م. سراییفر
ساعت 5 صبح شوهرم رفت ترمینال دنبال اسد. به محض رسیدن مادرم زنگ زد:
ـ اسد رسید تهران؟ حواستون باشه بهش. امروز برکت میرسه به شهرتون، باور کن. اسد کمرو و خجالتیه. یه کم بدشانسه بچهام. تنهاش نذارید فقط. اگه در حقش نامردی نکرده بودند و کارشو از دست نداده بود الان برای خودش صاحب خونه، زندگی بود.
تمام 8 دقیقه را درباره اسد گفت. درباره اینکه زیاد سر به سرش نگذاریم و هر آنچه در توان عطاست برای اسد انجام دهد. خلاصه اسد دست خالی برنگردد مشهد. آنقدر سفارشش را کرد انگار فقط او میشناسدش.
به نظرم توی همین 9 ماه که ندیده بودمش کلی قیافهاش پخته تر شده بود. مثل ندید بدیدها نشسته بودم به تماشا. «اسد» چاییاش را خورد و گفت:
ـ مزاحم خواب شماها نباشم. منم خستهام، میخوام بخوابم. تو اتوبوس خوابم نبرد. پشت سرم یه بچه بود تا صبح ونگ زد.
همینطور که رختخواب برایش میآوردم با شوخی و خنده گفتم:
ـ اسد شقیقههات داره سفید میشه. باید زودتر ردت کنیم بری...
دستی به شقیقهاش کشید و گفت:
ـ ای خواهر، کیه که برای من آستین بزنه بالا. هر کی سرش تو زندگی خودشه.
ـ آخه اسدجان کار باید داشته باشی وگرنه مامان که در به در دنبال دختر خوب میگرده برات.
ـ همش الکیه. در باغ سبز نشون میدید به آدم. همهتون صاحب خونه زندگی شدید اون وقت من...
ـ دیگه اینجوری نگو دیگه. همهمون تو فکرت هستیم. وگرنه برای چی گفتم پاشی بیایی اینجا. انشاءالله ایندفعه دیگه درست میشه و مشغول میشی.
به محض رفتن توی رختخواب خروپفش بلند شد. «عطا» تازه آمده بود با اسد سر حرف باز کند که دید اسد تشنه خواب است. آرام برگشت رفت توی اتاق.
ته تغاری مامان بود. با وجود اینکه بیشترین هزینه را برایش کردند و هر چه میخواست برایش فراهم کردند باز هم معلوم نشد دیپلمش را کی و با چه نمرهای گرفت و اصلا چطور شد از هنرستان، یکهو سر از رشته مدیریت بازرگانی درآورد. میگفت دوست دارد رئیس گمرک شود. نمیدانم چند ماه این رشته را خواند. سری بعد که رفتم مشهد منزل پدری، داشت روی نقشه یک هواپیما کار میکرد. میخواست توی مسابقات جهانی اختراعات شرکت کند و تازه آن وقت فهمیدم دارد رشته مهندسی صنایع هوایی میخواند و برای خریدن قطعات ماکت هواپیما دستبند نیم پهلوی مامان را که یادگار مادربزرگ بود فروخته است. میگفت میخواهد با جایزه یک میلیون دلاری مسابقه هم دستبند و هم گردنبند برای مامان بخرد. مامان حسابی در برابر خواستههای اسد کوتاه میآمد. شاید بخاطر شباهتش به دایی که جوانمرگ شد. داییم 25 ساله بود که از پشت تراکتور افتاده بوده و زیر چرخهای آن له شده بوده. تنها برادرِ 7 خواهر. داغ داییم همیشه برای مادرم تازه بود. هر از گاهی بعد از نماز مینشست و برایش گریه میکرد و توی عالم خودش با دایی حرف میزد. ما میگفتیم:
ـ مامان، دیگه 30 سال گذشت. اگه اون اتفاق هم نمیافتاد معلوم نبود تا الان چه اتفاقی برایش میافتاد. از کجا معلوم؟! اینقدر بیتابی نکن.
ولی این حرفها مادر را بیشتر آزار میداد. میگفت:
ـ اصلا به شماها چه. میخوام گریه کنم. مگه از شماها باید اجازه بگیرم. ولم کنید دیگه.
اسد هم تنها برادرِ ما 4 خواهر بود. مادر برایش دنبال دختری از خانواده پسر زا میگشت. دنبال دخترهایی بود که برعکس اسد تنها دختر خانواده باشد. پسر زا باشد. انگار میخواست نبود دایی را جبران کند. اسد حقیقتا شباهت زیادی به دایی داشت. ما عکسهایش را دیده بودیم. آن هم عکسهای قدیمی سیاه و سفید با ژستهای ساختگی و تکراری یکهویی. صورت گرد و گردن کوتاه، چشمهای میشی و ابروهایی که کمی قیافهاش را نگران نشان میداد و شکم نسبتا برآمده اسد درست مثل دایی خدابیامرز بود. مادر توی آلبوم قدیمیاش کنار عکس دایی عکس 4×6 رنگی اسد را گذاشته بود. یادم نمیآید به خواستههای اسد جواب رد داده باشد. لیست 300نفره از دخترهای فامیل و آشنا داشت و هر روز به لیستش اضافه میشد. میخواست اسد دست اهلش بیفتد(!) بعضی از اسمها هم خط میخورد چون دختره یا بینیاش عمل شده بود یا صورتش گوشتالو بود یا توی بیمارستان ارتش کار میکرد یا 8 پدر دختر گروی 9اش بود.
قبلا که بیشتر به مشهد رفت و آمد میکردیم بیشتر در جریان کارهای اسد و وقایع خانه بودم اما حالا با دو تا بچه واقعا سختم بود. مدرسه بچهها از یک طرف، کار عطا و مرخصی ندادن هم یک طرف. حالا دیگر سالی یکبار به زحمت میتوانستم بروم مشهد دیدن مادر و پدر. مادر پشت تلفن زیاد گله و شکایت میکرد که:
ـ والا شماها اگه خواهر بودید که الان برادرتون اینجوری آواره و سرگردون نبود. براش یه کاری چیزی دست و پا کنید بره سر خونه زندگیش. دخترای معصومه خانم با هم جمع شدند مغازه راه انداختند برای برادرشون. الانم زن گرفته و یه دختر داره. جمع بشید ببینید برای برادرتون چکار میتونید بکنید. بذارید من با خیال راحت از این دنیا برم. یه بار که داغ دیدهام ، دیگه روحم در عذاب نباشه...
و شروع میکرد به گریه و زاری.
ـ مامان جان، اسد جوان و سالم و خوش بر و رو هست. هر جا بخواد میتونه کار پیدا کنه. باید خودشو این در و اون در بزنه.
از ساعت 9 شروع کردم به صدا کردن اسد تا بالأخره 9 و نیم به زحمت بیدار شد. صورتش مچاله و موهاش به هم ریخته بود. راستش پوست صورتش خستهتر و پیرتر از 33سال بود. از اینکه بیدارش کرده بودم شاکی شد:
ـ خودم پا میشدم. میگم شب نخوابیدم...
ـ اسدجان، عزیز دل خواهر، ساعت 11 مصاحبه داری. خوابآلود که نمیشه رفت برای استخدام.
سر صبحانه گوشیاش را چک کرد:
ـ ببین این مرتیکه به محض اینکه دیده من مشهد نیستم پیغام داده که پاشو بیا با مهندس صحبت کنیم.
ـ خوب باشه. بهش بگو مشهد نیستی. بگو تا یکی دو روز آینده حتما میام.
ـ نمیخوام. این آدم اگه نیتش خیر بود همون دیروز پریروز میگفت بیا. نه الان.
ـ خوب مگه بهش گفته بودی میای تهران؟!
ـ لابد خبر داشته. فقط میخواسته یه تعارف الکی زده باشه که تکلیف از گردنش بیفته. تو این آدما رو نمیشناسی. فکر میکنن چون فلان جا یه میز و صندلی دادند بهشون، دیگه میتونن برا همه ریاست کنن.
ـ خوب بخاطر کار هم که شده باید کمی کوتاه بیای. شاید نیتش خیر بوده.
تایپ کرد: ممنون. من کار پیدا کردم. ارزونی خودتون.
گفتم:
ـ اسد، از کجا معلوم این کار برات جور بشه؟! شانسهای دیگه تو نسوزون.
ـ نکنه میخوای بگی این آدم شمام کشکه. اگه اینجوریه وقتمو تلف نکنم!
ـ به نظر من تمام موارد کاری رو باید کاملا جدی بگیری تا یکیش بالأخره نتیجه بده. هنوز هیچی نشده به دیگران جواب منفی نده به نظرم.
ـ نترس مزاحم شمام نمیشم زیاد. مصاحبه که تموم شد برمیگردم مشهد.
با قیافه گرفته و زیر لب گفت. دخترها که از خواب بیدار شدند دویدند سمت آغوش سرد اسد. حسابی بغلش کردند و خودشان را برای دایی لوس کردند. اسد لبخندی زد و دستی به سر بچهها کشید:
ـ ماشاالله چه بزرگ شدید شما. نگار تو امسال کلاس چندمی؟
نگار موهایش را از صورتش کنار زد و گفت: آمادگی.
اسد بهار را که سعی میکرد روی پای اسد بنشیند، روی زانویش نشاند و با لحن نه چندان کودکانه گفت:
ـ تو کی میری مدرسه دایی؟
بهار با چشمهای پف کرده سرش را یک وری روی شانهاش چسباند و خندید:
ـ نمی دونم دایی.
ـ چرا نمیدونی. چند سالته؟
بهار با نگاه کمکخواهانه به من نگاه کرد. گفتم:
ـ سه سالشه دایی
اسد روی کمر بهار آرام زد و گفت:
ـ سه سال. دیگه بزرگ شدی . امروز فردا شما هم ازدواج میکنید اون وقت من هنوزم بی کس و کارم و همینجوری تنها تنها میگردم واسه خودم. نه کاری نه زندگیای. باز شما یه کامیون وسایل بهتون میدن ببرید با خودتون...
بچهها از حرفهای اسد چیزی دستگیرشان نشد. بهار از روی زانوی اسد سُر خورد و پایین آمد و دوید سمت اتاقشان. به نگار گفتم:
ـ برو دست و صورتتو بشور بیا. آفرین دخترم.
اسد نگاه به ساعت دیواری انداخت:
ـ منم پاشم برم. یه آژانس برام بگیر.
تا بهار نقاشیاش را بیاورد به داییاش نشان دهد، داییش رفته بود.
یک ساعت بعد زنگ در به صدا درآمد. نگار نگاه به صفحه آیفون کرد:
ـ داییه
اسد تا رسید خانه رفت سراغ ساکش:
ـ برام یه بلیط اتوبوس رزرو کن. امشب باید برم.
ـ حالا چه عجلهایه. چند روز بمون.
ـ نه دیگه. باید برم. مزاحم شما نمیشم. شما یه خانواده هستید. درست نیست آرامشتون بهم بریزه بخاطر من.
بچهها از پاهای اسد آویزان شدند که بماند. اسد زیاد خوشش نمیآمد از بچه.
ـ چی شد نتیجه مصاحبه؟
ـ فکر نکنم اتفاق خاصی بیفته. نه من به درد کار اونا میخوردم، نه اون کار به درد من میخورد.
ـ بگو چی شد؟
ـ مردک فکر میکنه داره نوکر استخدام میکنه. یه جوری به آدم نگاه میکنه و یه جوری خط و نشون میکشه انگار از روی بدبختی و بیچارگی رفتم پیشش.
ـ درست صحبت کن ببینم. آقای سعادتی دوست عطاست. آدم خوبیه. عطا کلی سفارشتو کرده. باید به من بگی که بتونم پیگیری کنم. بگو چی شد. چی گفت؟!
ـ میگه راس ساعت 7 باید سر کار باشی تا ساعت 5 بعدازظهر. یک لیست دراز هم گذاشت جلوم که باید همه این کارها رو انجام بدی. جمعهها هم ممکنه بگیم بیایی سر کار.
ـ خوب...
ـ میگه حقوقش 2و نیم میلیونه. اضافه کار هم ساعتی 5 تومن.
ـ خوب...
ـ 8ـ7 نفر هم قراره به من دستور بدن و من بهشون بگم چشم قربان.
ـ خوب...
ـ خوب که خوب. مگه نوکر گیر آوردند. اونم با 2ملیون حقوق!
ـ خوب اسدجان اول کارته. اگه ببینن کارت خوبه کمکم حقوقت میره بالاتر. مزایات بیشتر میشه. خواستند ببینن چقدر جدی هستی؟ چی جواب دادی؟
ـ فرمشونو پر نکردم. نمیخوام.
عطا بعدازظهر زودتر از همیشه برگشت خانه. پشت تلفن بهش گفتم که اسد کار را قبول نکرده. برای همین با هادی، دوستش که توی کار تزیین ماشینهای لوکس بود آمد خانه. اسد از شنیدن شغل هادی هیجانزده شد. عکس هواپیمایی که طراحی کرده بود را توی گوشی به هادی نشان داد و اینکه بقول خودش یک از خدا بیخبری طرح او را معلوم نیست چه طوری دزدیده و خودش به اسم خودش ثبت کرده و جایزهاش را هم گرفته. هادی نگاه دقیقی به عکس انداخت. بزرگش کرد و جزء به جزء طرح را نگاه کرد. گفت:
ـ این طرح خیلی شبیه طرح آقای مایکل گیپسون هست. بینظیره.
عطا پیشنهاد کار در کارگاه ماشینهای لوکس را به اسد گفت. اسد چانهاش را توی دستش گرفت. ابرویش را بالا انداخت:
ـ بستگی به دستمزدش داره. طرحهای من خودتون هم دیدید با نمونههای خارجی رقابت داره. من میتونم طرحهایی بدم که از آمریکا و کشورهای اروپایی بهتون پیشنهاد خرید بدن. فقط باید دست و بالم باز باشه. باید کارگاه و قطعات در اختیارم باشه و کارگرهای حرفهای و اوستاکار. من میتونم حتی برای خود فضای کارگاه طرح بدم. یه طرح شیک و کاملا مدرن و به روز. من میتونم رنگهایی بهتون معرفی کنم که ماشین شما رو توی شهر با انگشت نشون بدن. مدلهای دست ساز و تک. میتونم بدنه ماشین رو یه جوری تغییر بدم که شرکتهای داخلی و خارجی براشون صف بکشن. اصلا میتونید طرحها رو به مزایده بذارید. میتونیم درجه دو و سه رو به شرکتها بفروشیم که سری کار کنن و درجه یکها رو برای خودمون نگه داریم. حتی میتونیم سفارش قبول کنیم. من اگه بخوام کار کنم و دل بدم به کار کارگاهتون میترکونه تو دنیا. فقط بگم با حقوقهای الکی وقتمو تلف نمیکنم. هم حقوق ثابت میخوام هم پورسانت. میدونید که ماشینهای دستساز قیمت نداره...
هادی که از وسطهای حرفهای اسد لبخند روی لبش نشسته بود و دستهایش را روی سینه بغل کرده بود، گفت:
ـ والا راستش ما کارگاهمون داره کار میکنه. فعلا هم نمیخوایم سیستمشو تغییر بدیم. فقط برای قسمت مونتاژ بدنه یه نفر میخواستیم که آقا عطا شما رو معرفی کرد. ما خدمت آقا عطا خیلی ارادت داریم.
عطا سرش را به نشانه خضوع پایین آورد دستش را روی سینه گذاشت.
حقوقمون بسته به کاری که انجام میشه از 2ملیون تا 5 ملیون متغیره. حالا اگه خواستید میتونید تشریف بیارید از نزدیک ببینید کارگاه رو.
اسد که آرنجهایش را روی زانو ستون کرده بود، اشتیاقش را به ادامه نقشههایش از دست داد. نگاهی به عطا انداخت. تکیه کرد و دستش را روی پشتی مبل انداخت:
ـ در واقع شما یه کارگر ساده میخواید یا مثلا یه پادو. همچی چیزی!
عطا وساطت کرد:
ـ اسدجان، پادو کدومه؟! کوتاه بیا داداش. میخوای از یه گوشه شروع کنی. جای پیشرفت داری. مهمتر اینکه علاقمندی به این کارا.
هادی که رفت، اسد مصممتر گفت:
ـ برای من اتوبوس رزرو کردی یا خودم رزرو کنم؟!
عطا گفت:
ـ اسد، برنامت چیه داداش؟ موقعیتهای به این خوبی رو راحت از دست میدی. همه دربدر دنبال کار هستند اون وقت تو داری...
ادامه نداد. اسد اخمهاش توی هم بود:
ـ اصلا کی گفته شما بخاطر من رو بندازید به دیگران. من اگه میخواستم نوکری کنم تو خود مشهد پر بود. طرف داشت دخترشو میداد به من با 5هکتار باغ که بهش رسیدگی کنم و محصولشو بفروشم. قبول نکردم. سود سالیانهاش 200 ملیون بود.
پریدم وسط حرفش:
ـ خوب چرا قبول نکردی؟! این عالیه که. هم زیارت هم تجارت.
ـ هنوز اونقدر خوار و خفیف نشدم که بخوام بخاطر 5 هکتار زمین مجبور به ازدواج با دختری بشم که علاقه بهش ندارم.
عطا گفت:
ـ اسد داری شانسهاتو یکی یکی میترکونی. متوجه هستی؟! داری میترکونی. فکر میکنی تا چه سنی این فرصتها سراغت میان. خیلی زود سن میره بالا و انرژی فکری و بدنیت افت میکنه. درحالیکه از یه گوشه شروع کنی خدا راه رو برات باز میکنه و اتفاقات خوبی برات میفته. کارت برکت پیدا میکنه. کمالگرایی آدم رو از همه چی عقب میندازه.
اسد طوری از جا بلند شد که معنیش این بود:
ـ نمیخواد برای من دلسوزی کنید. دلتون به حال خودتون بسوزه.
عطا دستش را گرفت و دوباره روی مبل نشاند:
ـ بشین ببینم . چرا ترش میکنی خوب؟! داریم همفکری میکنیم. من یه پیشنهاد دیگه هم دارم. اسد با بیمیلی نشست و نگاهش را پایین انداخت تا مجبور به دیدن قیافههایمان نباشد(!) عطا گفت:
ـ ببین یکی از همکارام بعدازظهر توی آتلیه کار میکنه. میخوای پیشش کار کنی تا آروم آروم رشته کار بیاد دستت. عکاسی که کار کردی قبلا؟ یکی دیگه از همکارام هست که دارند توی عراق کار ساخت و ساز انجام میدن. کار پیمانکاری. میخوای باهاشون کار کنی؟ درسته شرایطش به راحتی ایران نیست. یه کم سخته ولی میگفت درآمد خوبی داره...
اسد مصممتر از قبل از روی مبل بلند شد. ابرو بالا انداخت و غرولندکنان رفت سمت اتاق بچهها. عطا با اشاره به من گفت:
ـ چرا اینجوری میکنه. همینجوریه هیچکس باهاش کار نمیکنه.
ـ ولش کن.
صدای بهار از توی اتاق آمد که از حضور داییاش خوشحال بود و اسباببازیهایش را یکی یکی با ذوق نشانش میداد. اسد یکی دوبار در جواب بهار «هوم» گفت ولی زود حوصلهاش سر رفت و جواب نداد. عطا شانه بالا انداخت و دستهایش را بالا برد و آرام گفت:
ـ من هر کاری تونستم براش انجام دادم. خودش نخواست.
ـ هیس...
اسد توی اتاق با موبایل صحبت میکرد:
ـ الو... امشب برمیگردم... نه بابا به درد نمیخورد... حالا بعدا بهت میگم...کی زنگ زده بود؟!... چی میگفت؟!... بیخود کرده... اصلا از قیافه یارو خوشم نمیاد. انگار از دماغ فیل افتاده... نمیخواد از طرف من قول بدی بهش. باهاش کار نمیکنم... چه میدونم هر چی میخوای درست کن...