حسنی احمدی
احنفبنقیس در دربار معاویه و بر سر سفره او نشسته بود که غذاها و طعامهای مختلفی را آوردند. احنفبنقیس حتی نام بعضی از غذاها را نمیدانست پس رو به معاویه کرد و پرسید:
ـ این چه طعامی است؟
معاویه پاسخ داد.
ـ مرغابی است که شکم آن را با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نیشکر در آن ریختهاند.
احنفبنقیس بیاختیار گریه کرد. معاویه شگفتزده به احنفبنقیس نگاه میکرد دیگر طاقت نیاورد و پرسید:
ـ علت گریهات چیست؟
احنف گفت: به یاد علیبنابیطالب افتادم روزی در خانه او میهمان بودم آنگاه سفرهای مهر و موم شده آوردند. ازعلی پرسیدم: در این سفره چیست؟
پاسخ داد: نان جو
گفتم: شما اهل سخاوت میباشید پس چرا غذای خود را پنهان میکنید؟
علی گفت: میترسم حسن و حسین نان مرا با روغن زیتون یا روغن حیوانی نرم و خوش طعم کنند.
پرسیدم: مگر این کار حرامی است؟
علی گفت: نه بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن مانند فقیرترین مردم باشد تا فقر مردم باعث کافر شدن آنها نگردد و هر وقت که فقر به مردم فشار آورد بگویند بر ما چه باک سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست.
معاویه سرش را پایین انداخت و گفت:
ای احنف! مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمیتوان انکار کرد.