سید مهدی طیار
تصویرساز: یاسمن امامی
وزوز مگس، سحر را در فضای پذیرایی و آشپزخانه و گاهی اتاقها به دنبال خودش میکشید. انگار آن صدا هیپنوتیزمش کرده بود. البته او ابزاری برای شکارِ مگس در دست و بالش نداشت و معلوم نبود قصدش از تعقیبِ صرفِ مگس چیست! قرار که نبود مثل مأمور، فقط زاغش را بزند و آمارش را دربیاورد ببیند با چه کسانی حشر و نشر دارد تا بتواند سرشاخه را پیدا کند! محققِ مگسپژوه هم نبود که مشغول مشاهده و جمعآوری اطلاعات، برای فرضیهپردازی و نتیجهگیری و ارائه مقاله باشد.
هدفش مشخص بود. باید این مگس را زنده میگرفت؛ تا میتوانست با آن از وزغ پذیرایی کند. میدانست وزغها و قورباغهها غذای مرده نمیخورند. غذایشان باید تکان بخورد تا میل به تناولش داشته باشند. از نظر سحر این مسأله منطقی بود. اگر سیستم وزغها اینطوری تنظیم نشده بود، امکان داشت لاشهخوری کنند و مریض شوند.
ولی خداییاش، این وزغها و قورباغهها، که اینقدر بِیبیفیس هستند و چهره و رفتاری کودکانه دارند، چه بیرحم و خشن و وحشیاند که زندهخواری میکنند!
سحر همینطور سلانه سلانه دنبال مگس روان بود. انگار مگس، بادبادکی بود در دستِ بادی پرجنبوجوش و نگاهِ سحر مثل نخی به او گره خورده بود و سعی میکرد کنترلش کند؛ اما هر از چندی سیلیِ باد به بادکنک از طریقِ نخِ نگاه به چشمهای سحر منتقل میشد و سعی میکرد آنها را از حدقه ریشهکن کند و آویزان از خود به همراه ببرد. شاید به خاطر همین کشمکش بود که چشمهای سحر آنطور گشاد شده بودند و نگاهش آنطوری خیره بود.
گاهی که مگس جایی مینشست، امید به دل سحر حملهور میشد که شاید بتواند با حرکت ماهرانه دست بگیردش! ولی مگس حتی اجازه جلو رفتن به سحر نمیداد و به سرعت تِیکآف میکرد و اوج میگرفت. مثل این بود که سحر سوار بر گردباد برود برای چیدنِ قاصدک!
سحر به نوعی منگ بود. اصلا نمیدانست چه کار باید بکند. شاید انتظار داشت اشتباهی از مگس سربزند که گیرش بیندازد؛ مثلا پایش یا همان بالش بلغزد و بیفتد پایین! حتی شاید سحر به شکلی ناخودآگاه امید داشت مگس مانند تبهکاری که از یک عمر تعقیبشدن خسته شده است، خود را تسلیم کند و به این موشوگربهبازی خاتمه دهد!
همینطور که دنبالِ مگس بود، به یاد صحبتهایش با مادر هم افتاد. چه کلکلی با هم کرده بودند تا اینکه سحر این پیروزی را به دست آورده بود! او با فرستادنِ مادر آن هم با زبان روزه پیِ نخودسیاه توانسته بود فرصت لازم را به چنگ بیاورد و این مگس را به فضای خانه بکشاند و در این دام اسیر کند. سحر، وقایع را به خوبی به یاد داشت:
- مامان جان! این وزغ مهمونه. نمیشه که اینم گشنه و تشنه آورده باشیمش و یه هفته بعد گشنهتر و تشنهتر راهیش کنیم. ببین خودمون تا افطار چی میکشیم! یه لقمه مگس هم مگه این حرفا رو داره آخه؟!
- مهمونِ کیه؟ من یا تو؟
- مهمونِ این خونه. مهمونِ همه. و همه موظفیم براش سنگِ تموم بذاریم.
- میخوای من پاشویهش بدم و بابات هم که اومد شونههاش رو ماساژ بده؟! یا وایستیم داییت هم بیاد قلمدوشش کنه تو شهر بچرخونه براش پشمک هم بگیره؟! یا بگیم داداشت از سربازیش فرار کنه بیاد پادوییِ این قورباغه شما؟! به ما چه دختر؟! مهمون خودته، نه بقیه. اینجا هم خونهست نه لونه! مگه برکه بوده که وزغ دعوت کردی؟! حالا هم خودت میدونی و مهمونت.
- مامان جان! فردا باید ببرم دانشگاه تحویلش بدم.
قیافه غمگین به خودش گرفته بود: شاید امروز آخرین روز زندگیش باشه. شاید فردا دیگه غروب آفتاب رو نبینه. چه بسا تا بردمش شکمش رو بشکافن تشریحش کنن و دل و روده و قلوه و معدهش رو دربیارن و هر کدوم رو به یه دانشکده بفرستن. دلت میاد ...؟!
مادر پریده بود وسط اشکتمساح و فیلمهندیِ سحر: چقدر مارمولکی تو بچه؟! فکر میکنی آمارش رو نگرفتهم؟! خبر نداری که خبر دارم این قصه تشریح و اینا همهش کشکه؟ نخیر دختر! زنگ زدم گفتم این زبونبستهها رو چیکار دارین تو دانشگاه؟! این چه بساطیه درست کردین؟! فکر میکنی چی جواب دادن؟! گفتن اصلا همچین خبرایی نیست. معلوم شد دخترِ ما، ما رو ساده و بیخبر گیر آورده بوده و داشته خاممون میکرده.
- مامان زشته! به کی زنگ زدی؟! معلومه که انکار میکنن ...
- تازه، خودت گفتی قراره این وزغ نوبتی دست بقیه همکلاسیهات هم باشه. پس چطور الآن داری میگی فردا میره قربانگاه؟!
چهره و نگاه مادر نشان میداد که حسابی دستِ سحر را خوانده. سحر مجبور شده بود فاز عوض کند: به هر حال فردا رفتنیه و هیچ معلوم نیست به زودی چه بلایی سرش میاد. تازه شاید الآن آخرین فرصت سیرکردنشه. شاید دیگه کسی پیدا نشه که جلوش سفره پهن کنه و آدم حسابش کنه.
- ببرین بدین به صاحبش.
- با این وضع؟! از بس بهش گشنگی دادیم، شده عین بادکنکِ پنچر. میترسم لاغریش چنان تو چشم باشه که همه دخترای دانشگاه بهش حسودی کنن.
- خیلی خب. تو مختاری وزغت رو هر چقدر دلت خواست پروار کنی؛ ولی با خونهزندگی من حق نداری کاری داشته باشی!
سحر خودش را لوس کرده بود: مامان جان! یعنی من اندازه چهار تا مگس برا شما ارزش ندارم؟! چی میشه یهذره توری پنجره رو کنار بزنیم دوزار صدای وزوز بپیچه تو خونه و حال و هوای طبیعت رو بیاره به داخل و فضا رو طبیعی کنه؟!
- خودت که خوب میدونی. توی این خونه، یا جای منه یا جای مگس. حالا خود دانی!
چشمهای سحر برق زده بود. فکر پلیدی مثل سایه شیطان از ذهنش گذر کرده بود: پس حالا که اینطور شد، جای مگسه!
- مامان جان! میگم ها، راستی چرا نمیرین یه سر به سماخانوم بزنین؟ میدونین از کی تو فکرشین؟ تو ماه مبارک ثوابش هم بیشتره.
سماخانم، همسایه سابقشان بود که با مادر خیلی رفیق شده و جوشیده بودند؛ اما حالا یک سالی میشد اسبابکشی کرده بودند به آنور شهر و از آن زمان تا حالا مادر فرصت نکرده بود برود سری به او بزند و دیداری تازه کنند و فقط در شبکه اجتماعی به هم پیام میدادند.
مادر، ناگهان در افکار دور و درازی فرو رفته بود؛ طوری که انگار این او نبود که تا همین چند لحظه پیش آنقدر آتشین و پر جوش و خروش از حریم خانهاش دفاع میکرد: مگه آخه کار میذاره مادر؟! وقت هست مگه دخترم؟!
سحر احساس کرده بود به نقطهضعف مادر خوب ضربه زده؛ پس با اعتمادبهنفس ادامه داده بود: چه وقتی بهتر از حالا؟! چه زمانی بهتر از الآن؟!
- اگه من چند ساعت نباشم، کارای خونه رو ربات انجام میده؟
- پس من اینجا چیکارهام؟! دختر دنیا آوردین چیکار؟!
و اینطوری شده بود که مادر به تله افتاده و فریب خورده و پیِ نخودسیاه فرستاده شده بود. اما سحر الآن که فکرش را میکرد، به نظرش یک مقدار مشکوک بود. نکند مادر فریب نخورده بوده و در واقع فریب داده بوده؟! شاید مادر از فرصتِ پیشآمده استفاده کرده و کارهای خانه را انداخته به گردنِ سحر و به این شکل خودش فرصت کرده برود به دیدن سماخانم. سحر وقتی از این نظر به قضایا نگاه کرد، احساس کرد بدجوری با طنابِ پوسیده خودش رفته داخلِ چاه! بله! اگر سحر زرنگ بود، مادر زرنگتر بود.
اما میتوانست به عنوان یک معامله برد-برد نگاهش کرد. این در صورتی بود که به نتیجه نائل میآمد. باید تمرکز میکرد. فکر، مقدمه عمل بود. ذهنا که آماده شوی، میتوانی بروی برای اقدام عملی. همینطور که دنبال مگس در پذیرایی چرخ میزد، در ذهنش کمکم خودش را تصور کرد که مگس را به راحتی با دست میگیرد. کمکم کار بالا گرفت و به جایی رسید که به جای خودش، مانتیسی را دید که با حرکتی شبیه ضربات بروسلی مگس را با سرعت از هوا میقاپد.
طولی نکشید که حماسه سحر، از ذهن به جسم منتقل شد و هواقاپزدنهایش به منصه ظهور رسید و جنگولکبازی محیرالعقولی از خودش بروز داد. اما مگس هم انگار که ارتقا پیدا کرده باشد، حرفهای جاخالی میداد؛ تو گویی دویست سال است کونگفو کار میکند. لامصب مثل نینجا ناپدید میشد. سحر حس کرد به بازی گرفته شده. یأس از سر و رویش سرازیر شد. البته شاید هم به خاطر ورزشِ ناخواستهاش داشت عرق میریخت. ناگهان دید صدای مگس نمیآید. به اینطرف و آنطرف سر برگرداند. خبری از او نبود. به اتاقها سر زد. در اتاق کوچک، صدای وزوز شنیده میشد. سحر به سرعت در را بست. خودش و مگس در آنجا حبس شدند. دوئل داشت شکل جدیتری به خودش میگرفت. همینجا بود که فکری درخشان، مثل شهابی عجلهمند، از ذهنش گذشت. بله! راهش همین بود. ناخودآگاه نیشخندی به لبش نشست. زمزمه کرد: ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست!