زهره معراجی
به باور بعضیها زندگی شبیه راه رفتن روی یک گردونه است که حول نقطهای میگردد و تکرار جزء لاینفک گردونههاست؛ مثل بازی عمو زنجیرباف و نه بازی زوو یا الک دولک. روی گردونه وقتی میچرخیم هر بار از همان نقطه قبل میگذریم، فقط هر بار به اندازه یک دور زمان بر ما گذشته و ما پیرتر شدهایم. زندگی هم همان بازی عمو زنجیر باف است. ما و آدمهای پیرامونمان با هم میگردیم، با هم میخندیم، گریه میکنیم و گاهی میجنگیم و هر بار فرسودهتر و پیرتر شدهایم .
وقتی بچه بودم از یک گروه از بچهها فراری بودم. نمیدانم چه مرگشان بود که از آزردن دیگران ابدا ناراحت نمیشدند. از خرابکاری و به هم زدن بازی بقیه لذت میبردند. اگر هم یک موقع اسباببازی به تورشان میخورد، جان سالم به در نمیبرد.
هر از گاهی یک بچه این چنینی سر راه من هم قرار میگرفت و خسارتی جانانه به اسباببازیهایم و جراحتی عمیق بر روحم وارد میکرد. گاهی با وساطتت پدر و مادرم از خیر اسباببازی میگذشتم و به ظاهر میبخشیدم. ولی زخم روحم هرگز التیام نمییافت. خوبی ماجرا آنجا بود که این اتفاقات مرا آب دیده و باتجربه کرده بود، و من با اولین نگاه میتوانستم بفهمم که کدام بچه قابل رفاقت است؛ و اگر نبود، او را در لیست سیاهی با کد «بچه بیشعور» قرار میدادم و دیگر به هیچ وجه حاضر به رفاقت یا تعامل با او نمیشدم. همین کد «بچه بیشعور» یقینا جان خیلی از اسباببازیهایم را نجات داده بود، هر چند که گاهی مرا به انزوا میکشاند.
حالا من یک دور روی گردونه چرخیدهام و شاهد تکرار دوباره ماجرا هستم؛ همان داستان اما با شکلی جدید .
هفته گذشته همان «بچه بیشعور» را دیدم. آمده بود شهرداری و با پرداخت مبلغی، سهم بقیه را از آسمان آبی میخرید. میخواست در یک خیابان هشت متری برج ده طبقهای را بالا ببرد و برایش مهم نبود اگر سلامتی و آرامش بقیه اهالی خیابان، زیر سایه برج او نابود میشد.
وقتی درختها را میبرید تا خانهاش بیست متر بزرگتر شود، مثل بچگیهایش لذت میبرد و میخندید، از اینکه سه طبقه بلندتر از بقیه میساخت و آسمان را در قاب پنجره من مچاله میکرد خیلی خوشحال بود. نابودی طبیعت هم اصلا برایش مهم نبود. اصلا این روزها حقالناس واژه مهجوریست.
دیروز هم یکی از همین «بچه»ها با مالیات من، که برای آبادی شهر تقدیم کرده بودم دور تا دور میدانی را ریسههای رنگی میکشید و چراغهای قبلی را میکند و دور میریخت و من در حالی که محو این همه خلاقیت او در هدر دادن مالیاتم بودم، توی گودالی افتادم که چند جوان بیکار و گرسنه که همین «بچه»، بساط دستفروشی آنها را به اتهام سد معبر به هم زده بود، دریچه آن را کنده بودند تا در بازار، دوباره به خودمان بفروشند تا با هزینه خودمان دوباره آن را سر جایش بگذاریم .
حالا با پای گچ گرفتهام به دور بعد بازی میاندیشم. کاش پدر بیاید و وساطتت ما را بکند و بساط عدلش را پهن کند و ما را از این دور باطل نجات دهد.