کد خبر: ۳۵۰۹
تاریخ انتشار: ۱۳ آذر ۱۳۹۸ - ۱۰:۵۲
پپ
صفحه نخست » داستانک

فاطمه قهرمانی

مامان غرغر کنان گفت: «حالا روز اول ماه رمضانی نمیشه نری بیرون؟» نگاهی در آینه به خودم انداختم و روسری صورتی رنگم را روی سرم مرتب کردم: «آخه مامان جان سحر دو روز دیگه داره میره اصفهان الان نرم ازش خداحافظی کنم پس کی برم؟» داداشی که نمی‌دانم چرا امروز را مرخصی گرفته بود و شرکت نرفته بود خودش را روی کاناپه جا‌به‌جا کرد و در حالی که کانال‌ تلویزیون را عوض می‌کرد گفت: «چیکارش داری مامان جان؟ همه دوستاش هستن بزار بره خوش بگذرونه» قربون داداشی برم که همیشه نجاتم می‌داد! حرفش برای مامان مثل آبی روی آتش بود. شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «چه می‌دونم والا. به خاطر خودش گفتم.» ساعت طوسی رنگم را هم دستم انداختم برای آخرین بار جعبه کادو را باز کردم و نگاهی به درونش انداختم گردنبند ظریفی با پلاکی به شکل گیتار خودنمایی می‌کرد. لبخندی از سر رضایت زدم و آن را داخل کیفم گذاشتم. این آخرین کادویی بود که به عنوان یادگاری برای سحر خریده بودم. چرخی مقابل چشمان داداشی زدم و پرسیدم:

ـ خوب شدم داداشی؟

ـ مثل همیشه عالی. فقط...

ـ فقط چی؟

ـ یه کم شبیه پلنگ صورتی شدی!

مشتی به بازویش زدم و گفتم:

ـ بد جنس!

خندید و گفت:

ـ نمی‌خوای برسونمت؟

ـ نه دستت درد نکنه همین پارک سر خیابون می‌خوایم بریم.

ـ باشه پس مواظب خودت باش!

ـ چشم قربان

داشتم کفش می‌پوشیدم که صدایم کرد و چند اسکناس داخل کیفم گذاشت شرم زده گفتم:

ـ دستت درد نکنه داداش. داشتم. مامان بهم داده بود.

لبخند مهربانی زد و گفت:

ـ خوش بگذره.

گرما بیداد می‌کرد. لبم از تشنگی خشکِ خشک شده بود. فکر کردم کاش به حرف مامان گوش داده بودم و با زبان روزه در این گرما بیرون نمی‌آمدم اما خب سحر داشت برای همیشه می‌رفت اصفهان، نمی‌شد که از او خداحافظی نکنم. کنار بچه‌ها کلی خوش گذشت ولی خداحافظی از سحر کام‌مان را حسابی تلخ کرد.

آفتاب تیز و برنده‌تر از همیشه می‌تابید و امانم را بریده بود. وقتی به خانه رسیدم که تقریبا هلاک شده بودم. از ترس این که مامان خواب باشد، آیفون را نزدم و با کلید در را باز کردم. در خانه که باز شد بوی همبرگر در مشامم پیچید و دلم ضعف رفت. داخل آشپزخانه سرک کشیدم تا منشاء بو را پیدا کنم. در کمال تعجب مامان را دیدم که دهانش پر است! و با دیدن من محتویات داخل دهانش را قورت داد!

ـ مامان؟! داشتی همبرگر می‌خوردی؟! مگه روزه نیستی؟!

ـ وا همبرگر کجا بود؟ اونم وسط ماه رمضان؟!

ـ اما من خودم دیدم داشتی یه چیزی می‌خوردی!

ـ گرسنگی باعث شده چشمات آلبالو گیلاس بچینه...

ـ باشه اصلا من اشتباه دیدم. این بوی همبرگر پس از کجاست آخه؟

ـ من از کجا بدونم؟ شاید از طبقه بالا میاد.

این را گفت و از آشپزخانه بیرون زد. من اما اصلا قانع نشده بودم. اگر نمی‌خواست روزه بگیرد پس این همه سحری خوردن و آه ناله کردن برای سختی روزه گرفتن در گرما چه بود؟!

***

برای چندمین بار شمردم تا کاملا مطمئن شوم. دقیقا بیستا بود. بشقاب شیرینی را داخل یخچال و کاملا در معرض دید قرار دادم. مامان عاشق شیرینی کشمشی بود و این من را زودتر به خواسته‌ام می‌رساند. داخل اتاق شدم. مامان روی تخت دراز کشیده بود و داشت کتاب می‌خواند. تا من را دید کتاب را داخل کشو گذاشت این هم یک چیز مشکوک دیگر!

ـ کاری داشتی مهدیه؟

ـ خانم احمدی شیرینی کشمشی نذری آورده بود خیرات باباش...

ـ خدا بیامرزتش. دستش درد نکنه.

از اتاق که بیرون آمدم. نگاهم را به آسمان که از پنجره پذیرایی معلوم بود دوختم و در جواب شماتت وجدانم گفتم: «ببخشید خدایا! مجبور بودم دروغ بگم!»

چند ساعتی به افطار مانده بود. در اتاق نشسته بودم و داشتم با کامپیوتر فیلم می‌دیدم که حس کردم در یخچال باز شد. خودش بود! انگار باز هم یک سرنخ جدید پیدا کرده بودم! چشم مامان را که دور دیدم تعداد شیرینی‌ها را شمردم هجده تا بود!

***

امروز پانزدهم رمضان بود و من برای هزارمین بار چیزهایی از مامان دیدم که یقین کردم کاسه‌ای زیر نیم کاسه است. تا الان بارها او را در حال خوردن دستگیر کرده بودم و او هربار طفره رفته بود و همه چیز را انکار کرده بود. مدام حالت تهوع داشت و حالش بد می‌شد. تا حالا دوبار با داداشی بیرون رفته‌ بودند و هرچقدر اصرار کرده بودم، من را نبرده‌ بودند. چند روز بعدش خبردار شدم که رفته‌اند دکتر. حسابی نگران مامانم. نکند مریض شده و از من پنهان می‌کند؟

دلم طاقت نیاورد. داداشی که از سر کار آمد بعد از افطار به بهانه بردن آب پرتقال به اتاقش رفتم.

ـ دستت درد نکنه‌ مهدیه

ـ سرت درد نکنه

غرق گوشی بود. سنگینی نگاهم را که حس کرد پرسید:

ـ چیزی می‌خواستی بگی؟

ـ داداشی؟

ـ جانم؟

کنارش نشستم و تمام مظلومیتی که در خودم سراغ داشتم را ریختم در نگاهم و زل زدم به چشمان سبزش بلکه کارگر شود.

ـ یه چیزی بگم راستشو بهم میگی؟

ـ بگو عزیزم

ـ مامان چشه؟ چرا بردیش دکتر؟

ـ دکتر؟

ـ آره خودم دیدم. وقتی رفتید بیرون مامان دفترچه بیمه‌شو برداشت و وقتی برگشتین همراهش ویتامین و از اینجور چیزا بود.

ـ خودت داری میگی ویتامین. پس جای نگرانی نداره که. مامان ضعیف شده بود برای همینم بردمش دکتر. اونم یه سری ویتامین و قرص آهن و اینجور چیزا بهش داد.

نامطمئن نگاهش کردم. نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم حرف‌هایش را باور کنم. دستانش را دور شانه‌ام حلقه کرد و با مهربانی گفت: «نگران نباش عزیزدلم»

***

ـ جانم بابا؟

ـ ببین مهدیه برو اتاق ما در کمد لباس‌ها رو باز کن تا بهت بگم چیکار کنی.

ـ باشه الان میرم.

وارد اتاق شدم

ـ الان اینجام بابا. چیکار کنم؟

ـ تو جیب کت سرمه‌ای رنگم یه کیف پول هست. یه کارت اونجاست نوشته شرکت ساختمان‌سازی امیری. پیداش کردی؟

ـ آره دیدمش

ـ بی زحمت شماره روش برام بفرست.

ـ باشه، چشم.

ـ چشمت بی بلا. خداحافظ

ـ خداحافظ بابا

روی تخت نشستم و شماره را برای بابا فرستادم. خواستم در کمد را ببندم که چیزی توجه‌ام را جلب کرد. پشت لباس‌ مجلسی‌های مامان چند تا کیسه پلاستیکی پنهان شده بود. حتما مامان باز هم شکلات و شیرینی یا آجیل آنجا پنهان کرده بود! لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و در کیسه را باز کردم اما در کمال تعجب با چند دست لباس بچگانه روبرو شدم. کیسه بعدی را روی زمین خالی کردم. دو جفت کفش بچگانه، پستونک، شیشه شیر و چند عروسک! این‌ها دیگر برای چه بودند؟! در مقابل پاسخ ذهنم ایستادگی کردم اما وقتی جواب آزمایشی که نام مامان بالای آن نوشته شده بود را دیدم دیگر نتوانستم به خودم دروغ بگویم. تمام رفتار‌های مشکوک این چند مدت مامان در مقابل چشمانم جان گرفت. روزه نگرفتن‌هایش، دکتر رفتن‌هایش، حالت تهوع‌های گاه و بی‌گاهش و مراقبت‌های بی حد و اندازه بابا و داداشی... دنیا در مقابل چشمانم تیره و تار شد. یاد چند ماه پیش افتادم وقتی مامان پرسیده بود دلم می‌خواهد یک فرد جدید به خانواده مان اضافه بشود یا نه حتی از سؤالش هم عصبانی شده بودم و گفته بودم همین داداشی برایم بس است! غافل از این که تصمیم آن‌ها جدی‌تر از این حرف‌ها بود و نظر من ذره‌ای برایشان ارزش نداشت. داداشی را بگو! چقدر راحت به من دروغ گفته بود. چقدر از همه آن‌ها دلخور بودم. نمی‌دانم چرا چهره دوستم مهسا پیش چشمانم جان گرفت. از وقتی برادر کوچکش به دنیا آمد، یک روز خوش به خودش ندید! تمام کتاب درسی‌هایش خط‌خطی و پاره پاره بود. همیشه سر کلاس چرت می‌زد چون شب قبلش از دست صدای برادرش نتوانسته بود بخوابد. با آن سنش تمام مسئولیت‌های خانواده افتاده بود روی دوشش و از همه وحشتناک‌تر گاهی مجبور می‌شد جای برادرش را هم عوض کند! و این یعنی خود بدبختی!

نمی‌دانم چقدر گذشته بود که در باز شد و مامان داخل اتاق شد. من را که در آن حال دید شوکه شد. از جا بلند شدم. برگه آزمایش را مقابلش گرفتم. در حالی که سعی می‌کردم صدایم بالا نرود از میان دندان‌های به هم فشرده شده‌ام گفتم: «این چیه مامان؟! چرا به من نگفتی؟! من غریبه بودم؟! کی می‌خواستی بهم بگی؟ حتما بعد از این که به دنیا اومد؟! آره؟! مگه وقتی پرسیدی ازم نگفتم داداش یا آبجی نمیخوام؟ نگفتم همین داداشی برام بسه؟!» پوزخندی زدم و ادامه دادم: «داداشی وقت زن گرفتنش! شما باید الان عروس دار بشی نه این که تازه جای بچه عوض کنی! من اگه نخوام یه خواهر برادر اونم با این همه فاصله سنی داشته باشم باید کی ببینم؟ چرا این کار کردی مامان؟ چرا بدبختم کردی؟!» با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و از آنجا بیرون آمدم. حس کسی را داشتم که سرش کلاه گذاشته‌اند! حس می‌کردم حسابی باخته‌ام!

وسایلم را در کوله‌ام ریختم و آنجا را به مقصد خانه خاله ترک کردم. دلم نمی‌خواست هیچ کدامشان را ببینم. آن‌ها این همه مدت به من دروغ گفته بودند و نمی‌توانستم از این موضوع به راحتی بگذرم.

***

نگاهم به عروسک‌هایم افتاد طفلی‌ها! انگار گرفتار قوم مغول شده بودند! هرچند گودزیلا خودش یک تنه قوم مغول را حریف هست! دستی به سر خرس بزرگ صورتی‌ام کشیدم خرس بیچاره من! لباس‌هایش همه شبیه جگر زلیخا پاره پاره بود. این را داداشی برایم خریده بود و من به اندازه جانم دوستش داشتم آهی کشیدم و زمزمه کردم: «حیف!» چند ماه پیش که از مدرسه برگشته بودم دیده بودم گودزیلا آن را به این روز درآورده! جالب اینجاست که حتی حق ندارم اعتراض کنم اگر چیزی بگویم می‌شوم آدم بده قصه! مامان آنقدر در این مدت این جمله را تکرار کرده که از بر شدم: «تو خواهر بزرگی مثلا! بچه است نمیفهمه! اسمش روش بچه!» گوی نازنینم را ببین! تنها چیزی که از آن باقی مانده بود مجسمه داخلش بود نگاهم اینبار اطراف اتاق را دور زد اتاقم با آن کاغذ دیواری کرم با شکوفه‌های صورتی دیگر مثل چند سال پیش من را یاد باغ عمو احمد وقت آمدن بهار نمی‌انداخت! آنقدر که گودزیلا با مداد و خودکار روی آن را خط‌خطی کرده بود حتی اگر از شر صدایش راحت می‌شدم، همه خرابکاری‌هایش در اتاق مرا به یاد وجود نحسش می‌انداخت. ساعت رومیزی شکسته‌ام‌. گل خشک‌های پرپر شده داخل گلدانم. عروسک‌های بی سر و دستم! لعنت به گودزیلا! لعنت به همه گودزیلاهای دنیا!

صدایش تمام اتاق را پر کرده بود. داشت با داداشی بازی می‌کرد. حتما مثل همیشه داداشی اسبش شده بود و او آنقدر ذوق کرده بود که صدای قهقهه‌های مستانه‌اش همه خانه را برداشته بود. آهی کشیدم و زل زدم به عکس دو نفره خودم و داداشی که روی میز خودنمایی می‌کرد. باز هم گریه‌ام گرفت. داداشی نامرد! دیدی چطوری من را فروخت به آن گودزیلای بی قد و قواره؟! داداشی بهترین رفیقم بود. بهترین لحظات زندگی‌ام روزهایی بود که با هم می‌رفتیم بیرون. حالا اما انگار من نبودم. انگار فقط مهنا خانم آدم بود. نو به بازار آمده بود و من بیچاره کهنه و دل آزار شده بودم! محبت و توجه داداش مهدی نصف شده بود. دیگر کمتر حواسش به من بود، کمتر می‌آمد اتاقم. همه وقتش را با مهنا بازی می‌کرد. هرسال بعد از این که کارنامه‌ام را می‌گرفتم من را می‌برد بیرون. می‌رفتیم کلی می‌گشتیم و بعد از آن هم هرچیزی که می‌خواستم برایم جایزه می‌خرید. اما حالا چی؟ با این که امسال درس‌ها خیلی سخت شده بود، شاگرد اول کلاس شده بودم. کارنامه‌ام را گذاشته بودم روی میز تحریر داداشی اما او انگار نه انگار! اگر با همه خرابکاری‌های گودزیلا هم کنار می‌آمدم با این یکی نمی‌توانستم کنار بیایم.

آهی کشیدم و بغضم را فرو دادم. فکر کردم بعد از آمدن مهنا چقدر تنها شده بودم. صدایش را اینبار نزدیک‌تر می‌شنیدم آمده بود پشت در اتاق و آن را مدام می‌کوبید و با آن زبان نصف و نیمه‌اش می‌گفت:«آجی مانی! آجی مانی!» به جای مهدیه می‌گفت مانی! اصلا نمی‌دانم این دوتا چه ربطی به هم داشتند! بی‌توجه به او کتاب زبانم را از قفسه کتاب برداشتم. بعد از امتحان‌ها کلاس زبان شرکت کرده بودم تا ساعت‌های کمتری مجبور به تحمل مهنا شوم. فردا استاد قرار بود امتحان بگیرد. باز کردن کتاب همانا و بالا رفتن جیغ من همان. صفحه‌ها یکی درمیان نقاشی یا پاره شده بود. این گودزیلای بی چشم و رو حتی به کتاب زبانم هم رحم نکرده بود. حالا با امتحان فردا چه می‌کردم؟ خون جلوی چشمانم را گرفت. خرابکاری هم حدی دارد. اینطوری که نمی‌شود. با عصبانیت از جا برخاستم و در اتاق را باز کردم. هنوز پشت در بود. فریاد زدم: «بسه دیگه! هی آجی مانی! آجی مانی! سوهان روح! من از دست تو چیکار کنم ها؟!» مهنا از ترس گوشه‌ای جمع شده بود و جم نمی‌خورد. انگار فهمیده بود اوضاع حسابی بی‌‌ریخت است! لبخند از روی لبان داداش محو شد و گفت:«چیکارش داری بچه رو مهدیه؟!» از میان دندان‌های به هم فشرده شده‌ام غریدم: «نگاه کن سر کتاب زبانم چه بلایی آورده؟ حالا من فردا چطوری امتحان بدم؟ این بچه شما روزگار من سیاه کرده! سیاه! من نخوام ببینمش باید چیکار کنم؟! ها؟!» صدای گریه مهنا بلند شد. انگار از داد و هوار‌های من ترسیده بود. خودش را به داداش چسبانده بود و می‌گریست و هر از گاهی می‌نالید:«دادا مهتی!» انگار خوب توانسته بود مظلوم‌نمایی کند. برای همین هم داداش عنان از کف داد و فریاد زد:«بسه مهدیه! تمامش کن خجالت نمی‌کشی سر بچه داد می‌زنی؟ ببین چطوری ترسیده. یه کتاب انقدر ارزش داره؟ دیگه شورشو درآوردی» بهت‌زده به چشمان خون‌آلودش خیره شدم. حتی وقتی به خاطر بی‌انضباطی‌هایم مامان را به مدرسه احضار کرده بودند هم اینطوری سر من داد نزد. آن هم به خاطر کی؟ گودزیلا!

***

آنقدر گریه کرده بودم که دیگر نایی برایم نمانده بود. تا می‌خواستم آرام بشوم دوباره صورت مهنا در مقابل چشمانم جان می‌گرفت و قلبم فشرده می‌شد. سردم بود، داشتم یخ می‌زدم. مغزم از هجوم این همه فکر داشت می‌ترکید. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که نمی‌توانستم باورش کنم. انگار همه آنچه در کسری از ثانیه پیش آمده بود را در خواب دیده بودم.

داشتم تکرار سریال مورد علاقه‌ام را می‌دیدم. صدای مهنا عجیب روی اعصابم بود. داشت دور خانه را می‌دوید و با لیوان آبی که مامان به دستش داده بود تا از آن بخورد؛ گل‌های قالی را حسابی آبیاری می‌کرد. غریدم: «بسه دیگه! بزار فیلم ببینم» اما او که به توپ و تشر های من عادت داشت بی‌توجه به تذکرم به کار خود ادامه داد. با عصبانیت نگاهش کردم خواستم دوباره چیزی بگویم که دیدم همان‌طور که می‌دوید پایش روی سرامیک‌ها لیز خورد. لیوان آب با شدت روی زمین افتاد و چند تکه شد مهنا که نتوانست تعادل خودش را حفظ کند با صورت روی خرده شیشه‌ها سقوط کرد. آخرین تصویری که از او در خاطرم ماند صورت غرق خونش بود. دیگر هیچ چیز به یاد نمی‌آورم. فقط یادم هست که چشمانم را بسته بودم و با تمام توانم جیغ می‌زدم. آنقدر شوکه شده بودم که حرکاتم دست خودم نبود. می‌ترسیدم چشمانم را باز کنم و دوباره صورت قرمز رنگ مهنا را ببینم. آخرش هم داداشی برای این که ساکتم کند مجبور شد یک سیلی به صورتم بزند! مامان و بابا و داداشی مهنا را بردند بیمارستان. حالا من مانده بودم و یک کوه غصه. داشتم دق می‌کردم. صورت مهنا حتی برای یک لحظه هم از مقابل چشمانم محو نمی‌شد. اگر شیشه‌ در چشمانش رفته بود چه؟! اگر بلایی سرش می‌آمد چه می‌کردم؟ داداشی گوشی‌اش را جواب نمی‌داد مامان و بابا هم که از هولشان گوشی‌هایشان را جا گذاشته بودند از نگرانی قلبم داشت سینه‌ام را می‌شکافت و بیرون می‌آمد. آنقدر طول و عرض خانه را قدم زده بودم که پاهایم گز گز می‌کرد. صدای دعا از مسجد می‌آمد. امشب شب قدر بود‌. وضو گرفتم و سجاده‌ام را پهن کردم شروع کردم به خواندن دعای جوشن کبیر. به فراز «یا من یشفی المرضی ای که شفا دهد بیمار را» که رسیدم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم‌. دلم داشت می‌ترکید. چشمانم مثل ابر بهار می‌بارید. به تابلوی الله روبرویم خیره شدم و نالیدم:«خدایا یادت دو سال پیش همین موقع گریه کردم و بهت گفتم نمی‌خوام خواهر یا برادری داشته باشم؟ یادت آرزو کردم بچه تو شکم مامان سقط بشه؟ خدایا اشتباه کردم! اصلا غلط کردم! تو کمک کن مهنا خوب بشه قول میدم دیگه دعواش نکنم. اصلا تمام عروسک‌ها و کتاب دفترامو بهش میدم تا خرابشون کنه! اگه بینایی مهنا مشکل پیدا کنه، حتما مامان دق میکنه!» آنقدر گریه کردم و از خدا شفای مهنا را خواستم که نمی‌دانم کی روی سجاده خوابم برد.

«مهدیه؟ مهدیه خانم؟» چشمانم را به سختی باز کردم. داداشی بود که صدایم می‌کرد. مثل یک بچه گنجشک بی‌پناه به آغوشش پناه بردم و گریستم. داداشی همان‌طور که گیسوان پریشانم را نوازش می‌کرد زمزمه کرد:

ـ آروم باش عزیزم. خدارو شکر به خیر گذشت. فقط پیشانیش چندتایی بخیه خورده.

ـ من می‌بری ببینمش؟

ـ آره عزیزدلم، می‌برمت...

***

صدای خنده‌هایمان در قهقهه‌های مهنا گم شده بود. مدام بالا و پایین می‌پرید و شیرین‌زبانی می‌کرد. اولین بار بود که سه نفری بیرون می‌آمدیم، برای همین هم حسابی ذوق کرده بود. قرار بود به شهربازی و بعد از آن به بازار برویم تا داداشی مثل همیشه به خاطر شاگرد اول شدنم برایم جایزه بخرد اما امسال برخلاف همیشه گودزیلا هم همراهی‌مان می‌کرد!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: