کد خبر: ۳۴۷۵
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۳۹۸ - ۱۱:۰۴
پپ
صفحه نخست » داستان

سید مهدی طیار
تصویرساز: یاسمن امامی

بیرون‌آوردن آن‌همه کتاب از قفسه و گردگیری تک‌تک آن‌ها، آن هم با زبان روزه، چنان سحر را از پا انداخته بود که اطمینان داشت سنگینی بارِ علم بر دوش تاریخ را درک کرده است.

چه غذایی هم داشت مشترکا برای شام و سحری دست و پا می‌کرد! اول بادنجان‌ها را از درازا برش داد و به زخمشان نمک پاشید. بعد رهایشان کرد در همین وضعیت بمانند؛ تا گوشت‌تلخی‌شان دربرود. رفت سراغ باقیِ کتاب‌ها، و یک ساعت بعد که برگشت، بادنجان‌ها از کدو هم خوش‌روتر و خوش‌برخوردتر و خودمانی‌تر و بی‌شیله‌پیله‌تر بودند. حمام‌شان کرد و بعد از خشک‌کردن، با سفیده تخم‌مرغ ماساژشان داد؛ تا موقع سرخ‌شدن، زیادی روغن جذب نکنند و دچارِ اضافه‌وزن نشوند.

حالا، عطر بادنجانِ سرخ‌شده فضا را آکنده کرده بود و حلقوم را قلقلک می‌داد. با این‌که پنجره آشپزخانه هم باز بود، اما بخارِ خوشمزه همه جای خانه استشمام می‌شد و فاصله تا افطار را طویل‌تر می‌کرد. بله، پنجره آشپزخانه، مثل دهانِ جوجه‌ای گرسنه، تا آخرین حدی که می‌شد باز بود و نفسِ خنکِ بیرون، با هر وزشِ نسیمی می‌ریخت به چشم‌های مشتاقِ آشپزِ جوانِ تازه‌ازنوجوانی درآمده! توری پنجره آشپزخانه هم کناری زده شده بود و همین کمک می‌کرد هوای مأخوذ به حیا، مثل کودک نوپایی خجالتی نباشد و در رودربایستی گیر نکند و درست و حسابی بوزد تو و مانند بچه‌‎ای که حسابی یخش باز شده مشغول بازیگوشی شود و با بخارها دنبال‌بازی کند و بپراکندشان. البته، کنارزده‌شدنِ توری، دلیل مهمتری داشت؛ دلیلی که سحر به خاطرش قبول کرده بود به جای مادر، یک پکیج قلنبه از کارهای خانه را انجام دهد. بله، باجی تا این حد سنگین! در عوض، سحر حالا می‌توانست باامید نگاهی به سوی پنجره بیندازد و انتظار بکشد. البته از پنجره منظره دل‌انگیزی مشاهده نمی‌شد. ده متر جلوتر، دیوار سیمان‌کاری‌شده خانه‌های روبرویی بود؛ که نه پنجره‌ای داشت، نه رنگ و لعابی. بی‌روح و خاکستری بود؛ طوری که اگر کلاغ هم از آنجا پر می‌زد، دلش می‌گرفت. تنها حسنش این بود که نمی‌شد از آن‌ور، این‌ور را دید زد؛ از این‌ور هم آن‌ور را!

سحر، یک چشمش به پنجره بود و چشمِ دیگرش به امواج داغ و کف‌آلود و نیمه‌شفافی که بادنجان‌ها داخلش داشتند آموزش شنای همراه با اعمالِ جانسوز می‌دیدند. نون‌بیارکباب‌ببر سحر با بادنجان‌ها هم بر هیجان ماجرا می‌افزود.

نمی‌شد تمرکز کرد. سحر مدام می‌خواست حواسش را در نقطه‌ای به کوچکی یک گردو جمع کند؛ اما هر بار تمرکزش مثل صدها سنجاب، به اطراف فراری می‌شد.

لباس‌ها را هم که ریخته بود داخل لباسشویی و سر و صدا و شیون و زاری و رعشه و بی‌تابی آن دستگاه بدبخت، در حینِ سرگیجه و خفگی دادن به لباس‌ها را هم تحمل می‌کرد؛ همچنان که پرش‌های روغن، گاه و بی‌گاه پوست دستش را سوزن می‌زد و به زعم خودش پشت دستش را میلیمتری داغ می‌کرد.

با این اَلَم‌شَنگه‌ای که لباسشویی راه انداخته بود، انگار خرچنگ زیرِ جمجمه سحر می‌جنبید؛ اما با این حال، او که بی‌طاقت نمی‌‎شد. او، در این لحظه، زنِ خانه بود و خم‌به‌ابروبیاور نبود!

نوبت پخت تکه‌های بزرگ گوشت رسید؛ که خوشبختانه وجود نداشت و نیاز نبود نازِ دیرپزی آن‌ها را بکشد. به جایش سویا استفاده می‌کردند؛ که البته تراریخته و مضر بود و غذای دام محسوب می‌شد؛ اما وقتی خود دام در دسترسِ سبد یا جیبِ خانوار نباشد، آدمی ناگزیر است به جای دام، به خوراک آن دام اکتفا کند.

در ادامه، سحر اجازه نداد هیاهو و آشوب محیط، باعثِ بی‌دقتی یا حتی کم‌درقتی در اضافه‌کردن ادویه به خورشت شود. به هر حال، آشپز که دو تا نبود؛ پس اگر آش یا همان خورشت، شور یا بی‌نمک یا ادویه‌اش کم و زیاد می‌شد، نمی‌شد تقصیر دیگری انداخت.

لباس‌ها را هم که پهن کرد، نوبت جاروکشی شد. وقتی جاروبرقی، صدایش را انداخت توی سرش و بلاانقطاع جیغ تیزِ صنعتیِ مخصوصِ خود را سر داد، خانه شد مثل باند فرودگاه و هیاهوی جت‌مانندی که آن فسقلی به راه انداخت کل محیط را تحت‌الشعاع قرار داد. این قشقرق، از نظر سحر، اتفاقا انگیزاننده خوبی بود برای سرعت‌بخشیدن به جاروکشی.

همراه با آن خراشنده جگرِ گوش، افتاد به جان خانه. باید چنان جارو می‌کشید که معلوم شود. البته امید چندانی نبود؛ چون مادر همیشه خانه را چنان پاک و پاکیزه نگه می‌داشت که نمی‌شد از آن تمیزتر کردش. ولی سحر ناامیدبشو نبود. به سراغِ هر گوشه و کناری رفت و آن لوله «بی‌امان هورت‌کشنده» را مثل گوش‌پاک‌کن در هر سوراخ‌سنبه‌ای فرو کرد و حتی گوشه‌های کمددیواری یا زیرِ موکتِ پشت گلدان را هم از قلم نینداخت.

حین جاروکشی، به این فکر کرد که چه وحشتناک می‌شد اگر در زمان‌های گذشته که برده‌داری توی بورس بوده، جاروبرقیِ انسانی اختراع می‌شد! آن‌وقت، ارباب‌ها، جماعت را مجبور می‌کردند که با چیزی شبیهِ پاپیروسِ لوله‌شده، هوا را بمکند و با این کار سعی کنند گوشه و کنار کاخ‌ها و خانه‌های اعیانی را از گرد و خاک عاری کنند! یعنی به سال نرسیده باید برده مذکور تعویض و دور انداخته می‌شد؛ مثل فیلتر هوای خودرویی که تا توانسته در جاده خاکی تاخته!

سحر، در این میان، هر از چندی نیز نگاهی به پنجره می‌انداخت. اما چرا خبری نمی‌شد؟! ولی نباید نگران می‌بود؛ هنوز وقت داشت.

وسطِ همهمه جاروبرقی، متوجه شد گوشی‌اش در حال خودزنی است. مادر بود. اگر جاروبرقی را خاموش می‌کرد و جواب می‌داد، مادر از کجا می‌فهمید همین الآن هم تا چه حد مشغول است و سرش شلوغ؟! دست به گوشی شد. طبیعتا صدا به صدا نمی‌رسید و مجبور بودند داد بزنند. با پنجه پا زد توی سر جاروبرقی و از این سخت‌کوشی پرسروصدا خلاصش کرد.

- چی مامان؟ جارو رو بستم بشنوم.

- می‌گم نون بگیر. الان وقت خوبیه. نزدیکِ اذون شلوغ می‌شه.

- خرید که دیگه کارِ خونه نیست!

- قرار شده که «نه» نیاری دیگه، نه؟

ابروی چپ سحر به نشانه ناچاری رفت بالا: باشه. خداحافظ.

- وایستا، برگشتنی یه شونه تخم‌مرغ هم بگیر. فعلا ارزونه.

ناچاری از سر و روی سحر سرازیر شد. با دمقی گفت: خیلی خب.

- ببین! میوه هم بگیر. هم سیب، هم پرتقال. مجلسی، تمیز. فردا بعدِ افطار مهمونِ عزیز داریم.

رنگ از روی سحر پرید: خواستگار؟

صدای قهقهه مادر به گوش رسید. بعدش هم انگار زیر لب چیزی با خودش گفت. البته گوشی را هم دور گرفته بود. بعد صدایش واضح آمد: چه هولی تو دختر! البته خواستگار هم عزیزه، چون میاد ما رو از شر تو خلاص می‌کنه؛ البته اگر مخش تاب داشته باشه و نظرش جلب شه. اما فعلا داییت می‌خواد یه سر بیاد واحد بالایی رو ببینه.

سحر بد سوتی داده بود. سعی کرد آشوب درونش را رو نکند: دایی مگه چه تحفه‎اییه؟!

- نه پس! خواستگارای ندیده تو خیلی تحفه‌ن! بدو تا نونوایی شلوغ نشده.

سحر، بچه‌فیلِ زوزه‌کش را دیگر روشن نکرد. سریع لباس پوشید و به خودش روحیه داد که «این نیز بگذرد»! بعد زد بیرون. تا رسیدن به نانوایی، حسش تازه شد. فهمید زیادی خانه مانده بوده و دچار درون‌گرایی‌زدگی شده بوده.

نانوایی، چندنفری بیشتر نبودند. سریع ده تا لواش گرفت و در برگشت سی عدد از تولیدات خانگی جناب مرغ را خریداری کرد و آورد با همان شانه چپاند داخل یخچال.

دوباره زد بیرون. برای میوه، راه دورتری باید می‌رفت. همینش روی مخ بود. بین راه به این فکر کرد که برای اذیت‌کردن دایی، چه بازی‌ای سرِ میوه دربیاورد؟ زیادی ریزش را بگیرد؟ یا زیادی درشتش را پیدا کند؟ کیوی بگیرد فلفل بپاشد لای پرزهایش؟ اما دید هیچ کدام از این راهکارها جوابگو نخواهند بود. دایی پوست‌کلفت‌تر از آن بود که با این چیزها ناک‌اوت شود.

میوه‌شستن دیگر به او مربوط نمی‌شد؛ بنابراین نایلون‌های سیب و پرتقال را همان‌طور انداخت ته یخچال. بعد آمد و جاروبرقی را جمع کرد و برد توی اتاق داخل کمد دیواری، در خلوتگاه همیشگی‌اش گذاشت. همین الآنش هم زیادی از خودش مایه گذاشته بود.

پکری خاصی داشت و در خودش بود. وقتی لباس‌های بیرونش را درمی‌آورد، صدای وزوزی او را به خود آورد. با دقت بیشتری گوش داد. صدای وزوز، در فضای پذیرایی و آشپزخانه و گاهی شاید اتاق‌های خانه می‌پیچید و دور و نزدیک می‌شد. سحر، با چشمانش محیط را کاوید و مگس را در حین عبور یافت. گل از گلش شکفت: صید به دام افتاده بود و داشت در دام گشت‌زنی می‌کرد!

سحر سریع رفت و پنجره را بست: ممنونم پنجره خوشگلم! ممنون!

برق خوشحالی در نگاه سحر بشکن می‌زد. تمامِ تلاش‌هایش نتیجه داده بود. گول‌زدن مادر و فرستادن او پیِ نخودسیاه، در اِزای انجام کارهای آن روزِ خانه، به ثمر نشسته بود. در پوست خودش نمی‌گنجید؛ در پوست دیگری هم. آمد و نگاهِ معناداری به داخلِ آکوراریوم کوچک پلاستیکیِ داخلِ ویترین انداخت و به وزغِ خپلی که با بی‌خیالی آن تو نشسته بود چشمکی زد: عزیزم، شام اومد!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: