سمیرا اسکندرپور
یکی از بچهها بهم چشمکی زد و گفت: «بپا زیر پایت علف سبز نشه.» عادت نداشتم یک جا بایستم و بیکار و علاف منتظر باشم. بچههای دانشگاه یکی در میان تیکهای بارم میکردند و رد میشدند. گوشیام را از کیف درآوردم و به شماره گلرخ زل زدم. اصلا انگار نه انگار که ساعت نه قرار داشتیم. شماره را گرفتم. یک بار... دو بار... سه بار...
نخیر. دائم میگوید: «در دسترس نمیباشد...»
عقربه صورتی رنگ ساعت گوشیام تند و تند حرکت میکرد. دلم میخواست برای چند دقیقه هم که شده سرجایش میایستاد تا بلکه وقت امتحان دیرتر میرسید. راهروها همه شلوغ بودند. گوشه و کنار گله به گله آدم ایستاده بود. بعضیها کتاب به دست، درسهایشان را مرور میکردند. بعضیها هم گروهی یا دو به دو بحث درسی راه انداخته بودند. توی این بیست دقیقه وقتی که تا امتحان مانده بود باید هرطور شده گلرخ را پیدا میکردم.
سرم را از پنجره راهرو بیرون بردم. از این بالا هیچکس حواسش به من نبود ولی من میتوانستم همه بچههای حیاط را ببینم. بهاره دوست صمیمی گلرخ کنار نردههای باغچه ایستاده بود. مثل همیشه از کتاب و درس و مرور خبری نبود. ترجیح میداد بیخیال همه چیز، سر به سر بقیه بگذارد.
با عجله از پلههای راهرو پایین رفتم. به دقیقه نکشید خودم را رساندم بهش و عینکم را صاف کردم.
هر وقت با من حرف میزد سعی میکرد روی پنجههای پایش بایستد. با این حال تا شانهام هم نمیرسید. تا گفتم: «بهاره بهاره. سلام.» بگو و بخندش شروع شد. دستهایش را باز کرد و یکی زد به شانهام. ولی من وقت نداشتم. رفتم سر اصل مطلب: «گلرخ رو ندیدی؟ نیم ساعتی میشه منتظرشم.»
بهاره خیلی خونسرد صدایش را کش داد: «نه... چه طور کلک؟ نکنه غالت گذاشته... »
و زد زیر خنده. بعد دستش را گرفت به یقه مانتویم و گفت: «مانتوت چه قدر قشنگه! از کجا خریدی؟»
حوصله سؤال و جوابهای بهاره را نداشتم. سر صحبت را بستم و خداحافظی کردم.
حیاط هم مثل راهروها شلوغ بود. باید کجا میرفتم؟ به نظرم آمد گلرخ همیشه وقتهای بیکاریش مینشیند توی نمازخانه و با رفیقهایش از این در و آن در میگوید. بیمعطلی دم نمازخانه کفشهایم را درآوردم و پریدم تو.
یک گروه پنج شش نفره ته نمارخانه گِرد نشسته بودند. به نظرم آمد چند باری با گلرخ دیدمشان. کتابها جلویشان باز بود ولی خبری از درس نبود. گپ و گفتشان بیشتر شبیه مرور خاطرات بود.
کیفم را از روی دوشم برداشتم و از دستم آویزان کردم. نمنم نزدیکشان شدم. گفتم: «ببخشید بچهها... گلرخ سپهری را میشناسید دیگه، نه؟»
یکی از آنها که از همان اول چشمش به من بود گفت: «علوم تغذیه؟»
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.
بعد رو کرد به بغل دستیاش و گفت: «راستی بچهها گلرخ قرار بود امروز کولاک کند که. پس چی شد؟ فکر کنم نشسته خر میزند.»
یکی دیگر از دخترها لبخندی زد و رو کرد به من: «کارش داری؟»
گفتم: «آره بابا... مقالهام دستشه. استاد که بیاد ده دقیقه بیشتر نمیماند. قبل امتحان مقاله را به دستش رساندم رساندم. اگه بروم سر جلسه، دیگه دستم به استاد نمیرسد.»
همشون رفتند توی فکر. دختر دومی گفت: «حالا... شاید صبر کنی بیاد.»
گفتم: «دیگه تا کی؟»
سری تکان داد و شانه بالا انداخت و چیزی نگفت.
دست از پا دراز تر برگشتم. صدای دختر اولی را شنیدم که گفت: «بچهها من عاشق مژههای گلرخم. بلند و برگشته.» حال و حوصله هیچی را نداشتم. از نمازخانه هم زدم بیرون. نمیدانستم باید چه کار کنم.
قلبم تند تند میزد. «اگه گلرخ نیاید...اگه نیاید... هشت نمره مقاله پر... اگه نمره امتحانم را هم کامل نگیرم... ای وای.... میافتم...»
دیگر اعصابم حسابی خورد شده بود. همه جای حیاط را ورانداز کردم. همه سرشان به کار خودشان بود. بین آن همه جمعیت انگاری گم شده بودم. دغدغه من به جای سؤالات امتحان، شده بود گلرخ. گلرخی که انگاری اصلا خیال آمدن نداشت.
نمیدانم این یک ربع را چه طوری گذراندم ولی وقتی یکی از بچهها گفت: «ارمغان نمیای؟ امتحان شروع شد.» دلم میخواست زار بزنم.
باید هر طور شده امتحان را بیست میگرفتم. تنها راه نجاتم همین بود. شاید استاد به خاطر غیبت نداشتنها و فعالیت سر کلاسی هم از خیر مقاله بگذرد. ولی نه. استاد گفته بود: «هشت نمره از مقاله است دوازده نمره از امتحان. مقاله برای من از امتحان هم مهمتره. متوجه هستید که چی میگم؟ مقاله. مقاله را فراموش نکنید.»
بلند شدم و کشانکشان خودم را سر کلاس سوم الف صندلی شماره 25 رساندم. به صندلی خالی گلرخ نگاهی کردم و لبم را از تعجب گزیدم. معلوم نبود چرا سر جلسه امتحان نیامده. وقتی امتحان شروع شد اولین سؤال را با دقت خواندم. هنوز جواب سؤال را کامل ننوشته بودم که سر و کله گلرخ پیدا شد.
دست از نوشتن برداشتم و از گوشه چشم بهش خیره شدم. اصلا انگار نه انگار که با من قرار و مداری داشته. تمام هوش و حواسش به امتحان بود. چادرش را دور خودش جمع کرد و با عجله شروع کرد به نوشتن. معلوم بود جواب همه سؤالها را هم بلد است.
وقتی خوب بهش نگاه کردم با همه وجود گر گرفتم. انگار فقط میخواست که من نمره کم بیاورم. اصلا به نظرم تمام این کارها از قصد و با نقشه قبلی بود. باید حدسش را میزدم. باید همان روزی که مقاله را ازم میخواست که مثلا از فصلبندی و منابعش الگو بگیرد، فکرش را میکردم چه نیت شومی دارد. منِ ساده را بگو. خیال کردم دارم به رقیبم محبت میکنم. حالا هم پنج دقیقه دیر اومده که با من رو در رو نشود.
با همه وجود ازش نفرت پیدا کردم. حتی از نگاه کردن به چهرهاش هم حالم بد میشد. نباید به حرفش گوش میکردم. همان روزی که خودش را به مظلومیت زد و گفت: «ارمغان! من نمره شیمیام یه کم پایینه. گفتم شاید تو بتونی کمکم کنی... کمکم میکنی؟»
همه نمراتش خوب بود. فیزیولوژیاش را بگو. هیچوقت به پایش نمیرسیدم. فقط شیمیاش بود که چنگی به دل نمیزد. من هم که فکر کردم این یعنی من بالاترم. با هزارتا من و من و شرط و شروط ابرویی انداختم و گفتم: «قبول. ولی نمیتوانم وقت زیادی بگذارم. فقط هفتهای یک ساعت. ببخشید گلرخ جونها... ولی واقعا فرصتش را ندارم.»
بیخود بهش اعتماد کردم. حالا هم هر چی که من بهش یاد دادم را تند تند پشت هم مینویسد و من احمق سرم کلاه رفته. هشت نمره تمام را به خاطر این خانم زرنگ از دست دادم. هیچوقت نمیبخشمش، هیچوقت.
وقت امتحان تمام شد. مراقب ورقه را که از دستم کشید. با بغضی ته گلو از سالن خارج شدم. عصبانیت مثل آتش توی سرم شعلهور بود. محکم به خودکارهای توی دستم چسبیده بودم و با قدمهای سنگین تمام سالن را طی کردم.
یکدفعه صدای گلرخ از پشت سرم بلند شد: «ارمغان! ارمغان!»
حتی سرم را برنگرداندم. وقتی کنارم رسید شانهام را گرفت و به نرمی گفت: «چرا جواب نمیدهی ارمغان؟ هان؟»
بدون این که به چشمانش نگاه کنم بیصدا راهم را ادامه دادم. دلم میخواست شانهام را بیاندازم تا دستش بیفتد و از ته دل ناراحت بشود. دهانم را بسته بودم چون میدانستم اگر باز کنم هر چه بد و بیراه توی سرم میچرخد نثارش میکنم.
دستم را گرفت و گفت: «ارمغان جان ناراحتی؟ ببخشید دیر کردم. آخه اصلا نمیشد زودتر بیایم. ببخشید. حالا بیا. میخواهم...»
پریدم وسط حرفش و گفتم: «دست بردار گلرخ جان. کاری را که میخواستی کردی. حالا برو و با خیال راحت استراحت کن. همان چیزی که میخواستی شد.»
با تعجب صدایش را برد بالا که: «ای وای ارمغان... تو درباره من چی فکر میکنی؟ یعنی من... من...»
با نوک انگشتم عرق زیر عینکم را پاک کردم و گفتم: «بس کن دیگر گلرخ... بس کن...»
گلرخ ایستاد و من از سالن خارج شدم. هنوز وسط حیاط نرسیده بودم که دوباره صدایش را شنیدم.
این دفعه صدای گلرخ میلرزید. با قدمهای بلندی آمد و جلوی من راست ایستاد. همقد هم بودیم. نگاهش جدی و ملتهب شده بود. انگشتش را جلوی صورتم بلند کرد و گفت: «ارمغان تا صبر نکنی همه چیز را برات تعریف کنم ولت نمیکنم.»
بعد به نیمکت توی حیاط اشاره کرد: «حالا هم میای اینجا مینشینی و هیچی هم نمیگی. فقط من برات حرف میزنم.»
زل زدم به چشمهایش. با اینکه میدانستم چیزی که میخواست بگوید یک مشت توجیه و عذرتراشی است مصمم به سمت نیمکت رفتم، طوری که انگار هر چه بگوید پذیرفته نیست. با غرور و بیاعتنا کیفم را گرفتم توی بغلم. سیخ نشستم و منتظر شدم.
گلرخ اول کمی من و من کرد. بعد یکدفعه صدایش جان گرفت. شروع کرد به تعریف کردن: «خب.. من... من... ارمغان! اگر بدانی وقتی داشتم میآمدم اینجا چی شد؟... توی... توی خیابان.»
ساکت شد. از گوشه چشم زیر نظرم بود. تک و توک دانشجوها از جلوی ما رد میشدند. گلرخ تک سرفهای کرد و ادامه داد: «کنار خیابان ایستاده بودم تا ماشین بگیرم. همین خیابان نادری. یک کم پایینتر از اینجاست. خودت که میشناسی. همیشه شلوغه. چند تایی ماشین هم رد شدند ولی راهشان به من نمیخورد. یکدفعه صدایی آمد. نمیدانستم صدا از کجاست. صدای دعوا بود. ناخودآگاه رویم را برگرداندم. دو تا آقا بودند. سر پیچ خیابان، افتاده بودند به جان هم و نعره میزدند. هر جا را نگاه میکردی یکی دو نفر بودند که میدویدند طرف آنها. دلشوره امتحان نمیگذاشت به هیچی فکر کنم. بیخیالشان شدم.»
حیاط خلوت شده بود. چشمم به دو تا دختری بود که روبرویم نشسته بودند و جواب سؤالها را از کتاب درمیآوردند. یکی از آنها دائم با افسوس و آخ و وای میکوباند به پیشانیاش. گلرخ لب خشکش را با زبان خیس کرد. نفس عمیقی کشید. گفت: «یک خانم میانسال کنارم بود. آن خانم خیره به دعوا بود. کمی جلوی دید من را هم گرفته بود. یک قدم آمدم جلو. یک ماشین... یک پراید...با سرعت میراند. راننده هم حسابی پرت. یه دستش به فرمان بود و چشمش به دهان مسافرها. آنهایی که هم ردیف ما ایستاده بودند، یکی یکی خودشان را میکشیدن عقب. یکهو مثل برق از سرم گذشت الانه که به این زن بخورد. تا آمدم چیزی بگویم... یکدفعه... فقط توانستم جیغ بکشم.»
گلرخ به اینجا که رسید نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. برگشتم و نگاهش کردم. کنجکاو بودم تا بفهمم چه شد.
گلرخ با چشمهایش که شبیه دو تا تیله سیاه بود به من نگاه کرد ولی انگار من را نمیدید. ادامه داد: «ماشین خورد بهش... صحنهای که دیدم تا به حال... تا به حال ندیده بودم. خانم از پشت تا شد و مثل کمون از جا در رفت. با سر خورد زمین. صدا ازش درنمیآمد. چشمهایش سفید شده بود. دهانش کف کرده بود. از وحشت دست و پایم میلرزید. به دو رو برم نگاه کردم. انگاری به جز من هیچ زنی توی خیابان نبود. از طرفی خیلی میترسیدم و از طرفی چارهای نداشتم. باید کمکش میکردم.»
دستهای گلرخ میلرزید. انگاری آن خانم همین حالا توی بغلش است. سر جایم نمیتوانستم بند بشوم. جابهجا شدم. گلرخ دستهایش را بالا برد و گفت: «به سختی بلندش کردم. خواباندیمش روی صندلی عقب. کنارش نشستم. از هیچ جای بدنش خون نمیآمد. ولی حالش خیلی بد بود. خیلی بد... میدانی ارمغان... میدانی آن موقع... وقتی توی بغلم بود، یاد چی افتادم؟»
کیف توی دستهایم مچاله شده بود. گفتم: «چی؟»
رفت توی فکر. بعد گفت: «یاد خالهام. آخه خاله من... ارمغان... ارمغان خاله من مرگ مغزی شده بود. دوسال پیش.»
مثل این بود که باری از غصههای کهنه و قدیمی ریختند توی صورتش. خطهای دور چشمش عمیقتر شد. توی حال خودش نبود. لبهایش لرزید: «هیچکسی پیشش نبود. دختر خالهام سپرده بودش به من. واسه چند سالی که خودش باید میماند توی کانادا تا درس بخواند. هر روز به خاله سر میزدم. نمیدانم آن روز چی شد، نرفتم پیشش... نرفتم.»
اشکهای گلرخ قطره قطره سر میخورد و گونههایش را خیس میکرد. فیالفور دستمالی درآوردم و دادم دستش. بینیاش را گرفت. بریده بریده گفت: «توی این دو سال آرام و قرار نداشتم. همیشه دلم میخواست فقط یکی... یکی کنارش میبود. رفته بود واسه یک خرید... یک خرید لعنتی... حالا داشتم خودم همه چیز را میدیدم. همه چیز را. نمیخواستم آن زن تنها بماند. میخواستم هر طور شده کنارش باشم.»
گلرخ سکوت کرد. احساس میکردم خودم آنجا هستم. توی صحنه تصادف. توی آن ماشین. نتوانستم ساکت باشم. گفتم: «خب چی شد؟ بردیش بیمارستان؟»
گلرخ کمی آرامتر شده بود. به پشتی نیمکت تکیه داد. آهی کشید و گفت: «بردم. وقتی رسیدم آنجا سریع و بیمعطلی روی تخت گذاشتنش و بردند. من دیگه ندیدمش. ولی ارمغان...»
نگاهش کردم. کف دستهایش را کشید روی پاهایش. گفت: «وقتی سرش روی پاهایم بود خیال میکردم خالمه. از بالای سر عین خاله سمانهام شده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. گفتم شاید خدا میخواسته... اینطوری... دل من آرام بشود. هنوز گرمای تنش روی پاهایم است... احساس میکردم پیش خالهام. همان موقعی که تصادف کرده بود. دستش را میگرفتم و نوازش میکردم. میبوسیدم. گفتم یعنی الان بچههایش کجایند؟ مطمئنم اگه بفهمند یکی کنارش بوده و مثل یک دختر کمکش کرده خیلی خوشحال میشوند.»
گلرخ ساکت شد. دیگر حرفی نزد. نمیدانستم چی بگویم. انگاری از یک جای شلوغ و پرجمعیت آمدم جایی که ساکت و آرام است. ولی قلبم هنوز تند میزد. نمیدانم چرا جلوی گریهام را گرفته بودم. سرم داغ بود. گلویم درد میکرد.
سرم را انداختم پایین و به خودم فکر کردم. به امتحان. به مقاله. من خیلی زود درباره گلرخ قضاوت کرده بودم. خیلی زود. همه فکر و ذکرم شده بود درس و کتاب. شاید بهتره گلرخ را ببخشم و یک بار دیگر برای این درس و امتحان وقت بگذارم. شاید اینطوری توی اجر گلرخ من هم دخیل باشم.
دستم را گذاشتم روی شانهاش. میخواستم بگویم: «گلرخ جان خودت را ناراحت نکن. نمره مقاله هم زیاد مهم نیست.»
یکدفعه گلرخ سرش را بلند کرد. برقی افتاد توی چشمهایش. گفت: «راستی ارمغان. یادم رفت بهت بگویم. مقالهات....»
پریدم میان حرفش و گفتم: «بی خیال... مقاله را بیخیال گلرخ جون. فقط اگه بدهیش که شاید ترم دیگر...»
چشمهای خیسش را درشت کرد. گفت: «چی رو بیخیال. یادم رفت بهت بگویم. من مقاله را به استاد رساندم.»
فکر کردم اشتباه شنیدم. اخمهایم رفت توی هم. چشمهایم گرد شد. گفتم: «چی گفتی؟ مقاله چی؟»
با هیجان آخرین قطرات اشکش را پاک کرد. گفت: «آره بابا. همانجا استاد را دیدم. کنار خیابان.»
گفتم: «چی میگی؟ کدوم خیابان؟»
گفت: «بابا همانجا که سر پیچ دعوا شده بود.»
گفتم: «یعنی توی دعوا...»
گفت: «نه... نه... توی دعوا که نه. وقتی داشتم از بیمارستان برمیگشتم دوباره رفتم همان خیابان. یعنی باید میرفتم تا ماشین بگیرم. وقتی سوار شدم پشت همان پیچ گیر کردیم. شلوغ بود و ترافیک. یکدفعه ماشینی کنار ما ایستاد. چندتایی بوق زد. گفتم حتما آن هم مثل من عجله دارد. رویم را که برگرداندم دیدم راننده ماشین استاده. از دیدن استاد خیلی خوشحال شدم.»
دهانم باز بود ولی گلرخ با خوشحالی تعریف میکرد: «استاد حسینی من را یادش نبود. گفتم بگذارم هر وقت رسیدم دانشگاه مقالهات را هم بهش میدهم. وقتی دیدم نخیر... ده دقیقه تمام راه باز نشد، از ماشین پیاده شدم و رفتم سراغ استاد. زدم به پنجره ماشینش.»
یک دستش را گرفت به لبه چادرش. انگشت دست دیگرش را خم کرد و ادای در زدن درآورد. چشمهایم داشت از حدقه بیرون میزد. گلرخ لبخند زد: «استاد پنجره را کشید پایین. گفتم که مقاله مال تواه. بعدش هم خیلی محترمانه گفت: «من هم دارم میرم دانشگاه. بیایید برسونمتون.»
مات بودم. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. از طرفی شنیدن آن اتفاق ناگوار و حالا شنیدن این ماجرای خوشایند. خدایا... یعنی هشت نمره زنده شد. یعنی دیگه لازم نیست یک بار دیگر یک ترم دیگر همین درس را... وای خدایا... شکرت.
گلرخ را بغل کردم و بوسیدم. ازش حسابی تشکر کردم. دلم برای گلرخ به خاطر فوت خالهاش میسوخت ولی خدا همه بندههایش را آرام میکند. هر کسی را به یک شکلی. فقط باید صبور بود.
خدا آرامشدهنده همه قلبهاست.