کد خبر: ۳۴۵۲
تاریخ انتشار: ۲۲ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۴۱
پپ
صفحه نخست » شما و ما

(خلیفه عباسی) امیر‌احمد سامانی بر سر عمرولیث از بخارا لشکر کشید هنگامی که از کوچه باغ‌های بخارا می‌گذشت شاخه میوه داری که از باغ بیرون آمده بود توجه او را جلب نمود. خواجه نظام‌الملک در سیر‌الموک می‌نویسد که امیر‌احمد با خود گفت اگر سپاه دادگری مرا منظور نموده دست به میوه این شاخه نزدند و آن را نشکستند بر عمرولیث پیروز خواهم شد چنانچه شکستند از همین‌جا برمی‌گردم. یکی از معتمدان را گماشت و به او دستور داد هرکس این شاخه را شکست او را پیش من بیاور سپاهی که دوازده هزار سرباز و فرمانده داشت از آن کوچه گذشته و هیچ کدام از بیم عدالت امیر‌احمد به شاخه میوه توجهی ننمودند، گماشته پیش امیر آمده توجه نکردن سپاهیان را به عرض رسانید، امیر از اسب پیاده شده سر به سجده نهاد، نتیجه‌اش این شد که در هنگام روبرو شدن دو لشکر، عمرولیث با این که هفتاد هزار سرباز داشت شکست خورد اسبش او را به میان لشکر امیر‌احمد آورد و اسیر گشت. دادگری امیراحمد به طوری بود که در روزهای برفی سواره بر سر میدان می‌ایستاد تا اگر بینوایی را دربانان مانع از عرض و نیاز و درخواست در این روز سرد شوند، او را ببیند و تقاضایش را انجام دهد.

نقل از تاریخ بحیره، صفحه 20

----------

گریه از بهر خویشتن

آورده‌اند که زاهدی در بصره بیمار شده بود. چون به در مرگ رسید، خویشانش همه از گرد وی در نشستند و می‌گریستند. گفت: مرا باز نشانید. وی را باز نشانیدند. روی سوی پدر کرد و گفت: ای پدر! تو چرا می‌گریی؟ گفت: (چگونه نگریم که فرزندی چون تو بمیرد و پشت بشکند. مادر را گفت: تو چرا می‌گریی؟) گفت: امید می‌داشتم که در پیری خدمت من کنی و در بیماری بر سر بالین من باشی. روی سوی فرزندان کرد و گفت: شما چرا می‌گریید؟ گفتند: زیرا که یتیم شدیم و خوار ذلیل گشتیم. رو سوی عیال کرد و گفت: تو چرا می‌گریی؟ گفت: من چگونه دارم این یتیمان را؟ گفت: آه! آه! شما همه، برای خود می‌گریید، هیچ کدام برای من نمی‌گریید که تا من چگونه چشم تلخی مرگ را و چه گویم جواب اعمال و کردار خویش را؟ این بگفت و بخروشید و جان به حق تسلیم کرد.

------------

پیر مرد زرگری به دکان همسایه زرگر رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خرده‌های طلا را وزن کنم. همسایه‌اش که مرد دوراندیشی بود گفت: ببخشید من غربال ندارم. پیرمرد گفت: من ترازو می‌خواهم و تو می‌گویی غربال نداری، مگر کر هستی؟ همسایه گفت: من کر نیستم، ولی درک کردم که تو با این دست‌های لرزان خود چون خواهی خرده‌های زر را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهی ریخت، آن وقت برای جمع آوری آن‌ها جاروب خواهی خواست و بعد از آن‌که زرها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آن‌ها را بگیری، من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم.

هر که اول بنگرد پایان کار

اندر آخر، او نگردد شرمسار

«مولوی»

-------------------

زرق خاص

نقل است که اویس قرنی، یک بار سه شبانه روز چیزی نخورد. روز چهارم در راه یک دینار دید و برنداشت و گفت: از کسی افتاده باشد! برفت تا گیاه برچیند و بخورد. گوسفندی دید که نان گرم در دهان گرفته، بیامد و پیش او نهاد. گفت: مگر از کسی ربوده باشد؛ روی بگردانید. گوسفند به سخن درآمد و گفت: من بنده آن کسم که تو بنده اویی، بگیر روزی خدای از بنده خدای چون دست دراز کرد تا نان را بگیرد دید نان در دستش و گوسفند (موکل الهی) ناپدید شده است.

تذکره الاولیا، صفحه 27

----------------------

حضرت عیسی به مردی که نابینا و ابرص (پیس) و مفلوج بود گذر کرد و دید که گوشت تنش از جذام فرو ریخته است و می‌گوید: شکر خدایی را که مرا از بلاهایی که بسیاری از مردم بدان گرفتارند عافیت داد...! حضرت عیسی فرمود: ای مرد! کدام بلاست که تو را از آن عافیت داد؟ گفت: ای روح الله! من از کسی که در دل وی آن معرفت که در دلم خدای قرار داده ندارد، بهترم. فرمود: راست گفتی، دستت را بده، دست او را گرفت و بر اندامش دست مبارک خود را مالید، درست اندام و نیکو چهره گردید و خداوند بیماری او را به خاطر راضی بودن به بلاها شفا داد. وی بعدا مصاحب حضرت عیسی شد و با او عبادت می‌کرد.

علم اخلاق اسلامی، جلد 3، صفحه 262

جامع السعادت، جلد3، صفحه 208

---------------

ابوعلی سینا هنوز به سن بیست سال نرسیده بود که علوم زمان خود را فراگرفت و در علوم الهی و طبیعی و ریاضی و دینی زمان خود سرآمد عصر شد.

روزی به مجلس درس ابن‌مسکویه، دانشمند معروف آن زمان، حاضر شد. با کمال غرور، گردویی را به جلو ابن‌مسکویه افکند و گفت: «مساحت سطح این را تعیین کن!» ابن‌مسکویه جزوه‌هایی از یک کتاب که در علم اخلاق و تربیت نوشته بود (کتاب طهارالاعراق) به جلو ابن‌سینا گذاشت و گفت: «تو نخست اخلاق خود را اصلاح کن تا من مساحت سطح گردو را تعیین کنم. تو به اصلاح اخلاق خود محتاج‌تری از من به تعیین مساحت سطح این گردو». بوعلی از این گفتار شرمسار شد و این جمله، راهنمای اخلاقی او در همه عمر قرار گرفت.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: