فاطمه اقوامی
هنوز هم اگر چشمانمان را ببنديم ميتوانيم چهره مهربانشان را با آن لبخند زيباي هميشگي، به ياد آوريم... خوب که گوش کنيم دوباره صداي دلنشينشان آن هنگام که با دلسوزي کولهبار دانستههايشان را بيچشمداشت با ما به اشتراک ميگذاشتند، در کوچه پس کوچههاي ذهنمان طنينانداز ميشود... هنوز هم بعد اين همه سال رد سفيد گچ بر خطوط دستان پرمهرشان قابل تشخيص است... شايد سالها باشد آنها را نديده باشيم اما ميتوانيم سايه نگاه پرمحبتشان را که به مسير آينده ما چشم دوختهاند، حس کنيم... من مطمئنم هنوز هم دارند زير لب براي موفقيتمان دعا ميخوانند... درست مثل مادري مهربان که فرزندش را هيچگاه از ياد نميبرد...
آنها در گنجينه خاطرات ما جايگاه خاص و فراموش نشدني دارند... جايگاهي به بلنداي نام معلم...
روز 12 ارديبهشت در تقويم ما به ياد معلم بزرگ تاريخ معاصر کشور «شهيد مرتضي مطهري» به نام روز معلم ثبت شده و بهانهاي در اختيارمان قرار داده تا مقام اين فرشتههاي نازنين آسمان دانش را پاس بداريم و از آنها يادي کنيم. ما هم به همين مناسبت اين هفته در دفتر مجله ميزبان يکي از اين فرشتهها بوديم تا برايمان از خاطرات خوش روزهاي معلمياش بگويد. «آمنه اسماعيلي» يک معلم جوان دهه شصتي است که از حدود 11سال پيش رخت زيباي معلمي به تن کرده و مشغول تربيت آيندهسازان اين مرز و بوم است. او که در رشته ادبيات فارسي درس خوانده، گاهي قلم به دست ميشود و مينويسد، گاهي هم با نگاه تيزبين خود نوشتههاي ديگران را ويراستاري ميکند اما به قول خودش در همه لحظات زندگي يک مادر است... براي خواندن حرفاي شنيدني او با ما همراه باشيد.
چرا برای تحصیل رشته ادبیات فارسی را انتخاب کردید؟
راستش من از کودکی اهل هنر بودم و نقاشی میکشیدم، پدر و مادر، به خصوص پدرم هم در این زمینه پشتیبانم بودند اما زمان انتخاب رشته تحصیلی نظرشان این بود که هنر و ادبیات مسائل متفرقه هستند و نباید مانعی برای درس خواندن باشند. آن زمان هم تصور این بود کسانی وارد رشته انسانی میشوند که در جای دیگری راهشان ندادهاند. از آنجایی که من دانشآموز خوب و درسخوانی بودم، به اصرار پدر و مادرم رشته ریاضی فیزیک را در دبیرستان انتخاب کردم و بعد هم در رشته مهندسی معماری پذیرفته شدم اما بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که این چهارچوبها و خطکشیها و خشکی رشته مهندسی با روحیات من سازگار نیست. برای همین از رشته مهندسی معماری انصراف دادم و دوباره در کنکور شرکت کردم و رشته ادبیات فارسی را برگزیدم. بعد از اتمام دوره کارشناسی ارشد، در مقطع دکترا پذیرفته شدم که همان زمان صاحب فرزند شدم و تحصیلم در مقطع دکترا به حالت تعلیق درآمد.
در حال حاضر مشغول چه فعالیتهایی هستید؟
حدود یازده سال است که در مقطع دبیرستان و راهنمایی معلم هستم. چند ترم هم در دانشگاه تدریس داشتم. گاهی اوقات مینویسم. چندین مجموعه نوشتم اما وسواس هنوز به من اجازه نداده برای چاپ آنها اقدام کنم. عضو کانون بانوی فرهنگ هستم. ویرایش کتاب از دیگر فعالیتهای مورد علاقه من به شمار میرود و تقریبا 8 سال است که به عنوان ویراستار با انتشارات مختلف همکاری میکنم.
شما هم در کودکی مثل خیلی از بچهها در جواب سؤال معروف «دوست داری در آینده چه کاره شوی؟» از معلمی نام میبرید؟
نه، اتفاقا خیلی به این شغل علاقه نداشتم. از کودکی خیلی اهل قصهگویی، سخنوری و مجلسآرایی بودم. زبان فعالی داشتم ولی هیچوقت دوست نداشتم معلم شوم.
پس چطور شد که به سراغ این شغل رفتید؟
از آنجایی که با عشق و سختی وارد رشته ادبیات شده بودم دوست داشتم خودم را در این رشته اثبات کنم. برای همین در دوران دانشجویی مثل یک کارمند رفتار میکردم. چه کلاس داشتم چه نداشتم هر روز از ساعت 8 صبح به دانشگاه میرفتم و 6 بعدازظهر برمیگشتم. بیشتر این زمان هم در کتابخانه دانشگاه میگذشت. بعد از یک سال تمام قفسههای ادبیات سالن مرجع را حفظ بودم. یعنی به طرز عجیب و دیوانهواری ادبیات میخواندم. در همان سالهای اولیه دانشگاه چند رتبه پژوهشی به دست آوردم که باعث شد اساتید دانشگاه مرا به دایرهالمعارف داستانهای فارسی معرفی کنند و به عنوان پژوهشگر در آنجا مشغول به کار شوم. محل فعالیت ما در کتابخانههای بزرگی مثل کتابخانه ملک و مجلس بود و کتب خطی را به شیوههایی که آموزش دیده بودیم، فیش نویسی میکردیم. این کار زمان زیادی از من میگرفت و خیلی وقتها 10 شب به خانه میآمدم. مادرم که آن زمان معلم بودند، اعتقاد داشتند این کار که صبح میروی و شب به خانه میآیی، خیلی مناسب یک خانم نیست و اصرار داشتند که من معلم خوبی میشوم اما من به این شغل علاقهای نداشتم و اوایل خیلی از آن فرار میکردم. تصورم این بود که معلمی آدم را در یک سطح پایینی از اطلاعات نگه میدارد و این مسأله اصلا برای من دلچسب نبود ولی مادرم میگفتند نه این تصور اشتباهی است و یک معلم میتواند خودش را به روز نگه دارد و تو میتوانی در دام این حالت نیفتی. خلاصه حدود سال 86 زمانی که 22 ساله بودم، مادرم مرا به مدرسهای معرفی کردند و مدتی بدون حقوق مشغول کار شدم. دیدم چقدر معلمی خوب است و فهمیدم اگر کسی بخواهد میتواند خودش را از یکنواختی در این شغل نجات بدهد و آن تصور اولیه من از این شغل درست نیست. با گستره بزرگی از انسانها و یک رسالت شیرین مواجه شدم و با علاقه این مسیر را ادامه دادم. خدا را شکر مادرم در ابتدای راه خیلی خوب مرا راهنمایی کرد و بعد هم خودم توانستم شغلم را نگه دارم. البته از آنجایی که هیچوقت در آزمونهای استخدامی، ادبیات نمیخواستند، به استخدام آموزش و پرورش درنیامدم و به صورت نیروی آزاد کار میکنم.
با توجه به اینکه در سن نسبتا پایینی شروع به تدریس کردید، ارتباط گرفتن با بچهها برایتان مشکل نبود؟
راستش به نظرم اتفاقا ابتدای کار این مسأله راحتتر اتفاق میافتاد. من یکی دو سال بعد از اینکه وارد آموزش و پرورش شدم به این نتیجه رسیدم چقدر تکیه روی نیروی با تجربه حرف ناقصی است. نیروی جوان با توجه به پتانسیلی که دارد خیلی راحت میتواند نسل بعد از خودش را درک کند و دغدغههای آن را بفهمد. معلمی که میخواهد تأثیرگذار باشد، اول از همه باید بتواند با بچهها همراه شود که این قید همراهی در سن بالا وجود ندارد. الان که بعد از گذشت چندین سال تدریس، معتقدم در اوایل کار ارتباطم قویتر و مؤثرتر بود. به صورت کلی آن چیزی که میتواند بچهها را به سمت معلمی جذب کند در وهله اول تسلط او به درس است و در مرحله بعد ارتباط غیر درسی با بچهها در همان حیطه مدرسه است که این مسأله در سنین پایین راحتتر اتفاق میافتد.
غیر از پایین بودن سن، راهنماییهای مادرم هم در زمینه ارتباطگیری با بچهها خیلی به من کمک کرد. از آنجایی که خودشان هم در زمینه ارتباطگیری با بچهها موفق بودند همیشه به من توصیه میکردند بچهها را دوست داشته باش. فکر نکن یک عده جلوی تو نشستند که میخواهند عذابت دهند. تو قرار است نه ماه با آنها بگذرانی. درس دادن و کتاب را تمام کردن معلمی نیست. آن زمان که هنوز ازدواج نکرده بودم میگفتند آنها را مثل خواهر کوچکتر خودت حساب کن. دلت برای کسی روبرویت قرار گرفته بسوزد. نبین چقدر حقوق میگیری، معلم برای دلسوزیهایش از کس دیگری باید پاداش بگیرد. این حرفها برای یک جوان 22، 23 ساله خیلی راهگشا بود.
هر شغل و حرفهای سختیهایی دارد، سختیهای شغل معلمی در نظر شما چیست؟
به عنوان یک معلم نیروی آزاد، به نظرم اولین سختی معلمی این است که امنیت شغلی در آن وجود ندارد. معلم مجبور است به سلیقه مدیران و مؤسسین مدرسه عمل کند نه آن چیزی که معیار است که این مسأله آزادی عمل و شرافت شغلی او را تا حدودی درگیر میکند. من در این 11، 12 سال در مدارس زیادی تدریس کردم که وقتی وارد آن میشوید کامل باید به سلیقه مدیریتی آن مجموعه عمل کنید. البته فعالیت در مدرسهای که درحال حاضر مشغول تدریس در آن هستم از لحاظ اینکه این قاعده بر آن حاکم نیست و به چهارچوب معلم هم احترام میگذارد برای من دلچسب است. اما به صورت کلی نیروی آزاد معمولا باید برطبق سلیقه مدیر عمل کند و امنیت شغلی ندارد. در نتیجه فرد برای اینکه بتواند شغلش و آن درآمدی که خودش و زندگیاش به آن وابسته شده، در یک سطحی حفظ کند، مجبورمیشود که به یک سری شرایط تن بدهد و این برای یک معلم اصلا زیبا نیست. نیروی آزاد با اینکه باری از دوش دولت برمیدارد ولی مزایای شغلی خاصی هم ندارد.
عدم تطبیق با خانوادههای ضد ارزشی و غیر ارزشی برای آن دسته از معلمینی که میخواهند به ارزشها پایبند باشد یکی دیگر از سختیهای این کار است. خانوادههای ضد ارزشی مخالف آن هستند که معلم کلمهای خارج از درس صحبت کند یا از مباحث اعتقادی حرفی بزند. اگر معلمی به این مسائل بپردازد، آنها اعتراض میکنند. مدرسه هم به دلیل اینکه غیر دولتی است، دوست ندارد دانشآموز یا به زبان دیگر مشتری خود را از دست بدهد و در نتیجه مدیر هم به معلم اعتراض میکند. یعنی متأسفانه یک طور مشتریمداری به جای ارزشمداری در مدارس غیرانتفاعی به راه افتاده است.
دومین سختی شغل معلمی برای من همین سختی روبرو شدن با خانوادهها است. من نه به خاطر خودم و عقایدم بلکه به خاطر رسالت معلمی نمیخواهم از ارزشهایم کوتاه بیایم. دوست ندارم از روی یک درس ساده بگذرم. گاهی وقتها بدون حقوق اضافه، کلاس فوقالعاده میگذارم تا آن زمانی که صرف مباحث خارج از درس شده، جبران کنم. چون احساس میکنم بچهها در یک سری از اطلاعات خیلی مستضعف هستند. حداقل در منطقهای که من درس میدهم به این صورت است. بچهها با اینکه از خانوادههای متمول هستند اما در ارتباط با بسیاری از مباحث ارزشی در فقر به سر میبرند.
بدون شک در کنار این سختیها شیرینیهای زیادی وجود دارد که باعث شده شما این شغل را ادامه بدهید، کمی هم درباره این بخش برایمان صحبت کنید.
شیرینیهای کار معلمی آنقدر زیاد است که این سختیها را قابل تحمل میکند. شما در معلمی مدتی با عدهای زندگی میکنید و زندگیتان را با آنها به اشتراک میگذارید. زمانی که آنها با شما همراه میشوند و تغییر میکنند، بسیار لذتبخش است. متأسفانه بستر جامعه ما به صورتی پیش رفته که بچههای مشکلدار در آن خیلی زیاد شدهاند و همینطور هم دارند بیشتر میشوند. بچههای امروز در بستر خانواده مشکلاتی دارند که این مشکلات اصلا برای نسل ما قابل درک و فهم نیست. گرچه اسامی و لقبهایی که در فضای مجازی روی بچههای دهههای 70،80،90 گذاشته میشود مرا ناراحت میکند ولی آنها واقعا بیپناه هستند و با دردهایی بسیاری دست و پنجه نرم میکنند که خیلی از این مشکلات و دردها هم زیر سر همین گسترش رسانههاست که در زمان ما وجود نداشت. بچههای امروز با آشفتگی، اضطراب و پریشانیهای دامنهداری مواجه هستند. وقتی شما به عنوان یک معلم بتوانید آنها را درک کنید و در بطن درسی مثل ادبیات کمی از آشفتگیشان بکاهید، شیرینی معلمی را احساس خواهید کرد.
وقتی دانشآموز مطالب درسی را فرا میگیرد و مثلا در آخر سال میتواند بیتی ترجمه کند و نکات دستوریاش را بگوید، این برای معلم یک کیف و حظ علمی به ارمغان میآورد ولی در کنار این مسأله، اینکه معلم میبیند توانسته با تأثیرگذاری غیرعلمی دانشآموزش را آرام کند یا ذهنش را تغییر مسیر بدهد یا حتی کاری کند که او با مشکلاتش کنار بیاید، از شیرینیهای شغل معلمی است. اینکه من میبینیم سرکلاس انشا با انتخاب موضوعات مناسب میتوانم شرایطی به وجود بیاورم که دانشآموز خودش را بیرون بریزد و حالش خوب شود از لذتهای غیر توصیف معلمی است. محبتهای زلال و بازخوردهای مثبتی که معلم از دانشآموزانش دریافت میکند از دیگر شیرینیها این شغل است. احساس مفید بودن در شغل معلمی بسیار بالا و از تولید به مصرف است. من مینویسم، کار ویرایش انجام میدهم و... اما شما در معملی یک احساس مفید بودن مستقیم دارید. هر روز صبح که بلند میشوید، ظهر که کارتان تمام میشود احساس مفید بودن را دریافت میکنید. احساس رضایت معلمی زیاد است. از طرفی معلمی هیچوقت نمیمیرد و میتواند تا مدتها بعد سال تحصیلی هم ادامه پیدا کند مثلا من الان با دانشجوهایی بسیاری که روزگاری دانشآموز من بودند هنوز ارتباط دارم. همه این وجوه مثبت بخشی از شیرینیها و لذتهای شغل معلمی است.
از آنجایی که متأسفانه امروزه در بیشتر مدارس ما تمرکز روی بخش تعلیم است و بحث تربیت ندیده گرفته میشود، شما به عنوان معلمی که بحث تربیت و اثرگذاری معلم روی بچهها برای او مهم است، چطور با بچههایی هم خودشان و هم خانوادههایشان از فضای ارزشی اخلاقی فاصله گرفته و دور شدهاند، ارتباط میگیرید و میتوانید آنها را با خود همراه کنید؟
اولین قدم این است که شما باید دنیای بچهها را کامل بشناسید. بدانید آنها در چه فضاهایی سیر میکنند، چه گرایشی دارند و چه چیزهایی در این سن و سال برای آنها آسیب به شمار میرود. فضای مجازی بخش مهمی از زندگی بچههای امروز را تشکیل میدهد به خاطر همین من فعالیت گستردهای در فضای مجازی دارم و غیر تولید محتوا، یک بخش دریافت اطلاعات هم در این فضا دارم و سعی میکنم درک درستس از دنیای شاگردانم به دست بیاورم. برخی از همکاران ارزشی ما به دلایل مختلف حاضر نیستند از این فضاها سردربیاورند اما به نظر بین اینکه شما با قصد درمان به سراغ چیزی بروید یا به قصد گناه، تفاوت زیادی وجود دارد.
به نظرم اول باید آدمها به خصوص بچهها را با چیزی جذب کرد و بعد آنچه مدنظرمان هست را با آنها درمیان بگذاریم. من بچهها را خوب میشناسم میدانم اول باید آنها را با چیزی گرفت و سنجاق کرد و بعد با آنها حرف زد. اینکه شما صفحهای در فضای مجازی داشته باشید و هر روز یک پست در مورد مسائل عقیدتی بگذارید، هیچوقت به شما توجه نخواهند کرد. من اگر میخواهم در ماه یک روز حرف درست بزنم باید 29 روز با مسائل دیگر آنها را جذب کنم به همین خاطر من در صفحه شخصیام در فضای مجازی خیلی شوخطبع هستم که البته این خصلت را هم از پدر خدابیامرزم به ارث بردم. وقتی ارتباط و اعتماد بین شما و مخاطبتان یعنی بچهها شکل گرفت و او احساس کرد یک جایگاه امنی دارد و خودش را رها کرد آن وقت شما میتوانید تأثیرگذار عمل کنید. وقتی میخواهید روی بچهها تأثیر بگذارید با کمی در پوشش، حرف زدن و حتی مدیریت صفحه مجازیتان نوآوری داشته باشید. متأسفانه برخی از ما معلمها به اصطلاح دهه شصتی عمل میکنیم. میگوییم ما این هستیم، درست و غلط هم این است واز بچه هم توقع داریم خوب باشد ولی این برای بچههای امروز جواب نمیدهد، الان قبح خیلی چیزها با فضای مجازی و نوع تربیت خانوادهها ریخته است. ارتباط با بچهها از اینجا شروع میشود که شما با او همراه شوید.
بگذارید من در این زمینه مثالی برای شما بزنم. من سال پیش در برای شرکت در پیادهروی اربعین عازم کربلا شدم. با اینکه من در آن ایام یکی از دوستانم را جایگزین کرده بودم و از نظر درسی هم قبل و بعد از سفر، مدت نبودنم را جبران کردم ولی بعد از بازگشت بچهها و خانوادههایشان مقابل من گارد گرفتند و به سفرم اعتراض کردند. من در مقابل اعتراضات خانوادهها و دیگران سکوت کردم اما در رابطه با بچهها، اسلایدهایی از عکسهای سفرم تهیه کردم و بدون اینکه به آنها چیزی بگویم در زنگ انشا عکسها را برایشان نمایش دادم. به آنها گفتم امروز میخواهم یک سلسله عکس نشان دهم و شما برداشتتان را از این آلبوم عکس برایم بنویسید. به ترتیب عکسها را از ابتدای سفر نشان دادم و فقط از سختیها و آن چیزهایی که به نظر آنها بد بود، حرف زدم تا رسیدم به کربلا. آن وقت دوباره همه اسلایدها را از ابتدا نشان دادم و از خوبیها گفتم، از اینکه مثلا چه محبتها و چه حرفها و چه عشقهایی در هر کدام از محلهای قابل مشاهده در عکس دیدم و شنیدم. من به آنها چیز خاصی نگفتم اما وقتی چراغ کلاس را روشن کردم از 22 نفر کلاس، 15 نفر چشمانشان خیس بود. همان روز برخی از بچهها به من گفتند خیلی خوب بود ما اصلا چنین تصوری از زیارت اربعین نداشتیم. حتی یکی، دو تا از خانوادهها که کمی متمایل به مذهبی بودند گفتند از دیروز حال فرزندمان بهتر است. من این ماجرا را آن روز رها کردم و چیز دیگری نگفتم اما هفته بعد دوباره بحث را به میان کشیدم و گفتم اصلا چه لزومی دارد ما این راه و مسیر را بشناسیم؟ چه لزومی دارد این همه سختی را تحمل کنیم؟ طرح این سؤالها برای بچهها لازم است. ما برای نوجوانمان درباره لزوم محبت به اهلبیت و اعتقاد به آنها، دقیق توضیح ندادهایم. آن روز بچهها با بحث خودشان به این نتیجه رسیدند دنیا سیستمش به صورتی است که اگر به چنین چیزهایی وصل نشوی گم میشوی. من برایشان مثال زدم که شما وقتی بچه هستید همه جا دست مادرتان را میگیرید تا گم نشوید بعد هم گفتم ما هم همه بچههای این خاندان هستیم و اگر آنها ول کنیم در این دنیا گم میشویم. بعد از این ماجرا و بحثها چند نفر از بچهها که در مقابل این مسائل گارد داشتند ، به من گفتند ما میخواهیم از یک جا شروع کنیم. حتی یکی از بچهها که خانوادهاش اهل نگهداری از انواع و اقسام حیوانات خانوادگی بودند، شروع کرد به دنبال کردن احکام و اینکه چه چیزی نجس و پاک است و البته خدا را شکر خانواده آزادهای داشت و خیلی به مشکل برنخورد.
شکستن گارد و برقراری ارتباط با بچهها یعنی اینکه به او اعتراض نکنی. به او حق بدهی اینگونه فکر کند چون خوراک خوبی نداشته است. نباید طلبکار رفتار کرد. نسل جدید شیفته این است لزوم یک کاری را با ادبیات خودش به او بگویی آن وقت میپذیرد.
ویژگیهای یک معلم خوب چیست؟
من معلمی را معلم خوب میدانم که معلمی را فقط در تدریس کتاب و تمام کردن آن نبیند. یک معلم زن خوب باید یک مادر خوب و یک معلم مرد خوب، باید یک پدر خوب باشد. حتی اگر ازدواج نکردهاند باید با این دید به معلمی نگاه کنند. فارغ از اینکه دانشآموز شما را چه کسی پرورش داده و کجا بزرگ شده، او هر روز صبح تا ظهر با شماست و شما نقش والد و تربیتکنندهاش را دارید. سومین ویژگی که برای معلم خوب این است که باید حسن خلق داشته باشد و بتواند بین ناراحتیها و غمها و شادیهایش یک تعادل به وجود آورد و بیشتر جنبه امیدوارکننده داشته باشد. آراستگی و معطر بودن از دیگر ویژگیهای یک معلم خوب است اما مهمتر از ظاهر خوب معلم باید دارای آراستگی روحی باشد. باید خیلی روی خودش کار کند. معلم خوب باید باید از نظر مطالعه، فیلم و رسانه آدم به روزی باشد.
روز معلم برای معلمها چطور است؟
با توجه به شناختی که من از شهید مطهری دارم خیلی ناراحتم که روز شهادت ایشان ما شاد هستیم. من همیشه به خاطر نامگذاری یک روز شاد روی یک روز غمگین از تقویم دلخوری دارم. ما شهید مطهری را که یک شخصیت برجسته، متفکر و بسیار نخبه معاصر به شمار میرود خیلی وقت است گم کردیم. چون همان روز شهادتش که مجال حرف زدن درباره ایشان پیش میآید، گوشی برای شنیدن درباره او نیست. همه دنبال این هستند که چه هدیهای بگیرند یا چه جشنی در مدرسه داشته باشند و این فرصت ایدهآل از دست میرود.
البته نفس تقدیر از معلمان و اینکه او و فعالیتهایش در این روز دیده میشود، برای معلمها لذتبخش است اما متأسفانه این بخش قدردانی هم مخصوصا در مدارس غیرانتفاعی خیلی مادی شده و این خیلی ما را اذیت میکند. این کشمکشی که قبل از هفته معلم برای جمعآوری پول هدیه معلمان در مدارس شکل میگیرد واقعا ستایش برانگیز نیست. اگر ما فرهنگ قدردانی و چشم و همچشمی نکردن را به دانشآموزان یاد دهیم خیلی بهتر جواب میدهد.
بهترین هدیه روز معلم که تا به حال دریافت کردید چه بوده است؟
یک هدیه به یادماندنی از پدرم و یک هدیه هم از طرف همسرم در این روز دریافت کردم که خیلی برایم ارزشمند بودند. اما یکی از بهترین هدیههایی که در روز معلم از شاگردانم دریافت کردم نامهای است یکی شاگردانم در آن از تأثیرات من در روزمرگیهایش نوشته بود. در بخش از نامه نوشته بود یک روز من حال خوبی نداشتم و شما وقتی متوجه شدید، من را کنار شوفاژ فرستادید تا استراحت کنم و خودتان جای من نشستید و مطالبی که میگفتید در کتاب م یادداشت کردید. شما کتاب من را ورق زدید و دیدید که من چطور مطالب را در کتابم نوشتم و شما هم دقیقا همانطور نوشتید و نظم کتاب من را بهم نزدید. این کارتان خیلی روی من تأثیر گذاشت. چون همیشه مادرم به من میگفت تو طوری به دیگران محبت میکنی که خودت دوست داری نه آنطور که آنها دلشان میخواهدولی آن روز شما به شیوه خودم به من محبت کردید. من با چنین هدفی این کار را انجام ندادم اما وقتی دیدم او با ریزبینی درباره تأثیراتی من روی رفتار خودش برایم نوشته بود، خیلی برایم لذت داشت.
چه سالی ازدواج کردید و چطور با همسرتان آشنا شدید؟
من در سن 24 سالگی ازدواج کردم. مادر من و مادر همسرم با هم همکار بودند و ما به صورت سنتی با هم آشنا شدیم و یک فضای فرهنگی بر ازدواجمان حاکم بود. برایم اهمیت داشت با کسی ازدواج کنم که دغدغه مشترک داشته باشیم. همسرم هم معلم هستند، البته فضای کاری ما با هم متفاوت است و ایشان مربی تربیتبدنی هستند و خارج از مدرسه هم در زمینه مدیریت سالن ورزشی فعالیت دارند ولی دغدغهمان یکی است. ایشان هم در ورزش دغدغههای شبیه من را دارند و دلشان میخواهد روی بچهها تأثیر مثبت بگذارد.
چند فرزند دارید؟ معلمی و مادری چقدر به هم شباهت دارند؟
ما یک فرزند به نام امیرحسین داریم. من و همسرم هر دو خیلی بچه دوست داشتیم. دلمان میخواست تا سنمان بالا نرفته به پرورش یک انسان مشغول شویم ولی شرایطمان خیلی شرایط خوبی نبود. ما خیلی برای داشتن فرزند خیلی تلاش کردیم. من مادری نبودم که فقط 9 ماه انتظار فرزند بکشم و خیلی دنبال مادر بودن دویدم. اینکه گفتم مادر بودن برای زن و پدربودن برای یک مرد در معلمی حس خیلی مهمی است به همین برمیگردد. این مسأله خیلی در معلمی به من و همسرم کمک کرد. ما عمیقا درک کردیم شاگردانی که در کلاس ما حضور دارند با چه زحمتی به این سن رسیدهاند و باید برای آنها وقت بگذاریم و متأسفم که برخی از خانوادهها قدر این بچهها را نمیدانند و آنها راحت از دست میروند.
تا به حال شده امیرحسین جان به خاطر فعالیتهایتان به شما اعتراض کند؟ چه جوابی برای او دارید؟
بله، خیلی زیاد. امیرحسین اصطلاحی دارد به این عنوان که «فقط مامان باش» و اعتراضش را اینگونه بیان میکند. ما با یک خوف و رجا مشغول کار هستیم. همه آن شیرینیها که گفتم بخش خوب معلمی است ولی خوفمان هم همین اعتراض بچههاست. بالأخره بچههای ما مجبور هستند صبح زود از خواب بلند شوند و به مهد بروند و البته اینکه ما سه ماه تعطیلی داریم هم یک امتیاز مثبت است. من سعی میکنم افتخار شغلیام را با امیرحسین تقسیم کنم و با زبان خودش درباره کارم با او حرف بزنم. با کار کمی قانع میشود.
شما غیر از معلمی در زمینه ویراستاری هم فعالیت میکنید، این حرفه چطور است؟
ویراستاری مثل یک پیشزمینه در زندگی من میماند، انگار باید همیشه باشد. ویراستاری یک حرفه سخت و طاقتفرسا در حوزه نشر است. چندسالی میشود که در این حرفه مشغول فعالیتم و الان هم حدود دو، سه سال است که این مبحث را تدریس میکنم.این حرفه از آن جهت که باید تعداد زیادی نوشته و کتاب بخوانی جذابیت دارد.
به عنوان سخن آخر از شما میخواهم برخلاف قاعده این روزها که همه به معلمها هدیه میدهند، این بار شما به عنوان یک معلم به خوانندگان مجله ما یک جمله یا یک بیت شعر زیبا تقدیم کنید.
سعدی میگوید:
عاقبت از ما یک غبار ماند زنهار
تا ز تو بر خاطری غبار نماند