معصومه تاوان
شایسته بافتنی را روی زانویش گذاشت سرش را به عقب خم کرد و گردنش را به آرامی به چپ و راست چرخاند. با دست چپش شانه راستش را مالش داد. دستهایش را کش و قوس داد تا دردی را که توی مچ دستش حس میکرد آرام کند. از جایی که نشسته بود میتوانست کوچه را ببیند. صدای چند زن از کوچه میآمد که با هم بحث میکردند. صدایشان لابهلای صدای بلندگوی وانت هندوانه فروش کم و زیاد میشد. عمدا روبروی پنجره نشسته بود، میخواست دخترش که وارد کوچه شد، او را ببیند. زود به زود دلش برای دخترش تنگ میشد، او با آمدنش نوعی سر زندگی به زندگی آرام و یک شکل شایسته میپاشید. دوباره بافتنی را از روی پاهایش برداشت و شروع کرد به بافتن شال. تا حالا 4 تا بافته بود، در رنگها و اندازههای مختلف. بافتن شال را از مادرش یاد گرفته بود و او هم از مادر خودش و شاید مادربزرگش هم از مادر خودش. اوایل گلهایش کج و معوج و زشت درمیآمدند اما مادرش با مهربانی ایرادهایش را راست و ریست میکرد و برای گلهای کج و کوله شایسته شعرهای قشنگ میساخت و با صدای آرام زمزمه میکرد. شایسته عاشق شعرهای مادرش بود. اصلا همیشه با خودش فکر میکرد شاید همان شعرهای من درآوردی مادر بود که او را اینطور به بافتن و نقش زدن کامواها علاقهمند کرد.
مادر و دختر میبافتند و حرف میزدند از همه چیز و همه کس. بیشتر مادر بود که حرف می زد، از بابا، از مهربانیاش، از زندگی آرام و خوبی که داشت و شایسته فقط گوش میداد و از گوشه چشم میدید که چطور مادرش وقتی اسم بابا میآمد و از او حرف میزد لپهایش سرخ میشد و چشم هایش برق میزد. مادر با آن هیکل تکیده و لاغر با شالی که خودش بافته و همیشه روی شانههایش جا خوش کرده بود خط زمان را میشکست راه میافتاد میرفت به بچگیاش و آن تو آنقدر شیطنت میکرد که شایسته از خنده ریسه میرفت. شایسته و مادر دست در دست هم به خانه پدری سر میزدند. به آرزوهای مادر، به جشن عروسیاش، به بچهدار شدنش. بافتنیها زیر دستهای شایسته و مادرش، بزرگ و بزرگتر میشدند. لباسها آستین میگرفتند، دامنها چینهای قشنگ و یک دست میگرفتند، کلاهها و شال گردنها ضخیمتر میشدند و آب و رنگ میگرفتند. شاید همین نقلهای مادر از کودکی و زندگی عاشقانهاش با بابا بود که به دل شایسته انداخت او هم عشق شاگرد خرازی که کامواهای رنگارنگ را نشان شایسته میداد و برایش از جنس آن ها تعریف میکرد را به دلش راه بدهد.
ـ از اینا زیاد میبرن، خانمای هنرمندی مثل شما که دستشون تو کاره خوب میدونن چکار کنن.
شایسته از تعریف جوان رنگ به رنگ شده و کاموا را برداشته بود. کاموا هیچوقت به کار شایسته و مادرش نیامد اما شایسته کاموا را نگه داشت. خیلی نگذشت که شاگرد خرازی خواستگار شایسته شد و شایسته لباس عروس پوشید. هنوز هم میبافت. بیشتر جهیزیهاش را خودش بافت. روتختی، لوازم آشپزخانه، دستگیرهها، رو پشتیها و خیلی چیزهای دیگر. شوهرش اوایل تعریف میکرد اما بعد آرام آرام...
ـ حال و حوصله غرغرهاتو ندارم... زنی میخوام که اهل آب و رنگ باشه و بگو بخند.
شایسته فهمید منظور شوهرش دختر خاله تازه از فرنگ برگشتهاش است. نه فریاد زد نه گریه کرد. دخترش را بغل گرفت و از پلههای زیرزمین پایین رفت در یکی از صندوقهای گوشه زیرزمین را باز کرد و کاموایی که سالها بود آنجا نگه داشته بود بیرون انداخت. همانجا بود که تصمیم گرفت به خاطر دخترش به زندگی ادامه دهد.
شایسته هیچوقت بعد از آن لابهلای شعرهای من درآوردی و قصه هایی که برای دخترش از گذشتهاش میگفت از شکست عشق خودش نگفت فقط از مادرش گفت و از شعرهایش و از خانه پدری و از عشق مادر به پدرش.
ـ سلام مامان، اصلا حواست بهم نبود ها؟
شایسته لبخند کم رنگی زد و خودش هم توی فکر فرو رفت که چه شده که برای اولین بار آمدن دخترش را متوجه نشده.
ـ چند تا بافتی تموم کردی؟ شیش تا رو؟
-آره فقط یک ردیف دیگه مونده، یکم صبر کنی تموم میشن. میگم اصلا فکر نمیکردم که بتونم اینقدر شال بافتنی و دستکش و لباس بفروشم ها.
ـ بس که هنرمندی هر کی میبینه عاشق کارات میشه. پول قبلیها رو ریختم تو حسابت. برو کیف کن بلا، پولدار شدی دیگه.
ـ خوبه اجاره خونم رو در میارم، تهش هم یه چیزی برام میمونه. همینکه سربار نیستم خیلی خوبه. همش به خاطر تویه.
ـ هنر دست خودته مامان جونم. سرکارم بچهها از شالایی که میبافی خیلی خوششون اومده. گفتن حقوق بگیرن سفارش میدن.
چشمهای شایسته برق زد و خندید.
ـ کاش میذاشتی کمکت کنم به خدا. اونقدرهام که فکر میکنی دستم تنگ نیست.
ـ نه بزار کنار برای جهیزیهات.
از روزی که شایسته گذشته را فراموش کرده بود و بافت های خودش را میفروخت، حالش بهتر شده بود. انگیزهاش برای زندگی هم بیشتر شده بود. دخترش همینکه میدید مادرش اینقدر حالش خوب است لذت میبرد.
***
دختر شالها را گذاشت توی کمد سر کارش. آنجا کلی شال بود و لباس بافتنی در رنگهای مختلف. شش تای آخری که از مادرش گرفته بود هم گذاشت آنجا. اگر همه را سر جمع میکرد پشت ماشینش را پر میکردند.
دیگر خیلی وقت بود کسی برای لباسهای دستبافت پول نمیداد.