کد خبر: ۳۴۶۸
تاریخ انتشار: ۲۲ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۵۲
پپ
صفحه نخست » کنز

حسنی احمدی

عمربن خطاب در کنار علی‌بن‌ابی‌طالب نشسته است مدت‌هاست که سؤالی ذهن او را مشغول کرده است. این بار تصمیم می‌گیرد که سؤال خود را بپرسد. به همین جهت رو به سوی علی‌بن‌‌ابی‌طالب می‌کند و می‌پرسد:

ـ ای علی تو چرا هرچه می‌پرسند بلافاصله پاسخ می‌دهی و درنگ و فکر نمی‌کنی و با تمام این وجود پاسخ‌های تو بهترین و کامل‌ترین و دقیق‌ترین پاسخ‌هاست؟

لبخندی زیبا بر چهره علی می‌نشیند رو به عمر می‌کند و می‌گوید:

ـ دست خود را مشت کن.

عمر دست خود را مشت می‌کند و منتظر است تا علی دلیل کارش را بگوید. علی بلافاصله می‌پرسد:

ـ بگو ببینم چند انگشت در مشت خود داری؟

عمر تبسمی می‌کند و می‌گوید:

ـ معلوم است پنج انگشت.

علی ادامه می‌دهد:

ـ چرا درنگ نکردی و انگشت‌های خود را نشمردی؟

عمر بلافاصله می‌گوید:

ـ چون واضح بود و از قبل می‌دانستم.

علی به چشمان عمر نگاه می‌کند و بعد می‌گوید:

ـ برای من هم پاسخ به سؤالات این چنین در سینه‌ام حاضر است.

عمر به فکر فرو می‌رود او حالا جواب سؤالی را که مدت‌ها ذهنش را مشغول کرده بود می‌دانست.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: