گلاب بانو
مستجابالدعوه
اصلا مجبور نیستی بمانی و چشم بدوزی به این در که شاید بیاید. این را از مادرت یاد گرفتی؛ با یک چشم منتطر میمانی و با چشم دیگر کارهایت را انجام میدهی.
مراسم انتظار از غروبهای پنجشنبه شروع میشود، از شب قبل چشم بهراهش میمانی و میدانی الان تازه کارش تمام شده، دست و سری و پایی شسته و خسته و خاکی خودش را پرت کرده توی آخرین اتوبوسی که آن شب از دل کوه به شهر میآید. غذایی برایش بار میگذاری و تمام مدت خیره میشوی به بخاری که از در نیمه باز ظرف بیرون میآید و فکر میکنی به مرد خستهای که کنج یک اتوبوس مچاله شده و تا به شهر برسد سرش روی شانه سمت چپ افتاده و پلکهایش محکم روی هم افتاده است. امیدواری در اتوبوس بچهای نباشد که برای پدر و مادرش شیرین زبانی کند یا با کاکل طلایی و کفشهای کوچک قرمز این طرف و آن طرف بدود.
اسم شوهرت محمدعلی است اما تو هر وقت حرف میزنی، میگویی: عباس! در تمام مدت حرف زدن با عباس به خط خطیهای پیشانی محمدعلی فکر میکنی، به دستهایی استخوانی و محکم که زانوان استخوانی تا شده را بغل زده دستها به هم قفل شدهاند تا زانوها هر کدام به سمتی کج نشود.
میگویی عباس! عباس! آهسته میگویی که محمدعلی بیدار نشود. محمدعلی تو خیالت هم خوابش سنگین نیست و میترسی وسط حرف زدن تو با عباس از خواب بپرد. برای همین آهستهتر عباس را صدا میزنی، جایی در دلت مثل نجوایی زیر گوشی، مثل آوایی که از بین دو لب خارج میشود؛ مثلا هجاهای نامفهونی را عبور میدهی. صدایت نه شنیده شود و نه فهمیده شود اما امیدواری مستقیم برسد به اهلش.
عباس نگاهت میکند، همیشه به اینجا که میرسی زبانت بند میآید، سخت است که عباس نگاهت کند و حرفت را ادامه بدهی، همان هجاها و همان کلمات لهیده و بریده هم دیگر رد و بدل نمیشوند، همانجا زیر لب زیر زبان و روی دندانها میمانند. کلمات سنگ میشوند بعد تو گریهات میگیرد. نمیخواهی گریه کنی، میخواهی حالا که محمدعلی خسته پلکهایش را به هم چسبانده و محکم به خواب رفته حرفهایت را با عباس بزنی اما نمیشود، گریه سر میخورد در سرسرای چشمانت و موج موج آب، انگار که به اقیانوسی شور وصل باشد سر ریز میشود توی چشمهایت. اصلا نمیتوانی حرف بزنی، کلمات از ذهن و زبانت میگریزند و هیچکدام یکجا بند نمیشود که یک جمله را شروع کنی، میدانی چه میخواهی بگویی اما بغض چنگ میاندازد و زبانت را محکم بیخ گلو حبس میکند. چیزی که توی ذهن توست یک بچه است، بچهای که ده پانزده سال است از خدا میخواهی و به عباس میگویی.
دلت برای محمدعلی میسوزد، میخواهی خانه که میرسد دستهای کوچکی زانوان استخوانیاش را بغل کنند.
دایهجان میگوید مردها دلشان به همین چیزها خوش است، به اینکه دخترکی و یا پسر کوچکی هر بار در را به روی خستگیهایشان باز کند، به اینکه دختری روی درد استخوان دستهایشان و زانوانشان بنشیند و شیرین زبانی کند، به این که پسر بچهای از ستون خسته فقرات بالا برود و همانجا روی سر شانهها بنشیند و پایین نیاید.
دایه میگوید کار، کار عباس است. کار تو این است که صدایش کنی پیوسته و مدام وخسته نشوی، عباس سرش شلوغ است و برو بیا زیاد دارد، صدا زدن مثل نوبت گرفتن است، آنقدر صدا میزنی تا نوبتت برسد، نوبتت که رسید نگاهت میکند، همان موقع زود بگو چه میخواهی طفره نرو دروغ نگو، راست و حسینی بگو برای چه صدایش کردی، بقیه کارها را خودش بلد است و انجام میدهد.
اما من هر بار به اینجا که میرسم دلم میلرزد بغض تو گلویم میشکند و تیزی آن از هر گوشه از چشمهایم بیرون میریزد. نمیخواهم وقتت را زیاد بگیرم عباسجان دایه سفارش کرده پر چانگی نکنم و بروم سر اصل مطلب . اشک...اشک...اشک
گره در گره
خندههایت میدوند توی اشکهایت،
میخواهی روضه خواندن را شروع کنی اما خجالت میکشی. آخر این هم نذر بود تو کردی؟ رعایت
حال ما را میکردی خانم جان! یکبار از من گردن شکسته میپرسیدی که میتوانم این نذر
را بجا بیاورم یا نه؟ رویم میشود دهان باز کنم؟ اصلا صدا دارم؟ صدایم در میآید؟ حرف
یادم میماند؟ اصلا میدانم چه میخواهم بگویم؟ اصلا میتوانم بگویم سرت را انداختهای
پایین و بین خودت و عباس حرف تو حرف آوردهای و چانهات گرم شده نذری کرده و قولی دادهای؟
از خودت مایه میگذاشتی و نذر میکردی چرا من را انداختهای وسط؟ من در حرف زدن یومیهام
هم ماندهام و کلی باید به مغزم فشار بیاورم که یادم بیاید چند تا کلمه را به هم بچسبانم
و منظورم را برسانم.
نمیخواهم غر بزنم مخصوصا الان که نذرت ادا شده و مثل کبوتر چادر سفید روی سرت انداختهای
و نشستهای بالای مجلس. نمیخواهم الان دعوایت کنم نمیخواهم سرت داد بزنم و اوقات
تلخی کنم گیرم که تو دیگر نذر نمانده بود که نکرده باشی و قبول نشده باشد. گیرم مجبور
شدی یک نذر عجیب و غریب بکنی که عباس میخکوب حاجت تو بشود و نتواند دست رد به سینه
ما بزند. واقعا هم غافلگیر کردن عباس ارزش سکته دادن من را دارد اما آخر... کمی هم
به من فکر میکردی. آن هم چهل شب! شاید یکی دو شبش را بتوان جمع و جور کرد و سر و تهش
را با شعری قصیده از غزلی چیزی هم آورد اما آخر لامروت چهل شب را کی میتواند ادا کند؟
به من هم نگفتی که قبول نکنم و یک جوری از زیرش در بروم، صبر کردی تا جواب بگیری بعد
از پانزده سال اجاق کوری و بچهدار نشدن، حالا که بچه در شکم داشتی لب از لب باز کردی
و گفتی نذر کردهای من چهل شب روضه بخوانم و تو مردم را دعوت کنی. من؟! از خدا که پنهان
نیست از تو هم پنهان نباشد که من موقع جواب دادن درباره اسم و فامیل خودم هم خجالت
میکشم، رویم نمیشود درست و حسابی حرف بزنم با کله و دست و پا جواب میدهم. دست عباس
درد نکند اما عجب خوش انتخاب است. من را برداشته برای روضه خوانی!
چند بار ازت میپرسم مطمئنی که همین نذرت بوده و
تو سر تکان میدهی. انگار با سر تکان دادن تو مشکلات من حل میشود. من که اصلا لکنت
زبان دارم و توی حروف گیر میکنم چه برسد به کلمات آنها که دیگر جای خود دارند. اما
خب نذر انذر است همسایهها بیخ تا بیخ نشستهاند. میگویم بهتر نیست شب اول را خودم
باشم و خودت میگویی نه! نمیشود، نذر کردم کل محل باشند. انتظار نداری که من مثل یک
مداح بخوانم؟ میگویی؛ کاری ندارد و بعد شروع میکنی به روضه خواندن، وسط روضههایت
که از تلویزیون یاد گرفتهای تپق میزنی، فکر میکنی من حواسم نیست اما خوب میخوانی.
من هم جای عباس بودم حرفت را زمین نمیانداختم، از ناامیدی خودت میگویی و گرهاش
میزنی به ناامیدی بچهها، زنها، بیمارها...
من مدل خودم روضه میخوانم. با لکنت زبان شروع میکنم؛ از خودم میگویم و بعد چهل شب
خودم را تکه تکه و ذره ذره وصل میکنم به عباس بعد از چهل روز وقتی به خودم نگاه میکنم
چیز زیادی نمانده از من. محمدعلی یک جوری تکه تکه شده و با چیزهایی مخلوط شده که
فکرش را هم نمیکنی این همان محمدعلی مچاله کنج اتوبوسهای شرکت سنگ شکنی باشد.
مردم روزهای بعد هم میآیند برای شنیدن درد دل ساده محمدعلی با عباس و مینشینند پای حرفهایشان. محمدعلی غمهایش را آرام به سینه میکوبد شروع که میکند لکنت یادش میرود. مردم بیشتر دنبال عباس آمدهاند. صدای محمدعلی نشانه است. نذری که در حال ادا شدن است لابد صاحب نذر باید همان دور و بر جایی نشسته باشد. محمدعلی تمام مدت چشمهایش را بسته به شکستن سنگها فکر میکند و اشک استخوانهای صورتش را مثل بارانی که رو صخرهها و سنگها میریزد آرام آرام میشوید.