کد خبر: ۳۴۷۶
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۳۹۸ - ۱۱:۰۴
پپ
صفحه نخست » داستانک

مریم جهانگیری زرگانی

گنجشک شده بودم. یک گنجشک دست و پا چلفتی بدبختِ تنها که داشت از گرسنگی می‌مرد. بااینکه بالغ بودم اما نه جفت و جوجه‌ای داشتم، نه بلد بودم خوب پرواز کنم و نه حتی می‌توانستم در رقابت با بقیه گنجشک‌ها برای به دست آوردن غذا به‌جایی برسم. تا به خودم می‌جنبیدم و سعی می‌کردم آن بال‌های کوچک را تکان بدهم بقیه خودشان را رسانده بودند به غذا و همه را خورده بودند و تمام. طبیعی هم بود. آن‌ها همه عمرشان گنجشک بودند و من یک‌دفعه نمی‌دانم چطوری تبدیل به گنجشک شده بودم! قاروقور شکمم درآمده بود و از عصبانیت همه پرهای قهوه و خاکستری‌ام سیخ شده بود. جلوی در یک نانوایی چشمم به خرده‌نان‌های زیر دست و پای مردم افتاد. بالأخره شانس به من رو کرده بود. بقیه گنجشک‌ها از آدم‌ها می‌ترسیدند و من نه. شیرجه زدم طرف خرده‌نان‌ها و پیش از آن‌که حتی پاهای چوب‌کبریتی‌ام به زمین برسد گربه‌ای جست زد و شکارم کرد. شنیدم گنجشکی به بقیه گفت بیچاره پخمه، گربه به آن گُندگی را ندید! استخوان‌های نحیفم زیر دندان‌های گربه خرد شد و درحالی‌که از ته دل فریاد می‌زدم از خواب پریدم. اولین چیزی که دیدم قیافه بهت‌زده محسن بود. پایین پایم ایستاده بود و داشت لباس می‌پوشید. گفتم:

ـ یه کم آب میدی بهم؟

ابرو بالا انداخت.

ـ می‌خوای روزه تو بشکنی؟!

لحظه‌ای نگاهش کردم و یک‌دفعه از جا پریدم. آفتاب‌زده بود.

ـ وای! خواب موندیم؟

محسن سر تکان داد و بله محکمی گفت. آه کشیدم. دیشب هم چیزی نخورده بودم. فقط همان نان و پنیر افطاری. از حالا آه و ناله معده‌ام بلند بود. کو تا شب! سرم را فروکردم توی بالش.

***

بچه که بودیم مامانم همیشه به من و خواهر و برادرم می‌گفت اگر قبل از خواب دعوا کنید جن می‌آید توی خوابتان! ما هم از ترس، غروب‌ها آتش‌بس اعلام می‌کردیم و باقی دعوا را می‌گذاشتیم برای فردا. همیشه مواظب آن جنی که مامان می‌گفت یواشکی ما را می‌پاید و منتظر است خطایی ازمان سر بزند تا بیاید توی خوابمان و حسابمان را برسد، بودیم! اما بزرگ که شدم این چیزها را فراموش کردم. اگر فراموش نکرده بودم دیشب با محسن دعوا نمی‌کردم. آن وقت جن نمی‌آمد شاسی زنگ ساعتمان را فشار بدهد پایین، تا ساعت زنگ نزند و ما برای سحری بیدار نشویم! هرسال ماه رمضان دوبار افطاری می‌دهیم. یک‌شب به خانواده من و یک‌شب به خانواده محسن اما محسن امسال پیله کرده که هر دو مهمانی را یکجا برگزار کنیم و علاوه بر خانواده‌هایمان، چندتایی از بزرگ‌ترهای فامیل مثل عموها و دایی‌ها و خاله‌ها و عمه‌هایمان را هم دعوت کنیم. نشستم حساب کردم، سرجمع پنجاه‌ودو نفر می‌شدیم! ما و این اوضاع اقتصادی بحرانی و آپارتمان یک خوابه شصت متری! حتی اگر توی اتاق‌خواب و راهرو که تازه یک‌طرفش دستشویی قرار دارد هم سفره می‌انداختیم در بهترین حالت می‌توانستیم سی، سی‌وپنج نفر را جا بدهیم. سر همین ماجرا دعوایمان شد. دعوا که نه، جروبحث. محسن گفت نمی‌دانم تو چرا چشم دیدن مهمان نداری! داشت بی‌‌انصافی می‌کرد. البته که من آدم مهمان‌دوستی هستم اما با رعایت آداب و نظم. مثلا خوشم نمی‌آید کسی بی‌خبر بیاید خانه‌ام یا به‌قصد یک سر زدن بیاید و با یک تعارف الکی شام هم بماند! خب آدم شاید آمادگی نداشته باشد. شاید کار مهمی داشته باشد که حضور او مانع انجام آن کار شود. به من چه که بعضی‌ها آداب مهمان شدن را رعایت نمی‌کنند. از دست محسن دلخور شدم و شام نخورده رفتم پی تدارک سحری. هر چه هم محسن گفت:

ـ با من دعوات شده، دیگه چرا با غذا قهر می‌کنی؟!

محلش نگذاشتم. بعد از یک سال زندگی مشترک دیگر باید بداند من چشم دیدن چه مدل به‌اصطلاح مهمان‌هایی را ندارم. حیف آن‌همه دم‌پختک گوجه که نخوردم! ظهر فقط نیمه اول نمازم را توانستم ایستاده بخوانم. نیمه دوم که همان نماز عصر باشد را نشسته خواندم. بس که ضعف داشتم و سرم گیج می‌رفت. به محسن پیام دادم و خوابم را برایش تعریف کردم. گفتم تعبیرش این است که ما گنجشک‌روزی هستیم و نباید مهمانی‌های گنده‌تر از توانمان بدهیم وگرنه به چنگال گربه فقر می‌افتیم و زیر دندان‌هایش خرد می‌شویم! در جوابم فقط یک ایموجی خنده فرستاد. یعنی که الان سرش شلوغ است و بعدا جوابم را می‌دهد.

***

سفره افطار را چیدم توی بالکن تا در هوای آزاد غذا بخوریم. بالکن که چه عرض کنم. یک فضای دو متر در نیم متر. به قول محسن قبر روباز! بالای سرم یک عالمه پرستو در حال پرواز هستند. دنبال هم می‌کنند، ارتفاعشان را کم می‌کنند، جیغ می‌کشند، توی آسمان دور می‌زنند. به نظر خیلی شاد می‌آیند. هر روز دم غروب همین بساط است. انگار این شب‌نشینی قبل از خوابشان است. تجربه کوتاهم از زندگی گنجشکی به من فهماند پرنده بودن یعنی زندگی در لحظه. الان هستی و یک آن اتفاقی می‌افتاد که دیگر نیستی! باد خنک می‌زند زیر موهای بلندم و آشفته‌اش می‌کند. محسن اگر بود برایم می‌خواند زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم! نمی‌دانم چرا دیر کرده. آن صاحب‌کار خوش انصافش نمی‌کند این ماه مبارکی یک ساعت قبل از افطار کارگرها را مرخص کند. مخصوصا امروز که شوهر طفلکم بدون سحری روزه گرفته. گرچه تقصیر خودش بود... حالا... تقصیر خودمان. از وقتی گوشت گران شده دیگر نمی‌خریم. بیشتر با حبوبات و قارچ و سویا غذا می‌پزم. امروز زنگ زدم به دوست آبادانی‌ام و دستور پخت آن فلافل جادویی‌اش را که چند باری خانه‌اش خورده‌ایم، موبه‌مو از او گرفتم. محسن کشت من را بس که گفت برایم فلافل آن مدلی درست کن. می‌دانم حالا که بیاید سربه‌سرم می‌گذارد که:

ـ عه! می‌خوای منت‌کشی کنی یا داری باج میدی؟!

اما مهم نیست. ساعت سه بود که جواب پیامکم را داد. نوشته بود گنجشک‌ها حریص هستند. مدام لقمه را از دهان هم می‌دزدند. می‌خواهند همه‌چیز مال خودشان باشد. برعکسِ قمری‌ها که خیلی مهربان هستند و وقتی دارند باهم دانه می‌خورند، به همدیگر نوک نمی‌زنند. آن گربه‌ای که گرفتارش شدی شیطان بود که تو از حرص غذا ندیدیش و توی چنگالش افتادی! بعد رفته بود سرِ خط و ادامه داده بود گنجشک نباش، قمری باش! لطیف و مهربان و خوددار. با دو تا ایموجی قلب قرمز! پیامش را چند بار خواندم. قشنگ نوشته بود. قدیم‌ها که بچه بودم یک‌بار مادربزرگم داستانی درباره علاقه ائمه معصومین به قمری‌ها برایم تعریف کرده بود، با آن قیافه‌های معصوم و آواز نرم و آرامشان. شیطنتم گل کرد و در جوابش نوشتم حتی اگر بعضی‌ها مثل لاشخور رفتار کنند؟! باز ایموجی خنده فرستاد و گفت ای بدجنس! من هم در جوابش ایموجی آن موجود شاخ‌دار بنفش را فرستادم که خنده‌ای شیطانی بر لب دارد. آسمان کم‌کم دارد خاکستری می‌شود و غوغای پرستوها هم به اوج رسیده. سرم را بلند می‌کنم و پرواز ماهرانه پرستوها را تماشا می‌کنم. نمی‌دانم آن‌ها چطوری‌اند؟! مهربان یا بداخلاق؟ جاه‌طلب یا از خودگذشته؟ بهشان می‌خورد از آن آب‌زیرکاه‌هایی باشند که فقط عید تا عید یاد فک و فامیل می‌افتند و وقتی می‌آیند خانه‌ات همه پسته‌های توی آجیل را می‌خورند و بعد هم با پررویی طلب عیدی می‌کنند! از تصورات خودم بلند می‌خندم. انگار گرسنگی عقل از سرم پرانده. از توی کوچه هم صدای گفتگو و خنده می‌آید. انگار جمعیت کوچکی توی پارک حاشیه کوچه نشسته‌اند. البته اگر بشود اسمش را پارک گذاشت. یک محوطه دویست سیصد متری که شهرداری دورتادورش را چمن‌کاری کرده و درخت کاشته و نیمکت چیده. وسطش هم یک زمین بازی کوچک هست با چندتایی تاب و سرسره. فضولی‌ام گل می‌کند. نیم‌خیز می‌شوم و سرکی به پایین می‌کشم. یک آن جا می‌خورم. فرش بزرگی در محوله چمن‌کاری پهن شده و سی چهل‌نفری رویش نشسته‌اند. سفره انداخته‌اند از این‌طرف تا آن‌طرف. مشغول چیدن خوراکی‌های افطار توی سفره هستند. بچه‌ها هم سرشان به وسایل بازی گرم است. دو تا دختر نوجوان گوشه‌ای دارند بدمینتون بازی می‌کنند. خوب که دقت می‌کنم یکی از همسایه‌های آپارتمان روبرویی‌مان را بین جمعیت تشخیص می‌دهم. از بقیه می‌پرسد:

ـ آبجوش بریزم یا هنوز زوده؟

چند نفر می‌گویند بریز. چند نفر دیگر می‌گویند نه، نریز! زن جوان گردن کج می‌کند و می‌خندد. تا حالا ندیده بودم کسی از اهالی محله توی پارک کنار کوچه مهمانی برگزار کند. یک‌دفعه محسن را می‌بینم که از تاکسی پیاده شد و راه افتاد طرف خانه. یک جعبه کوچک شیرینی هم دستش است. باز این مرد زولبیا بامیه خرید. آخرش جفتمان دیابت می‌گیریم. نگاه او هم به خانواده توی پارک است. دلم از دیدن محسن روشن شده. می‌ترسیدم مجبور شوم تنهایی افطار کنم. می‌نشینم پای سفره و توی استکان‌های کمر باریک آبجوش می‌ریزم. صدای ترق و تروق نبات‌های ته استکان بلند می‌شود و کمی بعد همه‌شان خرد می‌شوند. آبجوش به رنگ زعفران درمی‌آید.

***

فلافل‌ها به خوبی دست‌پخت دوستم نشده بودند اما محسن آن‌قدر با کیف خورد و از مزه‌شان تعریف کرد که خجالت کشیدم. وسط شام یک‌بار به پایین سرک کشیدم تا ببینم همسایه چه شامی به مهمان‌هایش داده. دیس‌های ماکارونی جابه‌جا سفره را پر کرده بودند. یکی‌شان گفت:

ـ اگه ته‌دیگ سیب‌زمینی آدم بود حتما باهاش ازدواج می‌کردم!

جمعیت خندیدند. من و محسن هم. محسن گفت:

ـ همین فلافل هم مناسبه‌ها!

خواستم سربه‌سرش بگذارم. پرسیدم:

ـ برای ازدواج یا برای شام مهمانی؟!

چشمکی زد و سر ضرب گفت:

ـ اگه دست‌پخت دوستت باشه برای ازدواج، اما دست‌پخت تو فقط برای شام!

نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. به پایین اشاره کردم:

ـ پس ما هم مهمونی‌مون رو توی پارک برگزار می‌کنیم.

خوشحال شد. لبخند زد و چند ثانیه نگاهم کرد. بعد گفت:

ـ می‌دونستم تو گنجشک نیستی!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: