یادتون نره... رستوران شکموها، خیابون کاج!

صدای مرد بلند شد.

ـ کات!

زن فوری ساندویچ را انداخت و یک دستمال‌کاغذی برداشت. غذای جویده شده توی دهانش را ریخت لای دستمال.

ـ آخ چه سس تندی! کباب شدم.

یکی از نوشابه‌های روی میز را برداشت و باز کرد و یک‌نفس سر کشید. از جا بلند شد. لباسش را تکاند. دور دهانش را پاک کرد. زبانش هنوز داشت می‌سوخت.

ـ سوئیچ رو بده برم توی ماشین بشینم.

مرد همان‌طور که سوئیچ را از جیبش درمی‌آورد به دوربین و سه‌پایه‌ها و نورافکن‌ها اشاره کرد.

ـ نمی‌مونی کمک کنی جمع‌شون کنیم؟

زن ابرو بالا انداخت و نه قاطعانه‌ای گفت. راه افتاد طرف در. سنگینی نگاه مردم توی رستوران را روی خودش حس می‌کرد. از در بیرون زد. هوا سرد بود. رفت توی ماشین. کیفش را از صندلی عقب برداشت. بسته کوچک دستمال مرطوبش را درآورد و مشغول پاک کردن آرایش صورتش شد. پوستش سوخت. به کرم پودر جدیدش آلرژی داشت. دویست هزار تومان برایش پول داده بود. باید تحمل می‌کرد تا تمام شود. کمی کرم مرطوب‌کننده به صورتش مالید. پوستش مثل کاغذ آفتاب‌خورده، خشک بود. دکتر گفته بود از مارک‌های معتبر لوازم‌آرایش استفاده کند. اما خیری از مارک‌های معتبر گران هم ندیده بود. نگاهش به شوهرش افتاد که داشت با کیف‌های حاوی وسایل فیلم‌برداری از رستوران بیرون می‌آمد. سرش را چسباند به پشتی صندلی و چشم‌هایش را بست. از عصر تا الان پنج‌تا رستوران رفته بودند و فیلم گرفته بودند. فردا هم برنامه همین بود. فقط یک آتلیه فیلم‌برداری و یک فروشگاه زیورآلات بدلی هم به لیست اضافه شده بود. سفارش‌های این مدلی را به رستوران‌ها ترجیح می‌داد. در سمت راننده باز شد. سرش را چرخاند طرف مرد که داشت سوار می‌شد. دو تا جعبه غذا توی دست مرد بود که فوری گذاشتشان روی پای زن.

ـ بفرما! اینم شام!

زن به جعبه‌های غذا نگاه کرد. هنوز گرم بودند و بوی سوسیس و کالباس و سس خردل ازشان به مشام می‌رسید. گذاشتشان روی صندلی عقب. گفت:

ـ برو یه جای درست‌وحسابی، شام بخوریم. معده‌م درد گرفته بس که این آت‌وآشغالا رو خوردم.

مرد نشنیده گرفت.

ـ راستی مدیر رستوران پول رو ریخت به حسابم. گفت می‌خواد فردا شب فیلم رو بذاری توی پیجت. صبح باید فیلم‌ها رو تدوین کنم.

زن رو برگرداند. زل زد به مغازه‌های پرنور توی پیاده‌رو. آرام گفت:

ـ گشنمه... هوس قیمه کردم!

گوشی موبایلش را درآورد. رفت توی پیج اینستاگرامش. از صبح پانصد نفر دیگر به فالوئرهایش اضافه شده بود. آخرین پستش را باز کرد. فیلم تبلیغاتی‌اش هفتصد هزار بار دیده شده بود. سه هزار نفر هم پستش را لایک کرده بودند. ناخودآگاه لبخند زد. وارد قسمت نظرات شد: «سارینا جون، قربونت برم!... ای‌بابا سارینا، تو که همه رستوران‌ها رو میگی حرف نداره و عالیه! حالا ما کدوم حرفت رو باور کنیم؟!... بدبخت نخورده وحشی! لااقل لقمه کوچیک تر بگیر!... مرده‌شورت رو ببرن که آبروی هر چی زنِ بردی. عقده‌ای بی‌فرهنگ!... سارینا خودتو عشقه!... خاک تو سرت دختره نفهم! توی این گرونی میری رستورانای شیک می‌شینی مثل حیوون غذا می‌خوری. کوفتت بشه. الهی سرطان بگیری.» اینستاگرام را بست. موبایل را انداخت توی کیفش. رو کرد به شوهرش. آرام گفت:

ـ خسته شدم!

مرد گفت:

ـ چی گفتی؟ ببین، پول رستوران ندارم. یا همینا رو بخور یا رسیدیم خونه نیمرویی چیزی برای خودت درست کن. فردا شب باید کرایه خونه رو بریزم به حساب صاحبخونه.

زن آه کشید. چیزی نگفت. چشم‌هایش را بست. دو قطره اشک روی گونه‌هایش سر خورد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: