کد خبر: ۳۴۴۵
تاریخ انتشار: ۲۲ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۲۰
پپ
صفحه نخست » داستانک

سحر طائر

همیشه از دیدن این جور صحنه‌ها ناراحت می‌شدم. یک دسته پر خاکستری که افتاده بودند گوشه‌ای و باد تکانشان می‌داد. باز یک قمری بی‌حواس شکار گربه شده بود و تنها چیزی که از پرنده‌ بیچاره به جا مانده بود، همین پرها بودند. اوقاتم تلخ شد.

رسیدم سر خیابان. خانه‌ دوستم پریسا، انتهای خیابان بود. همین‌طور که راه می‌رفتم نگاهم رفت به طرف سرو بلندی که نزدیک خانه‌شان بود. می‌شد گفت از همه درختان خیابان بلندتر بود. بالای آن، لانه‌ای دیده می‌شد که یک جفت زاغ در آن زندگی می‌کردند. یاد قمری بیچاره افتادم. فکر کردم هیچ‌وقت ندیده‌ام زاغی شکار گربه شده باشد.

در خانه پریسا بعد از سلام و احوالپرسی با مادرش، رفتیم توی اتاق پریسا. پریسا غمگین و مضطرب نشسته بود و حرف نمی‌زد. باز چه اتفاقی افتاده بود؟ تا نمی‌پرسیدم جواب نمی‌داد که:«خب؟»

«بدبخت شدم رفت.»

«چرا؟»

«کار درمنزل.»

نمی‌توانستم باور کنم:«بازم؟!»

با عجله گفت:« آخه این دفعه خیلی خوب بود، هم آسون بود هم درآمدش مناسب بود.می‌گفتن شرکتشون ده سال سابقه داره. عکس مدارک شرکت رو گذاشته بودن توی کانال. همه چیزش خوب بود. قرار شد اول کار چهل تومن بریزم به حسابشون برای آموزش، وقتی پول رو ریختم برام یه فایل آموزشی فرستادن. و بعدش گفتن برای دستگاه و لوازم کار هفتصد تومن باید بدم.»

نفسم بند آمد: «دادی؟»

پریسا با همان حالت ناراحت جواب داد:« نداشتم که بدم، هفتصد تومنم کجا بود. یه مدت باهاش کلنجار رفتم دیدم نمیشه. آخرش خواستم باهاشون حرف بزنم ببینم میشه اون پولو ندم عوضش یه ماه اول رو بدون دستمزد کار کنم، ولی هر چقدر پیام می‌دادم جواب نمی‌دادن. شک کردم. اسم شرکتشونو توی اینترنت سرچ کردم. چیزی پیدا نکردم ولی فهمیدم سر چند نفر دیگه رم مثل من کلاه گذاشتن.»

سرش را تکان داد و به من که حالا با خیال راحت تکیه داده بودم نگاه کرد:« چهل تومنم پرید!»

خنده‌ام گرفته بود، ولی جلوی خودم را گرفتم. دلم می‌خواست بگویم: «آخه دختر مگه بار اولته؟ خدا می‌دونه چند دفعه سر این جور کارا گول خوردی ولی انقدر ناراحت نشدی.» البته خودم دلیل آن را می‌دانستم. هر بار سر پریسا جوری کلاه می‌رفت که خودش متوجه نمیشد، ولی این بار خیلی بی‌پرده مورد کلاه‌برداری قرار گرفته بود و برای همین این همه ناراحت بود. برعکس دفعات قبل که برایش چندان اهمیتی نداشت.

واقعا یاد هر کدام از آن کارها که می‌افتادم ناراحتی حالای پریسا برایم عجیب‌تر به نظر می‌آمد. خاطرم هست که بار اول که به سراغ یکی از این کارها رفت، چه ذوقی داشت: «مونا، باورت نمیشه ماهی یک و نیم، فقط کافیه روزی ده تا جعبه درست کنم. ولی اول باید نمونه کارم تأیید بشه.» بعد توضیح داد که آموزش کار رایگان بوده و فقط برای مواد اولیه بیست تومان پرداخت ‌کرده. البته من هر جور حساب کردم دیدم مواد اولیه را با پنج هزار تومان هم میشود تهیه کرد. ولی پریسا آنقدر مشتاق بود که اهمیتی به این چیزها نمی‌داد. چند روز وقت صرف کرد و بالأخره جعبه‌اش را ساخت و برد برای تأیید، بعدا برایم تعریف می‌کرد:« خانومه تا تونست ایراد گرفت. اینجاش چرا کجه، این طرفش ور اومده، گوشه‌هاش تقارن ندارن...» جعبه‌ پریسا آن‌قدرها هم بد نبود. در واقع از خیلی از جعبه‌هایی که من در مغازه‌های کادویی دیده بودم بهتر بود. ولی من بیشتر در فکر پول مواد اولیه بودم و حساب می‌کردم اگر آن طور که پریسا می‌گفت هر روز بیست یا سی نفر برای کار مراجعه کنند سر ماه چقدر می‌شود. همان موقع این را به پریسا هم گفتم، ولی اهمیت نداد. چون وقتی رفت سراغ کار بعدی ـ که گل‌سازی بود ـ باز مبلغ نامتناسبی برای مواد اولیه پرداخت کرد و افتاد به تکاپو، ولی بعد از چند روز سرو کله زدن با پارچه و رنگ و ژلاتین، متوجه شد که امکان ندارد هر رزو به اندازه کافی کار آماده کند. فکر کرد نصف مقدار درخواستی را انجام بدهد و به همان میزان هم دستمزد بگیرد، ولی وقتی به محل کار مراجعه کرد تا نظرش را با آن‌ها هم در میان بگذارد:«گلم، این تعداد کار حد نصابه، شما بیشتر می‌تونی کار کنی ولی کمتر نمیشه.»

پریسا داشت از هر کاری بیزار میشد و از طرفی احساس ناتوانی می‌کرد. انگار مشکل از خود اوست که دست به هر کاری می‌زند موفق نمی‌شود. دلداریش می‌دادم:«عزیزم، این طبیعیه. باور کن هیچ جا برای کار در منزل این همه حقوق نمیدن، اینا همش کلاهبرداریه.» و توصیه می‌کردم به جای این که دنبال کار بگردد سعی کند مهارت‌هایش را بیشتر کند. این برای او که از شغل تمام وقت فراری بود و دوست داشت در خانه کار کند خیلی مفیدتر بود. خودش که می‌گفت حرف هایم را قبول دارد ولی با این حال باز کار خودش را می‌کرد.

در هر حال وقتی دست از دنبال کردن این جور کارها برداشت که چند تجربه ناموفق دیگر در ساخت بدلیجات و قلاب بافی و شمع سازی و ... از سر گذراند. و من به این نتیجه رسیدم که با این که این همه پول و وقتش را هدر داده، ولی حداقل تجربه‌های زیادی بدست آورده و قطعا دور این جور کارها را هم برای همیشه خط کشیده. ولی انگار زیادی خوشبین بودم. باور کردنی نبود که پریسا باز خام این جور تبلیغات شده و فریب خورده. چه کاری از دستم برمی‌آمد. چاره‌ای نداشتم جز این که به خاطر آن هفتصد تومانی که پریسا نداشت تا به باد بدهد خوشحال باشم. کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. سرزنشش که نمی‌شد کرد. به هر حال بعضی از آدم‌ها فقط با تجربه کردن یاد می‌گیرند، و البته ای کاش که یاد بگیرند. دوباره به یاد قمری‌ها افتادم و زاغ‌ها...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: