کد خبر: ۳۴۴۲
تاریخ انتشار: ۲۲ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۱۷
پپ
صفحه نخست » داستانک

معصومه تاوان

بوی پهن بود و گرد و غبار داغ جاده‌های آفتاب خورده. زن‌ها هر کدام سطل و دیگی به کنار، در سینه‌کش دیوارهای باغ بابا‌طاهر کز کرده بودند. بچه‌ها با موهای آویزان و سر و صورت خشکه‌زده لابه‌لای گرد و خاک‌ها غلت می زدند و خاک به سر و کول هم می‌پاشیدند. صدای خنده‌هایشان تب و تاب گرما را می‌شکافت و پیش می‌رفت و حوصله مردهایی را در گوشه‌ای مشغول صحبت بودند، سر می‌برد.

ـ اِهه برین اونطرف بازی کنین، وخیییی...

کمی آن‌سوتر یکی دو پیرزن نگاه ریز و درهمشان را دوخته بودند به جاده و گرد و غبار گله که داشت می آمد خودش را روی سر ده تکان بدهد. گله که به میدان‌گاهی نزدیک شد، صدای بع‌بع و دلنگ دلنگ زنگوله‌‎ها با صدای از سر ذوق بچه‌ها قاطی شد. بچه‌ها جلو آمدند و دویدند دنبال میش‌هایشان و گردن‌های بلند و باریکشان را چسبیدند و کشان‌کشان بردند سمت مادرهایشان که با چشم‌های مشتاق آن‌ها را می‌پاییدند.

ـ بیا ننه، بیا آوردم میش‌مونو. ببین عجب شیری داره لاکردار.

گوسفندها خودشان را می‌کشیدند سمت سایه دیوارها و سرهایشان را می‌بردند در شکم همدیگر و خنکای سایه دیگری را بالا می‌کشیدند.

یوسف ایستاده بود کنار دیوار و گوسفندها و بچه‌هایی را که گردن میش‌ها را چسبیده بودند و تقلایشان را ساکت می‌کردند، می‌پایید. همان‌طور که سوت می‌کشید برای گوسفندها نگاهش افتاد به ترلان که سربالایی تپه را بالا می‌آمد. نیشش تا بناگوش باز شد. چوب دستی‌اش را کناری پرت کرد و دوید جلو.

ـ دیر کردی؟

ترلان نگاهش سرد بود و بی‌تفاوت.

ـ با آقام حرف زدم، همین روزاست که بیایم...

ـ برو کنار دارن نیگامون می‌کنن.

یوسف نگاهی به دور و برش انداخت. همه مشغول بودند.

ـ کی نیگامون می‌کنه؟ بعدشم ببینن، همین روزا مال خودم می‌شی. نصف آدمای این ده می‌دونن من خاطر تو رو می‌خوام، اگه تا امروزم دست رو دست گذاشتم فقط برای اینه که سال خواهرت بگذره، همین.

ترلان تا اسم خواهرش را شنید، بغضش گرفت. چنگی به سطلی که در دست داشت انداخت و راهش را کشید و رفت. میشش را از میان گوسفندها بیرون کشید و سطلش را محکم زمین زد. پاهای لاغر و لندوک میش را از هم جدا کرد و سطل را چپاند بین پاهایش.

ـ خب ترلان جان آقات خودش گفت تا سال دختر بزرگم سر نشه هیچکی حق نداره حرف خواستگاری و این حرفا رو بزنه، من چه بکنم؟ وگرنه من از خدامه که تو رو زودتر ببرم خونه خودم، ببین ننم رفته...

ـ گفتم برو اونطرف، دارن نیگامون می‌کنن.

و با حرص چنگی به پستان‌های حیوان زد. گوسفند از جایش پرید و چند پشگل خرد و نقلی توی سطل انداخت. نگاه متعجب یوسف همان‌طور ترلان را می‌پایید.

ـ خب چی شده؟ خودت بگو؟

ـ وایستا حیوون.

میش همان‌طور تقلا می‌کرد.

یوسف رفت و چنگی به گردن میش انداخت و آرامش کرد.

ـ ترلان چی شده؟

ترلان سرش را بالا کرد و توی چشم‌های یوسف نگاه کرد. همین که دهان باز کرد حرف بزند، شوهرخواهرش را دید که از کنارشان عبور کرد. نگاهش زمخت بود و بی‌روح. اول روی ترلان ماسید و بعد از روی یوسف گذشت. ترلان سکوت کرد و دوباره مشغول شد. یوسف نفهمید چرا ولی قلبش به یکباره تنگ شد و نفسش بند آمد. گردن میش را رها کرد و سلانه سلانه رفت سمت خانه.

***

مادر وسط حیاط مشک می‌زد. با حرص مشک را جلو عقب می‌برد و زیر لب آواز غمگینی را زمزمه می‌کرد. ننه خیرنسا که سرش توی لاک خودش بود و مدتی می‌شد در فکر فرو رفته بود، دست آخر سرش را بالا گرفت و رو به ترلان که کنار دیوار کز کرده بود گفت:

ـ تو خاله‌شانی، کی از تو به اون دوتا طفل معصوم نزدیکتر میشه؟

ترلان صورتش را برگرداند سمت دیوار.

ـ مگر نامادری می‌تان مثل مادر باشه برای بچه؟ ولی خاله می‌تانه... چون از گوشت و پوست خودشانه.... دلش براشان لک می‌‎زنه... می‌فهمی اینایی را که می‌گم؟

مادر با چارقدش اشک‌های روی صورتش را پاک کرد و گفت:

ـ بیچاره دخترم جوان‌مرگ شد. مادرت برات بمیره... مادرت جای تو روی اون زمین سرد می‌خوابید.

ترلان همان‌طور چشم‌هایش را بسته بود و به بچه‌ها فکر می‌کرد. به خورشید که فقط یک سال داشت و به ستاره چهار ساله و به خواهر مرده‌اش که جایی بالای آن تپه‌ها زیر خروارها خاک دراز به دراز افتاده بود. از روزی که خواهرش مرده بود، هر شب او را در خواب‌هایش می‌دید. نگران بچه‌ها بود، دلواپس‌‍‌شان بود و برایشان غصه می‌خورد.

ـ با توام ترلان کجا سیر می‌کنی؟

مادر دوغ مشک را ریخته بود توی سطل و کره‌اش را جدا می‌کرد.

ـ خدابخش مرد خوبیه، یکم تند هست ولی مرده...

حرف‌های ننه، ترلان را اذیت می‌کرد. حالی به او می‌داد مثل حال گنگ ماندن سر دو راهی. بلند شد و رفت توی اتاق. دراز کشید و پتو را تا روی سرش بالا آورد. دنیای تاریک زیر پتو خوب بود، بدون دلواپسی و دل‌تنگی. پر از حرف بود و رویاهای قشنگ. یوسف بود و نگاه‌های مهربانش، خانه‌ای که قولش را به او داده بود، زندگی که قرار بود با هم بسازند...

بغض کرد... دانه‌های گرم اشک پوست جوان و مهتابی‌اش را سوزاند.

***

اهالی داشتند مهیای کوچ می‌شدند. کپه به کپه سیاه چادرهایشان بود و بند و بساطی که روی هم تلنبار شده بود. صدای گریه‌های خورشید از خانه می‌آمد. جیغ می‌کشید و بهانه‌ می‌گرفت. دوست داشت می‌توانست برود و دست‌های دخترک را بگیرد و او را توی بغلش فشار دهد اما چیزی انگار پاهایش را بسته و قفل کرده بود. سرش را تکیه داد به درخت و چشم‌هایش را بست. می‌توانست صدای مینی‌بوس خدابخش را از این فاصله هم بشنود. می‌دانست حالا حتما می‌آمد برای بردن بچه‌ها. خانه‌اش در شهر بود. توی آن کوچه‌های تنگ و تاریک پایین‌شهر. خواهر خدابیامرزش عاشق شهر بود، درست برعکس او که از آن نفرت داشت.

ـ چی میگی آبجی؟! اینجا دل آدم می‌گیره لابه‌لای این همه پهن و گوسفند... شهر خوبه، صدای ماشینا و رفت و آمد آدما. اینجا چیه؟!

جیغ‌های خورشید بلندتر می‌شد و صدای مینی‌بوس خدابخش نزدیک‌تر.

ـ ترلان، کجایی آتیش به جون گرفته؟ بیا ببین بچه چی می‌خواد؟! خودشو هلاک کرد بلکم تو زبونشو بفهمی...

باقی حرف‌های مادر لابه‌لای گریه‌هایش گم شد اما ترلان نشنیده و نفهمیده هم می‌دانست چه می‌گوید.

ـ جوون‌مرگ شد دخترم، کاش که من به جای تو بلا می‌گرفتم، مادر من عمرمو کرده بودم تو چی آخه پاره جیگر؟

سلانه‌سلانه رفت سمت ایوان. خورشید تا او را دید خودش را کشید سمتش. قطره‌های اشک روی صورتش ماسیده و رد باریک و خشکی را جا گذاشته بودند. صدایش گرفته بود، آنقدر که جیغ زده بود. ستاره کناری عروسک پارچه‌ای‌اش را بغل گرفته بود و بغض کرده آن‌ها را نگاه می‌کرد. ترلان که دست‌هایش را دراز کرد هر دو با شتاب خودشان را انداختند توی بغل ترلان. نفهمید چرا ولی دلش لرزید و دردی مثل شهاب از پهلویش گذشت. نشست روی پله‌ها. دست‌هایش را فرو برد توی خرمن موهای ستاره و صورتش را چسباند به داغی چهره خورشید. قلب کوچک یک ساله‌اش مثل قلب گنجشکی که زیر باران مانده باشد، تند تند می‌زد.

ـ آروم باش عزیز دلم، آروم قربونت بشم من.

صدای کوبه در که آمد رمقی برایش نمانده بود که از روی پله‌ها بلند شود اما خوب می‌دانست که خدابخش است. تک سرفه خشک و خلط‌دارش را وقتی که می‌خواست وارد جایی شود، خوب می‌شناخت. سرش را بلند نکرد اما سایه او را بالای سرش حس کرد. آب دهانش را قورت داد و همان‌طور بی‌رمق ایستاد و نگاهش را چرخاند سمت او. چهره سالک‌زده‌اش از نزدیک خشن‌تر بود. خورشید خودش را کشید سمت پدرش و آرام گردن ترلان را رها کرد. نگاه ترلان هنوز همان‌طور مات و گنگ مانده بود روی چهره خدابخش.

ـ خسته نباشی خدابخش جان.

خدابخش نگاهش را از بچه‌ها گرفت و پاشید به صورت مادر زنش که بقچه غذا در دست داشت به او نزدیک می‌شد.

ـ کاش میذاشتی می‌موندن پیش خودمان، اذیت می‌شی.

ـ آخرش چی زن‌عمو جان، مادرم خانه است. دیگه باید عادت کنند.

ـ پس این غذا رو ببر... ستاره استامبولی دوس داره.

ـ زحمت کشیدین...

و راهش را کشید و رفت. ستاره دست‌های کوچکش را داد توی دست‌های پدرش و قدم های نقلی‌اش را برداشت سمت در و دور شد.

***

ـ هی ترلان.

برگشت سمت صدا، یوسف بود از بالای دیوار نگاهش می‌کرد.

ـ بگیر این گردنبند برای تو درست کردم، چوبیه.

ترلان سر تنور بود. خم شد و چانه تنور را چسباند به دیواره گلی تنور و با پا زغال‌هایی را که از دریچه بیرون زده بود را تو داد.

ـ برش دار دیگه، می‌دانی براش چقدر زحمت کشیدم؟ همش هسته خرماست.

ترلان نگاهی به دور و برش انداخت و رفت سمت یوسف و دست دراز کرد.

ـ آقام یه چیزایی میگه؟

دست ترلان در هوا ماند و نگاهش در نگاه یوسف خشک شد.

ـ درست که نمیگن مگه نه؟

دوباره بغض آمد و بیخ گلوی ترلان نشست. چنگ انداخت به دامنش و همانجا ماند. دلش می‌خواست به یوسف می‌گفت که درست نیست اما از بچگی دروغ گفتن را بلد نبود. همه ده و همه دنیا می‌فهمیدند، دروغ می‌گوید. دستش را گرفت به روسری‌اش و برگشت پشت به یوسف.

ـ تو که دوست نداری مگه نه؟ ایل همین روزا کوچ می‌کنه، ترلان تو با ما میای دیگه مگه نه؟

جمله آخرش را آنقدر با تردید و گنگ گفت که حتی ترلان هم فهمید یوسف بین داشتن و نداشتن او در آمد و رفت است. نم اشکی را که به چشم داشت گرفت و رفت سمت تنور. نان سوخته بود و بوی سوختنش در هوا پخش بود. تنور کاه گلی به یکباره الو گرفت و زبانه کشید. همان‌طور ایستاد و زبانه‌های آتش را نگاه کرد. وقتی که برگشت یوسف نبود و گردنبند چوبی از میخ دیوار آویزان بود.

***

شب بود و فردایش ایل می‌رفت. پیرترها را سوار ماشین کرده و جلوتر فرستاده بودند. از همه ده صدای همهمه می‌آمد. داشتند مهیای رفتن می‌شدند. ننه خیرالنسا بغض داشت. حرف‌هایش را صبح زده بود و مادر و آقاجان مانده بودند بین دوراهی که چیزی بگویند یا نه. ننه خیرالنسا می‌ماند. با ایل نمی‌رفت، مثل بعضی از مرد و زن‌هایی که جان زندگی در تپه‌های سرد را نداشتند. ترلان توی انباری خودش را با ظرف و ظروف‌های بقچه‌پیچ مشغول کرده بود اما مدام نگاه یوسف را دنبال خودش حس می‌کرد. مانده بود توی دو راهی. از ننه خیرالنسا فرار می‌کرد. تا او را گیر می‌آورد شروع می‌کرد به آه و ناله و نصیحت. چقدر دلش می‌خواست می‌توانست برود جایی که دور از همه باشد. با یوسف زندگیشان را شروع می‌کردند. می‌شد خانم خانه. نان می‌پخت و آشپزی می‌کرد و یوسف می‌رفت دنبال کار اما چهره معصوم خواهرزاده‌هایش اجازه نمی‌دادند خیال‌بافی‌ها و رویاپردازی‌هایش جلوتر برود.

ـ ترلان...

ـ بله آقاجان؟

ـ گریه می کنی؟ اسباب و اثاث رو آماده کردی؟ فردا غروب حرکت می‌کنیم... یوسف جلوتر با گله رفت...

آقاجان به این جای حرف‌هایش که رسید سرش را پایین انداخت و نگاهش را از ترلان دزدید و سرش را به کارهای دیگر گرم کرد ولی ترلان می‌دید که می‌خواهد چیزی بگوید و نمی‌تواند.

***

همه جمع شده بودند توی میدان‌گاهی. بارها را سوار قاطرها کرده بودند. مردها هر کدام پشته‌ای هیزم و بار و بنه به پشت بسته بودند و زن‌ها بچه‌هایشان را با چادرها محکم به کولشان بسته بودند. همه مشغول کار خودشان بودند. دوید میان جمعیت و خودش را میانشان گم کرد. می خواست فراموش کند پشت سرش چه خبر است ولی چیزی راه گلویش را بسته بود. سرش را پایین انداخت و به خورشید فکر کرد، به خنده‌های کودکانه‌اش. به ستاره، به شیطنت‌های بچه‌گانه‌اش. حتی به خواهرش، به چشم‌های آبی‌اش که مثل رنگ دریا همه را در خودش غرق می‌کرد. رنگ چشم‌های ستاره هم مثل مادرش بود اصلا او شبیه مادرش بود. سرش را که بالا آورد ایل رفته و دور شده بود. مانده بود وسط ده.

نگاهش ماند به آسمان، خورشید داشت غروب میکرد، آسمان سرخ بود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: