کد خبر: ۳۴۷۸
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۳۹۸ - ۱۱:۰۵
پپ
صفحه نخست » داستانک

معصومه پاکروان

خانجون از آن مدل خانم‌ها بود که زیادی روی سلامتی‌شان حساس هستند. او همه چیز را در مورد خوردنی‌ها خوب می‌دانست. اینکه ماهی با ماست نمی‌سازد و چند ساعت بعد از غذا نباید ورزش کرد و اینکه بعد از خوردن غذای چرب چطور باید ضرر چربی‌اش را به نصف برساند و چای را چند ساعت بعد از غذا بخورد که ویتامین‌های غذا را از بین نبرد با این حال همیشه احساس می‌کرد که میکروبی مسموم و بدخواه او را دنبال می‌کند تا در یک فرصت مناسب غافلگیرش کرده و به درد و مرض دچارش کند. پس چنان با وسواس در خانه‌های ما غذا می‌خورد و به وسایل دست می‌زد که ما احساس می‌کردیم همان میکروب مشکوک در وجود ماست که خانجون از نزدیک شدن به ما هراس دارد. او کمتر با اقوام ارتباط برقرار می‌کرد چون عقیده داشت که هرچه دورتر باشی اعصابت آرام‌تر است و هرچه سرت به زندگی و سلامتی خودت باشد بیشتر برد کردی تا اینکه آن روزی که همه از آن می‌ترسیدیم از راه رسید. یعنی روزی که خانجون به یک بیماری دچار شود آن هم سکته! آن هم برای یک موضوع بسیار ریز اندازه همان میکروب‌هایی که خانجون از آن وحشت داشت.

همه می‌دانستیم که خانجون روی عدد 184 حساس است. یک روز وقتی همه دور سفره جمع بودیم آقاجان ما یعنی پسر خانجون دست در جیبش کرد و با خوشحالی گفت که دیشب در خواب و بیداری بالأخره یادش آمد کتاب مورد علاقه خانجون را که در نوجوانی از روز میز خانجون برداشته و به مدرسه برده به چه کسی داده است. خانجون با شادی که کمتر در او سراغ داشتیم نگاهی به آقاجان کرد و گفت:

ـ خب بگو ببینم آن کتاب نازنین من کجا و دست چه کسی ‌است؟

آقاجان روی برگه‌ای که در دستش بود دقت کرد. با نگاهی عمیق سعی کرد نوشته خودش را بخواند اما اندکی بعد با حیرت گفت:

ـ نمی‌دانم چه نوشته شده است!

مامان طلیعه نگاهی به آقاجان کرد و با غیظ گفت:

ـ مگر خودت آن را ننوشتی؟

آقاجان هم در حالی که سعی داشت با دست ماهی خورده‌اش عینک خانجون را بردارد و بر چشم بزند گفت:

ـ چرا خودم نوشتم ولی چون دیشب نصفه شب ناگهان از خواب بیدار شدم و به من در خواب الهام شده بود آن را روی کاغذی که کنارم بود نوشتم و تا الان هم در یادم بود اما الان هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم چه چیزی نوشتم!

خانجون که فهمید آقاجان می‌خواهد عینکش را بردارد صدایش را بالا برد و فریاد زد که دست به عینک من زدی نزدی! با آن دست‌های میکروبی‌ات می‌خواهی عینک من را برداری؟! غذایت را که تمام کردی خوب فکرهایت را می‌کنی تا یادت بیاید چه کار کردی و چه نوشتی.

این کابوس خانجون بود. او چند سال پیش وقتی داشته یکی از کتاب‌های مورد علاقه‌اش را می‌خوانده در اوج جذابیت کتاب خوابش می‌گیرد و آن را بالای سرش می‌گذارد تا صبح بقیه آن را مطالعه کند اما صبح وقتی بیدار می‌شود می‌فهمد که کتاب نیست. سه روز بعد آقاجان اعتراف می‌کند کتاب را به مدرسه برده و دیگر نمی‌داند چه کارش کرده. کتابی که خانجون تا صفحه 184 آن مطالعه کرده و تا به این سن که رسیده نمی‌داند ماجرای شخصیت اصلی داستان چه می‌شود. حالا خوشحال بود که آقاجان بعد از حدود سی سال به یادش آمده آن کتاب را به کدام یک از همکلاسی‌هایش سپرده است اما متأسفانه خود آقاجان هم نمی‌توانست بخواند که در خواب روی کاغذ چه نوشته است. از وقتی که آقاجان در مورد آن کتاب اظهارنظر کرده بود داغ دل خانجون تازه شده بود که بداند بالأخره نگین شخصیت اصلی داستان چه سرنوشتی پیدا کرده است.

آقاجان تمام روز آن برگه کوچک پاره شده از انتهای قبض را مقابل چشمانش گرفته و سعی داشت بخواند روی آن چه اسمی نوشته است. ما هم هرچه سعی کردیم دیدیم چیزی که روی کاغذ نوشته شده شبیه اسم آدمیزاد نیست. آنجا بود که خانجون شروع کرد به غرغر کردن و داغ دل تازه‌اش را خالی کردن که:

-همیشه همین بودی... اصلا تو به کتاب من چه کار داشتی که آن را برداری و بخواهی به مدرسه ببری؟ اصلا چرا روز اول که من این همه دنبال کتاب گشتم تو نگفتی که کتاب را به مدرسه بردی؟ اوج داستان یعنی صفحه 184 کتاب را بستم تا فردا ببینم نگین چه کرد اما هرگز نفهمیدم ماجرای نگین چه شد!

خانجون مثل پاره آتش داشت راه می‌رفت و این‌ها را می‌گفت که یکدفعه روی مبل نشست و دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:

ـ فکر می‌کنم سکته کردم... بالأخره این پسر مرا به خاطر آن کتاب سکته داد..

همه ما فکر کردیم او دارد شوخی می‌کند اما شوخی نبود و ناگهان خانجون روی زمین افتاد. وحشت همه را گرفته بود که خانجون را به خاطر صفحه 184 از دست ندهیم. به سرعت او را به بیمارستان رساندیم و به گمان اینکه واقعا سکته کرده آقاجان را مورد سرزنش قرار دادیم که نام آن کتاب چه بوده لااقل در این همه سال می‌رفتی آن را برایش می‌خریدی و جالب این بود که آقاجان حتی نام کتاب را هم یادش نبود. بعد از حدود یک ساعتی که خانجون زیر دستگاه بود، دکتر به ما اعلام کرد که خانجون سکته نکرده و فقط یک فشار عصبی بوده ولی حواستان باشد که نه عصبی‌اش کنید و نه هیجان‌زده‌اش کنید که این برایش سم است! با این خبر همه خوشحال به اتاق خانجون رفتیم اما خانجون بی‌حال و بی رمق همچنان داشت درباره سکته‌اش حرف می‌زد که گفت:

-این پسر مرا سکته داد. به همه بگویید که از دست او سکته کردم...

اینجا بود که همه ما با خوشحالی به او گفتیم که سکته نکرده است‌! خانجون از شنیدن این حرف چنان خوشحال شد که دست روی قلبش گذاشت و چندبار گفت من زنده هستم... من زنده هستم...

و بعد هم به ما نگاه کرد و با شادی و هیجان زیادی ادامه داد:

ـ پس چرا من اینجا هستم من را از روی تخت بلند کنید...

و همینجا بود که آقاجان داد زد:

ـ تخت!‌ تخت... اینجا روی کاغذ نوشتم تخت...تخت خانم‌جان...کتاب زیر تخت بچگی‌هایم در انباری است... من اصلا آن را به کسی ندادم... یک عمر کتاب آنجا بوده است!

و درست همینجا بود که خانجون چندبار کلمه تخت را تکرار کرد و روی تخت افتاد و این بار واقعا سکته کرد. گرچه خانجون به خاطر سکته قلبی و شدت هیجان یک ماه روی تخت افتاد اما آقاجان موفق شد که به انباری رفته و تخت کودکی‌اش را پیدا کند و کتاب را که خاک گرفته و عتیقه شده بود پیدا کند. اما چشم‌تان روز بد نبیند صفحات بعد 184 را موریانه خورده بود!


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: