کد خبر: ۳۴۹۸
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۳۹۸ - ۱۲:۲۸
پپ
روایتی کوتاه از زندگی جوانمردانه شهید مجید قربان‌خانی
صفحه نخست » ج مثل جوان

نیلوفر حاج‌قاضی

وقتی مرداد ماه سال 69 آخرین نفس‌هایش را می‌کشید مجید پا به دنیای بی‌قراری‌هایش گذاشت. آقا‌‌مجید، ناب‌ترین بربری‌برِ محله یافت‌آباد بود. عصرها که از سرکار برمی‌گشت، پشت دخل بربری فروشی دایی‌اش می‌رفت و نان دست مردم می‌داد. پشت دخل نان بربری هم تنها به این دلیل می‌رفت تا اگر مستمندی را می‌شناسد، نان مجانی به دستش بدهد. آقا‌مجید از آن دست بچه‌های جنوب شهری لوطی مسلکی بود که زیر بار زور نمی‌رفت برای همین با وجود لبخندهای گرم و شوخ طبعی‌اش همه از او حساب می‌بردند. مجید قصه ما روایت کاملی از اعجاز «یا مقلب القلوب» بود؛ یکباره دگرگونی حالش، قلبش را به انقلابی بزرگ وعده داد. وعده‌ای که در باغ زیتون محقق شد و مجید را به آسمان هفتم پیوند داد.

آقامجید غیر از نیسان آبی که وسیله کارش بود، یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت. اما عجیب دست و دلباز بود و اگر مستمندی را می‌دید، هرچه داشت به او می‌بخشید. فکر هم نمی‌کرد که شاید یک ساعت بعد خودش به آن پول نیاز پیدا کند. پدرش می‌گوید: گاهی طی یک روز کلی با نیسانش کار می‌کرد، اما روز بعد پول بنزینش را از من می‌گرفت! ته توی کارش را که در می‌آوردی می‌فهمیدی کل درآمد روز قبلش را بخشیده است. واقعا دل بزرگی داشت، تکه کلامش این بود که «خدا بزرگ است، می‌رساند.» مجید ۲۵ سالش بود که شهید شد. بزرگ شده یک محله جنوب شهری که نوسانات زیادی را در دوران جوانی تجربه می‌کرد. روی بازویش یک خالکوبی داشت، آن خالکوبی هم یک احساس زودگذر بود و لابه لای دگرگونی‌های روح بزرگش گم شد. خودش می‌گفت: دوستانم اصرار کردند، من هم جو گیر شدم، بعد حتما پاکش می‌کنم.

روایت فرمانده

تکاور حاج‌مهدی هداوند فرمانده یگان فاتحین تهران و فرمانده شهید مجید قربان‌خانی در مراسم یادبود و سالگرد این شهید گفت: دو سال قبل شرایط به گونه‌ای بود که می‌توانستیم نیرو به سوریه اعزام کنیم. ولی در سال گذشته این امکان وجود نداشت. چند ماه قبل از شهادت مجید، افرادی که می‌خواستند به سوریه اعزام شوند به درب منزلم می‌آمدند حتی شب هم می‌ماندند تا آن‌ها را برای اعزام معرفی کنم. به یکی از دوستانم پیغام دادم و گفتم که نیروهای بسیجی از من می‌خواهند تا برای اعزام معرفی‌شان کنم. با تعجب گفت: بچه‌ها را بیاور. گفتم: اگر قصد دارید 50 نفر اعزام کنید، معرفی نکنم چون باقی دیگر باور نمی‌کنند که در این حد ظرفیت داشتیم. برای همین موافقت کردند که 500 نفر را برای اعزام معرفی کنم. فراخوان دادم و نیروها را جمع کردم. اولین جلسه هم در اسلامشهر برگزار شد.

مجید هم میان آن‌ها بود؛ شوخ طبع بود برای همین در نخستین جلسه آشنایی نظرم را جلب کرد. میان صحبت‌هایم با نیروها، چند بار شوخی کرد و من خیلی جدی گفتم: «اگر شوخی کردن را ادامه بدهی، بیرونت می‌کنم.»

آن روز مجید به پهلوی شکسته حضرت فاطمه‌سلام‌الله‌علیها‌ قسمم داد تا او را اعزام کنم، من را در آغوش گرفت و گفت: «با من دعوا کن. کتکم بزن ولی بیرونم نکن. تو را به حضرت فاطمه‌سلام‌الله‌علیها قسم می‌دهم من را اعزام کنی.» گفتم: آن‌جا جنگ است شوخی که نیست، اما باز هم با شوخی‌ سعی کرد تا نظرم را جلب کند. با تأیید انجام شده و اصرارهایش راضی به اعزامش شدم. قسم مجید در لحظه شهادت حالم را بد کرد چون 4 تیر به پهلویش اصابت کرده بود. وقتی مجید تیر خورد مرتضی کریمی کنارش بود. مهدی حیدری هم به سرش تیر خورده بود و «یازهرا» می‌گفت. در آن لحظه چند تن دیگر از رزمندگان که از بچگی با هم بزرگ شده بودند، مجروح شدند. مجید درد داشت و از من خواست تا تیر خلاص بزنم. با عصبانیت گفتم: به سمت دشمن تیر می‌زنم نه تو. باید زنده بمانی چون تا محو اسرائیل باید بجنگیم. بی‌سیم زدم و درخواست ماشین کردم تا مجروحین را به عقب برگردانند. در حال هدایت بچه‌ها بودم که متوجه شدم مرتضی کریمی و مجید قربان‌خانی با اصابت موشک کورنت به شهادت رسیده‌اند.

فرمانده یگان فاتحین تهران به شب قبل از آغاز عملیات اشاره کرد و گفت: قبل از شروع عملیات، نیروها را جمع کردم و گفتم که چگونه عمل کنند. پس از اتمام سخنانم، متوجه شدم مجید با یکی دیگر از دوستان در حال کندن یک کانال است. بلند گفتم مجید چند بار گفتم خاکبازی نکن. لباس آستین کوتاه پوشیده بود. گفتم: «چرا خالکوبی‌ات مشخصه. چند بار گفتم بپوشون». پاسخ داد: «این خالکوبی یا فردا پاک می‌شود، یا خاک می‌شود». این آخرین شوخی مجید بود.

قهوه‌خانه حاج‌مسعود

کتاب «مجید بربری» روایتی است از زندگی مجید قربان‌خانی که طی دو سال گذشته پر فروش شده است. در قسمتی از کتاب آمده است: صدای قل قل قلیون به گوش می‌خورد و بوی تنباکوی میوه‌ای به مشام می‌رسید. تخت‌های دو نفره و سه نفره، کنار هم نشسته چایی می‌خوردند و قلیون هم کنارشان بود. گاهی دودی از یک تخت بالا می‌رفت و چند ثانیه بعد در هوا محو می‌شد. اینجا برای مجید نا‌آشنا نبود. بیشتر شب و روزهای جوانی‌اش را روی همین تخت‌ها با دوستانش گذرانده بود.

مجید از راه رسید. یک دفتر و خودکار هم در دستش بود. با بیشتر آن‌هایی که نشسته بودند روی تخت‌ها و گپ می‌زدند سلام و علیک داشت، گاهی بعضی از آن‌ها حتی برای مجید بلند می‌شدند و جا برایش باز می‌کردند. یکی دونفری هم نی قلیون را به سمت مجید کج می‌کردند و یک تعارفی به مجید می‌زدند.

ـ آقا‌مجید، طعم پرتقال، بفرما

ـ نه داداش، من چند ماهی می‌شه که دیگه نمی‌کشم.

ـ ای بابا مجید‌جون بیا یه دم بزن، حالش رو ببر.

ـ می‌گم نمی‌کشم، تو می‌گی بیا یه دم بزن.

و بی آن‌که پی حرف را بیاورد کنار حاج‌مسعود رفت. حاج‌مسعود مداح هیأت بود. بیشتر محرم‌ها را مجید در هیأت حاج‌مسعود سینه می‌زد و گاهی میدان دار هیأت هم می‌شد. در بچهگی به حج مشرف شده بود و از همان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود.

مجید سلام کرد و گفت:

ـ حاجی بیا کارت دارم. بیا داداش، بیا حاجی‌جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آنچنانی ندارم، می‌خوام وصیتم بنویسم.

روی لبه یکی از تخت‌ها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سال‌های زیادی بود که با هم بودند. اول هم صنف، بعد هم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه‌های قهوه‌خانه خبر‌دار شده بودند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی‌ها تعجب کرده بودند و می‌گفتند:

ـ نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم می‌خواد یه اعتباری جمع کنه.

ـ آخه اصلا مجید سوریه نمی‌برن، مگه میشه، مگه داریم.

در جای دیگری از کتاب می‌خوانیم:

حلب ـ خان‌طومان ـ بیست و یک دی ماه سال هزار و سیصد و نود و چهار

حدود ساعت سه و چهار بعد از ظهر دود و مه غلیظی همه جا را گرفته بود. نم نم باران سرما را چندین برابر می‌کرد. بوی خون و خاک کم کم به مشام می‌رسید. سنگر‌های کوچک یک متری که با تکه‌های سنگ درست شده و پای هر کدام را بیست سی متر گود بود. مجید بر روی تپه نزدیک یکی از سنگرها آرام و بی‌حرکت خواب بود. نه خواب نبود. چیزی شبیه خواب بود. در تمامی روز‌های قد کشیدنش اولین مرتبه که آرام و بی‌حرکت و بدون جنب و جوش شده بود. دست‌ها و صورتش گلی بود. انگشتری که شب قبل از حسین امیدواری گرفته هنوز در انگشتش بود. صدای تیر‌ها و نارنجک‌ها همچنان فضای آسمان را پر کرده بود. از صدای تیرها گوش شنونده‌ها عجیب تیر می‌کشید. صدا به صدا نمی‌رسید. صدای بیسیم‌های بی‌صاحب در جای جای دشت می‌آمد. بچه‌ها عقب نشینی کنید. کسی نمی‌توانست مجید را حرکت بدهد. درخت‌های سبز کاج و خشک زیتون در دشت کم کم خیس باران شده بودند. سیزده تا از بچه‌ها شهید و چند نفری هم جانباز شده بودند. بدن اربا اربای مرتضی کریمی‌ خودش عاشورایی به پا کرده بود. برای خیلی‌ها روشن بود که مجید و خیلی دیگر از بچه‌های شهید شده فردایی نخواهند داشت. همه را از چهره و آرامش شب آخرشان می‌گویند.

یک خداحافظی عاشقانه

آقا‌مجید روایت عاشقانه ما، پس از سه سال و چند ماه به آغوش وطن برگشت و جمعه 6 اردیبهشت روی دست‌های جمعیت انبوه بدرقه شد.

مادر مجید‌ آقا می‌گفت که با بازگشت پسرش، عیدی خود را از علی‌اکبر امام حسین‌علیه‌السلام گرفته و با در آغوش گرفتن تکه‌های پیکر شهید خود با نوایی مادرانه می‌گفت: «استخوان‌های فرزندم سوخته است، این آثار سوختگی را ببینید و دیگر کسی نگوید که مدافعان حرم برای پول رفتند.»

شهید قربان‌خانی به حر مدافعان حرم مشهور است. خواهرش می‌گوید: «سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و‌گریه بود، نمازهایش را سر وقت می‌خواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می‌خواند، خودش همیشه می‌گفت: نمی‌دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده‌ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و‌گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا می‌روی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها داشت.»

21 دی ماه سال 94 به همراه همرزمانش همچون شهید مصطفی چگینی، شهید مرتضی کریمی و شهید محمد آژند به‌دست تروریست‌های تکفیری در منطقه خان‌طومان به فیض شهادت نائل شد و پیکر مطهرش در منطقه ماند. سرانجام پیکر شهید توسط گروه‌های تفحص شهدا کشف و از طریق آزمایش «دی.‌ان.‌ای» شناسایی شد.

...و این قصه همچنان ادامه دارد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: