کد خبر: ۳۴۶۶
تاریخ انتشار: ۲۲ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۵۱
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب بانو

ناقص الخلقه

دیگه عادت کرده بود و همان‌طور که داشت کار می‌کرد یواش یواش می‌خوابید. این طوری نبود که وقتی وارد اتاقش می‌شوی و سر میزش می‌روی با یک آدم که خوابیده مواجه بشوی که سرش روی شانه افتاده، چشم‌هایش بسته است و آب دهانش یک وری روی صورتش ریخته و با چند بار بشکن زدن بیدار می‌شود! این‌طوری بود که تک تک اعضاء بدنش را می‌خواباند و بیدار می‌کرد تا آب از آب تکان نخورد! اول لب پایینش می‌خوابید، این‌طوری که اخم می‌کرد و دوتا لب‌هایش را محکم به هم می‌چسباند. لب پایینی‌اش چرت میزد و تکان نمی‌خورد. مراجعه کنده با یک قیافه اخمو مواجه می‌شد که هیچ اثری از لبخند توی صورت و چشم‌هایش نیست و انگار نه انگار که آدم زنده دارد با او صحبت می‌کند. البته او می‌توانست وقتی که لب‌هایش خواب است با چشم‌هایش لبخند بزند. اما معتقد بود که لبخند چشم‌هایش، لب‌هایش را بیدار می‌کند و گرنه مسأله اصلا قیافه گرفتن نبود که رهگذرها و ارباب رجوع‌ها صداشان در می‌آمد و می‌گفتند: انگار از دماغ فیل افتاده! انگار کی است! که نشسته پشت میز! و این همه قیافه گرفته؟ انگار از کجا آمده که با یک من عسل هم نمی‌شود قورتش داد؟! اصلا مسأله این‌ها نبود، او یک کارمند واقعی بود به این معنی که در تمام طول روز کارش را انجام می‌داد و اصلا نه قیافه می‌گرفت و نه از دماغ فیل افتاده بود و نه یادش رفته بود که کی و چطوری از شهر کوچکی که آن موقع‌ها روستا بود و الان شهر شده است چگونه و با چه مصیبتی به تهران آمده تا درس بخواند و کار کند. در مدت این سال‌ها که بعد از اتمام درسش این‌جا کار می‌کرد یاد گرفته بود همان‌طور که پشت میزش نشسته بود بخوابد و استراحت کند و هر بار بخشی از بدنش به خواب برود. وقتی حرف نمی‌زد و جواب ارباب رجوع را نمی‌داد این‌طوری بود که لب پایینی‌اش به خواب رفته بود، لب پایینی‌اش در طول روز چرت می‌زد و او برای این‌که لب پایینی‌اش را بیدار نکند با لب بالایی‌اش در حد امکان چیزهایی می‌گفت و مراجعه کننده را راهنمایی می‌کرد که شبیه گفت و شنود نبود بیشتر شبیه بیرون دادن هوا بود طوری که لب پایینی از خواب بیدار نشود لب بالایی را سُر می‌داد روی لب پایینی و با کله یا چشم یا دست به کمک الفاظ نصفه و نیمه و آوایی که بیرون می‌آمد ارباب رجوع را در جریان مراحل بعدی پرونده‌ها می‌گذاشت، که اغلب هم قانع نمی‌شدند و چند بار می‌پرسیدند و آخرش هم یا دوزاریشان می‌افتاد و یا از خیرش می‌گذشتند. چشم‌ها هم به نوبت می‌خوابیدند. یک چشم استراحت می‌کرد و چشم دیگر بالا و پایین می‌رفت و آن چشمی‌ که استراحت می‌کرد با پلک بسته نبود بلکه ثابت و بی‌حرکت روی کاسه خیس چشم‌ها می‌ایستاد و این یکی چشم به جای آن، بالا پایین و چپ و راست می‌پرید. گوش‌ها‌‌ هم همین‌طور و برای در امان نگه داشتن گوش‌ها از سر و صدای ارباب رجوع و افراد دیگر سرش را به یک سمت می‌گرفت تا گوشی که در حال استراحت است با خیال راحت این کار را انجام دهد و به استراحتش برسد. وی همان‌طور که کار می‌کرد می‌خوابید و این شامل تمام اعضا و جوارحش می‌شد.

ساعت چُرت

توی سلف بودیم. شهرام روز خوبی را نگذرانده بود و نتوانسته بود خوب لب پایینی‌اش را بخواباند. ارباب رجوعی پیدا شده بود که وسط خواب کردن گوش و لب بالایی شهرام، علی رغم چشم و ابرو آمدن‌های او قانع نشده بوده و محکم روی میز کوبیده بود به طوری که خودکار آبی از روی میز به منتهی علیه دیوار پرت شده، صفحه مانیتور کج شده بود.

ظاهرا ارباب رجوع مذکور از مشکل کم شنوایی رنج می‌برده و نمی‌توانسته آواهایی را که از لب پایین شهرام بیرون می‌خزد و روی لب‌ها سر می‌خورد، معنی کند. برای همین هم صدایش را از بیخ گلو رها کرده در یک اتاق کوچک و سبیل‌های چخماخی مدل قدیمی‌اش را طوری به هم کوبیده که ترس ناشی از جرقه این کوبش وسایلش به طور کلی خواب شهرام را پرانده است. آخرین نفری که او را در این وضعیت دیده شهادت می‌دهد که چشم‌های شهرام هر دو کاملا گرد و باز و گشاد بوده و از دهانش طوری استفاده می‌کرده که لب بالایی در هماهنگی کامل با لب پایینی داشتند کلمات کاملی همچون «عمو جان داری چه کار می‌کنی؟» یا « حراست را خبر می‌کنم، اگر بیرون نروی!» شنیده می‌شده است. همان آخرین نفر شاهد بوده که شهرام از جا بلند شده، چرخی زده و از خیر خواب کردن زانوها و ران‌ها و مچ پاهایش گذشته است! شانه‌هایش را بالا انداخت و با قاشق پلاستیکی نرم و شل و ولی که کج می‌شده گفته: در ژاپن ساعت چرت هست، کاشف به عمل آمده که چرت زدن برای کارمندان مفید است. منصور و ایرج و سعید، سرشان را به علامت تأیید تکان دادند که یعنی بله! درست است. سعید گفته: آن‌ها همه چیز تمام هستند اگر به همچین چیزی رسیده‌اند یعنی خیلی درست است! سیروس که مخالف قضیه بوده از سعید پرسیده: از کجا معلوم؟ سعید جواب داده: از چیزهایی که می‌سازند و بیرون می‌دهند معلوم است. نگاه کن هر چیزی که خوب است و گران است ساخت آن‌هاست. پس فکرشان درست است. عده‌ای موافق بوده‌اند و عده دیگر هم مخالف، سیروس در حالی که سیاهی چرک زیر ناخن‌هایش را پاک می‌کرده گفته: کارمند که نمی‌خوابد کارمند اگر بخوابد و چرت بزند که دیگر کارمند نیست او باید تمام مدت به فکر ارباب رجوعش باشد، و این‌ها را طوری می‌گفته تا رئیسش که چند میز آن طرف‌تر مشغول خوردن نهار بوده بشنود و برایش اضافه حقوقی، تشویقی، چیزی رد کند. اما سعید با اشاره به سیروس فهمانده که رئیس چیزی نمی‌شنود و توی گوش‌هایش هدفون دارد و سیروس می‌تواند راحت باشد و نظر واقعی‌اش را بگوید!

بحث بین کارمندها بالا گرفته بود. عبدالله‌زاده گفت: همین‌طوری هم به مشکلات مردم رسیدگی نمی‌کنند، وای به روزی که ساعت چرت‌ زدن هم داشته باشند و اجازه بدهند در طول ساعات کار اداری مقداری بخوابند. می‌دانی ارباب‌ رجوع چه حالی می‌شود اگر بشنود وقتی که او در حال دوندگی و بالا و پایین رفتن به دنبال امضا و مهر و اثر انگشت و تأیید می‌گردد، کارمند مربوطه خواب است، چه اتفاقی می‌افتد؟ رسما سکته می‌کند! آن‌هایی که موافق چرت زدن کارمندها بودند گفتند: زیاد که نیست ده دقیقه است. تازه کارمند سرحال می‌شود و تند‌تر کار می‌کند. موسی گفت اصلا تقصیر روزنامه‌هاست که اخبار را نصفه و نیمه می‌زنند. اصل خبر چیز دیگری است آن‌ها کشته مرده کار کردن هستند.

همسایه

اصلا دلش نمی‌خواست برگردد به شهر، می‌خواست همانجا بماند، همانجا لابلای همان آدم‌ها که آب و نانشان را از لای سنگ و خاک و زمین در می‌آوردند. دلش می‌خواست با همان‌ها آجر به آجر دیوار مدرسه نقلی را بالا برود. دلش می‌خواست از خستگی، کنار ساختمان‌های نیمه کاره روستا خوابش ببرد. اصلا دلش نمی‌خواست برگردد به شهر و پشت میزش برگردد و یک خودکار دست بگیرد و به حرف‌های مردم گوش بدهد که از مشکلات و مسائلشان می‌گفتند. دلش نمی‌خواست مدام در حال قضاوت باشد که این بنده خدا راست می‌گوید یا دروغ، حق دارد یا ندارد، می‌خواست برسد به جایی که قشنگ حق و ناحق و راست و دروغ از هم مشخص بود.
راستش این بود که روستا با این همه دانش‌آموز احتیاج به دبستان دارد و بچه‌های کوچک روستا باید برای درس خواندن در سرما و گرما تا روستای کناری بروند و دروغش این بود که برای ساختن مدرسه پول دارند. تا می‌خواستند این‌ها را کنار هم بچینند و برای مرکز نشین‌های شهری بیاورند و بیایند و بروند و امضا و بودجه بگیرند خیلی از بچه‌ها درسشان را رها می‌کردند یا در سرمای زمستان آسیب می‌دیدند. اصلا ثابت کردن این چیزها پشت میز و از این فاصله سخت بود. دلش نمی‌خواست کارمند باشد اما مجبور بود، حقوقش را قطع می‌کردند، برای همین میزش را آورده بود نزدیک یک روستا و گذاشته بود کنار مردم میز که در همسایگی مردم باشد حتما بهتر است چون که همسایه از حال همسایه بهتر خبر دارد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: