کد خبر: ۳۴۴۱
تاریخ انتشار: ۲۲ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۱۷
پپ
صفحه نخست » داستان

سیدمهدی طیار

تصویرساز: یاسمن امامی

چه کلاس داغی! در و دیوار و صندلی‌های کلاس هم می‌خواستند به پرواز درآیند؛ چه رسد به دانشجوها! مغزها چنان لبریز شده بودند که کم آورده بودند و سرریز داشتند. مخ‌ها سوت نمی‌کشیدند، بلکه مثل ارکستر همصدا شده و سمفونی شلوغی می‌نواختند. همه یک‌چیزی‌شان شده بود.

البته به نظر می‌رسید خودِ استاد بیشتر از همه برانگیخته شده. از چیزهایی که خودش می‌گفت به وجد آمده بود. چنان برای مطلبی که می‌گفت ارج و قرب قائل بود که نگو. بی‌تابانه، از این‌طرف کلاس به آن‌طرف قدم‌رو می‌زد و تکرار می‌کرد: بله! جهانی بیندیش، محلی عمل کن!

سحر، با دهان نیمه‌باز، خشک شده بود و حیرت‌مندانه گوش می‌داد. مگسی اگر پیدایش می‌شد، می‌توانست وارد دهانش شود، چرخی بزند، دقیقه‌ای فرود بیاید و زیرپا را با زبان گوشت‌کوب‌مانندش وارسی کند و ببیند کام او از شدت هیجان تا چه حد خشک شده؛ بعد بپرد و بی‌دغدغه بزند بیرون. پلک‌زدن سحر هم دچار کندی شده بود و دیلِی داشت. ذهنش هم در حالت مشابهی به سر می‌برد. گاهی، هنوز در حالِ فهمیدنِ حرفِ قبلیِ استاد بود که متوجه می‌شد وسط‌های حرفِ بعدیِ اوست.

بقیه هم وضعیت بهتری نداشتند. کار بیخ پیدا کرده بود. البته کسی گله‌ای نداشت. مبحث از بس شیرین بود همه را جذب خودش کرده و مثل حشره چسبانده بود به شیره‌اش. همه آن‌چنان با بحث عجین شده بودند که متوجه نبودند وقت کلاس تمام شده؛ بنابراین کسی هم حواسش نبود به استاد «خسته نباشید» بگوید و قضیه حسن ختام بیابد و ختم به خیر شود؛ به همین خاطر، استادِ ترمزبریده، همچنان داشت بی‌کنتور ادامه می‌داد و اگر مستخدم برای کلیدکردنِ درِ کلاس نیامده و همه را بیرون نکرده بود، امکان داشت حجم دانش دریافتی توسط دانشجوها به حدی برسد که تا یکی دو هفته، در حالتی شبیه به هنک‌کردن، در حال پردازش باشند.

در آن شبانگاه دلپذیر، سحر اصلا نفهمید چطور با دوستانش خداحافظی کرد. از بس داشت جهانی فکر می‌کرد، نمی‌توانست محلی عمل کند. متوجه نشد چطور خودش را به ایستگاه مترو رساند و در واگن بانوان چپید؛ در حالی که چشم‌هایش بعضا از به یادآوردن مطالب استاد دودو می‌زد:

- جهانی بیندیش، محلی عمل کن! برای تماشای دورترین کهکشان‌ها، تلسکوپ رو در خانه بساز. فرد موفق این کار رو می‌کنه؛ کارِ دیگه‌ای نمی‌کنه. بازار کل دنیا رو در نظر می‌گیره، بعد می‌شینه تو کارخونه‌ش محصولش رو با بالاترین کیفیت تولید می‌کنه؛ یا مثل چین با پایین‌ترین قیمت. اینا افق‌شون جهانیه؛ نُک دماغ‌شون رو نگاه نمی‌کنن. نه مثل این‌جا که از بس نُک دماغ‌مون رو نگاه کردیم، همه دماغا شده‌ن عملی. نگاه کن ببین تو فیلم‌هاشون چند بار دنیا رو نجات داده‌ن! انگار قصد دارن به تعداد آدم‌ها، دنیا رو نجات بدن.

البته سحر منفعلانه در برابر شنیده‌ها زانو نزده بود و دلاورانه سعی داشت مفهوم «جهانی بیندیش، محلی عمل کن» را به چالش بکشد. بِرندها و اسم کارخانه‌ها و موفقیت‌نامه افراد کارآفرین جهانی، که استاد تند و تند ردیف کرده بود، برایش کافی نبودند. می‌خواست ببیند آیا این دستورالعمل، همیشه و همه‌جا به‌دردبخور هست؟ یا ممکن است دسته‌گل هم به آب بدهد؟

مغزش در این پیکار سنگ‌تمام گذاشته بود. این توده خمیریِ تقریبا یک و نیم کیلوییِ محبوس در جمجمه‌اش، سلحشورانه به مصاف همه دانسته‌های خود رفته بود و داشت عملیات وسیعی روی همه داشته‌هایش انجام می‌داد. می‌خواست هرآنچه از موفقیت‌ها یا شکست‌های تاریخ می‌داند، از منظرِ فرمولِ «جهانی بیندیش، محلی عمل کن» تحلیل کند.

البته وضعیت فشرده همقطاران در مترو، مجال آزادانه اندیشیدن به سحر نمی‌داد؛ چون او عادت داشت موقع فکر، راه برود و با دست‌هایش در هوا خط و نشان بکشد. در حالی که در حال حاضر در مترو، فقط دست‌فروش‌ها قادر به انجام چنین کارهایی بودند.

ایستگاه به ایستگاه، تعداد مسافرین کمتر و بازار دست‌فروش‌ها کم‌مشتری‌تر شد. وقتی به ایستگاه صادقیه رسیدند، کاهش جمعیت به اوج خودش رسیده بود.

سحر که در هپروت بود، همچنان که با دیگران به سمت قطار کرج می‌رفت، احساس رهایی کرد و تلنگری به ذهنش وارد آمد: بدکاران تاریخ چه؟ آن‌ها هم با همین فرمول «جهانی بیندیش و محلی عمل کن» دنیا را ترکانده بودند؟ مثلا هیتلر؛ آیا او هم؟!

قطار کرج زود آمد و سحر شانس آورد یک صندلی تکی گیرش آمد؛ از آن‌ها که در هر واگن چندتایی بیشتر نیست و مشتری هم زیاد دارد. بقیه صندلی‌ها چندتا چندتا روبروی هم بودند.

تا پر شدن قطار، بحث سحر با خودش هم داغ شد. در حال جرّ و بحث با خودش، چهره‌اش مدام جمع و باز می‌شد و دست‌هایش چنان تکان می‌خورد که انگار در حال توضیح‌دادن مطلبی است. معلوم بود بگومگوی سرسختانه‌ای در درونش جاریست. جای شکرش باقی بود که لب هم می‌زد و این‌طور به نظر می‌رسید که در حال صحبت‌کردن با هندزفری است.

معلوم نبود جنگِ جهانیِ چندم در ذهن سحر جریان دارد؛ ولی هر چه بود، هیتلرِ فراوانی در آن حضور داشت. اگر جهانی اندیشیدن و محلی عمل کردنِ هیتلر باعث نیرومندی‌اش شده بود، پس دلیل شکستش چه بود؟ رقبایش جهانی‌تر فکر کرده و محلی‌تر عمل کرده بودند؟ یا نقصی در فرمول «جهانی بیندیش و محلی عمل کن» وجود دارد؟ اصلا آیا این‌که این فرمول برای بدها هم جواب می‌دهد، نشانِ نقصش نیست؟

همچنان که قطار با کفش‌های آهنی‌اش روی ریل می‌دوید، افکار سحر هم در مدارهای ذهنش مثل ترن هوایی سرسره‌بازی می‌کرد.

تمام راه، سحر با فرمول «جهانی و محلی»اش پینگ‌پونگ بازی کرد. یک‌جاهایی هم کار بالا گرفت و به زد و خورد ذهنی انجامید.

سحر نفهمید یک ساعت راه چطور گذشت؛ راه هم نفهمید سحر در این مدت کجا سیر کرد.

تا رسیدن به خانه، پیاده‌روی ورزش‌کارانه‌ای از سحر سر زد. شانس آورد هوا تاریک بود و کسی چندان متوجه او نبود؛ چون گاهی توضیح‌دادن مطلبی برای خودش، عملا به کاراته‌بازی شباهت پیدا می‌کرد.

ناگهان شمیم مهر مادری در مشامش پیچیدن گرفت و عطری دل‌انگیز و پر از نوستالژی دماغش را پر کرد. نمی‌دانست چرا. متوجه نبود به خانه رسیده، تو آمده و در حال قدم‌زدن در پذیرایی است و بوی غذا او را به یاد مادر انداخته.

همچنان که در حال رفت و برگشت در پذیرایی، از لای مبل‌ها و میز و عسلی‌ها بود، صدای مادر از عمق ذهنش پیچید میان فکرهایش و یک‌دفعه دید چه تکان‌دهنده! بله! مادر بود که شانه‌های او را گرفته و مثل نهالی تکانش می‌داد: دختر! دختر!

سحر اندکی از هپروت بیرون آمد و ناگهان متوجه شد کجاست و حتی به خاطر آورد که چطور به خانه رسیده و داخل آمده و به مادر و حتی وزغ هم سلام داده و شروع کرده به حرکتِ تاندون‌مانند در پذیرایی و بعد در جواب صداکردن‌های مادر مدام سرش را هم تکان داده و زیر لب گفته: باشه، باشه؛ الان، الان!

مادر به او می‌گفته «بیا این پیاز رو یه لحظه تفت بده من برم پایین یه سر به ترمه‌خانوم بزنم بیام»

سحر نمی‌آمده؛ ولی همچنان تأکید می‌کرده: باشه، باشه؛ الان، الان.

و به قدم‌زدن در پذیرایی و فکرکردن ادامه می‌داده؛ تا این‌که مادر آمده و گرفته تکانش داده.

مادر دوباره دوید به آشپزخانه و مشغول هم‌زدنِ پیازهای روی شعله شد: بیا دیگه خانومِ «الان».

سحر رفت و قاشق چوبی را از دست مادر گرفت. مادر با قیافه‌ای نبخش و تهدیددار به او نگاه کرد: نسوزونی ها سحر!

- خیالت تخت مامان جان.

مادر که رفت؛ سحر در هم‌زدنِ پیازها همت بی‌شائبه‌ای از خود نشان داد. البته همزمان با هم‌زدن، گیج هم می‌زد؛ چون داشت به معمایش فکر می‌کرد. این‌که معجون هیتلر و جهانی‌اندیشدن و محلی‌عمل‌کردن را چطور می‌شد سر کشید؟! هر جوری هم با این معادله مثلثیِ لاینحل ور رفت، فایده نکرد. داشت به این نتیجه می‌رسید که نمی‌تواند به نتیجه برسد؛ که ناگهان مادر او را به خود آورد: داغون‌شون کردی که دختر!

سحر پیازها را چنان هم زده بود که قلع و قمع و لهیده و درب و داغان شده بودند و بیشتر به شفته شباهت پیدا کرده بودند تا پیازِ سرخ‌شده.

- مامان جان، گفتی نسوزونم؛ نسوزوندم دیگه.

- خوبه نرفته از ترسم برگشتم. اگه ولت کرده بودم که میومدم می‌دیدم شده‌ن سوخته‌دوغاب.

ناگهان هوش از سر سحر دررفت. پرید و مادر را در آغوش گرفت: قربونت برم مامان جان!

مادر لحظه‌ای حیران ماند. بعد خودش را از او کَند و مشغولِ هم‌زدنِ پیازها شد تا به فنا نروند.

سحر در وجد و سرور بال‌بال می‌زد: مامان جان، یافتم! فهمیده‌م مشکل هیتلر چی بوده! هیتلر به جای «جهانی اندیشیدن و محلی عمل کردن»، برعکس عمل کرده؛ یعنی محلی اندیشیده و جهانی عمل کرده!

مادر طوری با تعجب نگاه کرد که معلوم بود نمی‌داند سحر از چه چیز این موضوع بدیهی سرِ کیف آمده؛ اما سحر فکر کرد مادر شگفت‌زده است از این‌که او چطور بالاخره جواب چنین معمایی را یافته.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: