گلاب بانو
زود باش برگرد
اصلا اینطوری نبود که آرام و قرار بگیرد و یک جا نمینشست. مثل سنجاقک نازکی که در باد از شاخهای به شاخه دیگر میپرد یک جا بند نمیشد و مدام این طرف و آن طرف میدوید. ظهر تابستان بود و دانههای درشت عرق مدام بر پیشانیش میدوید و از روی چانه، روی دستهایش چکه میکرد، تند تند قفسه سینه بیمار را فشار میداد و بلند بلند میشمرد و دوباره فشار میداد و مدام فریاد میزد: یالا زود باش برگرد! برگرد و چشماتو باز کن!
دخترک جوان زیر دستهایش بالا و پایین میپرید، صدای شکستن دندههایش میآمد اما او دست بردار نبود؛ زود باش برگرد نباید بری.
مادر از پشت شیشه باریک در اتاق داخل آن را تماشا میکرد و فریادهای مینا را میشنید. آنقدر این جمله را محکم میگفت که انگار قرار بود خودش مدت زیادی را در این دنیا بماند انگار نه انگار که خیلی وقت پیش دکترها چمدانش را به دستش داده بودند و راهیاش کرده بودند که به سفر ابدیت برود.
ما هم بیشتر از آنکه حواسمان به بیمار باشد چهار چشمی او را نگاه میکردیم که تا کمر روی بیمار دولا شده بود؛ یعنی چه که وقتی خودش زیاد زنده نمیماند نگران مرگ و زندگی دیگران باشد و دلش برای نفسهای که میآیند و میروند بلرزد؟ وقتی خودش رو به جاده بیانتهای سیاهی بود چه معنی داشت که با دستانش شب و روز برای مردم فانوس بگیرد تا روزها و شبهای درمانشان را بگذرانند؟ انتظار داشتیم جایی گوشهای کنجی در حالتی مچاله و فرو رفته ببینمش که در خودش جمع شده پیر و چروکیده و پر از اندوه، مدام انتظار داشتیم بشکند و هر بار که از پشت در بستهای بیرون میآید چشمهایش از شدت غم و اشک و گریه سرخ شده باشد. بچهها همه تردید داشتند که خبر واقعیت دارد یا نه؟! همه جا حرف از او بود پچ پچها حتی یک لحظه هم تمام نمیشد. خبر مشکلی که داشت همه جا پیچیده بود انگار پیش یکی درد دل کرده بوده که اصلا درد دل نبوده یک جور اطلاع رسانی یا مشاورهای چیزی که میگفت مینا خیلی زود از پیش ما میرود! نتایج پزشکیاش را با اصرار از دکتر معالجش که دکتر بیمارستان خودمان بود گرفتیم دکتر چیزی نمیگفت دوست داشت ما را در حدس و گمان نگه دارد نه چیزی را میپذیرفت و نه چیزی را رد میکرد. شانههای لاغر و استخوانیاش را در جواب سؤالات ما بالا میانداخت و کلماتی مثل اینکه برای همه پیش میاد و چیز مهمی نیست را تحویلمان میداد در صورتیکه ما میدانستیم معنی چشمهای تهی و غمگین دکتر چیست؟ کافی بود مینا کمی از جمع ما دور شود تا تمام بحث ما پیرامون مسأله او باشد. حالش اصلا خوب نبود یا بچهها اغراق میکردند نمیدانم هر چه بود وقتی که نزدیکمان میشد به طرز مسخرهای بحث را عوض میکردیم و وقتی از ما فاصله میگرفت دوباره شروع میکردیم به حرف زدن مثل آهن ربا شده بود گاهی یادمان نمیآمد باید چه چیزی بگوییم و خیره میشدیم به در و دیوار یا موزاییکهای روی زمین و سعی میکردیم چیزی پیدا کنیم که بگویم و فضاهای سکوت پر از خالی بینمان را پر کنیم.
کوچه کناری هوا ابری است
فکر میکنند من نمیدانم خندهدار است من دقیقا تمام پچ پچهایشان را حتی از پشت درهای بسته و دور از من میشنوم. من میدانم که در حال مرگ هستم دکتر عکسهایم را زیر نور مستقیم نگاه کرد و جلوی چشمهای خودم و به اصرار خودم با ماژیک دور جاهایی را که آسیب دیده بود خط کشید و گفت ببین اینجاها درگیر شدهاند ببین این بخش آسیب دیده ببین فلان مشکل برایت پیش خواهد آمد اگر چه ته هر کدام از جملههایش چیزی مثل صدای سوت قطار وقتی که به ایستگاه آخر میرسد توی سرم میپیچید اما میگفتم باشه باشه این باشهها را میگفتم که امین روی صندلی کناری من نشسته بود از انجماد در بیاد مدتی بود که پلک نمیزد و دستش همانطور مثل وقتی که تازه وارد اتاق شده بودیم و نشسته بودیم زیر چانه بیحرکت باقی مانده بود.
دکتر برای من توضیح میداد هر چیزی را که میخواست پنهان کند من خودم میفهمیدم و بر زبان میآوردم و دکتر بقیهاش را ادامه میداد خیلی چیزها توضیح لازم نداشت و بسیار روشن بود از مطب دکتر که برگشتیم نظر امین را پرسیدم او هنوز در حالتی از انجماد راه میرفت پاهایش را برمیداشت و بدون اینکه دلش بخواهد بر زمین بگذارد و یا حوصله بر زمین گذاشتنش را داشته باشد روی هوا پرت میکرد پاها تنها او را به دنبال خودشان میکشیدند. دوباره پرسیدم نظرت چیه؟
امین گفت: حتما خوب میشی من مطمئنم
مطمئن نبود دکتر آنقدر ترسانده بودتش که بعید بود به خوب شدن من فکر کند او فقط میتوانست به عنوان یک مهندس که چیز زیادی از حرفهای دکتر سر در نمیآورد فقط خوب شدن من را آرزو کند و یا حسرت بکشد.
وقتی به قطره آخر زندگی نزدیک میشویم و چیزی در ما جرعه جرعه تمام میشود به این فکر میکنیم که زندگی چقدر زیبا میتوانست باشد محکم به سر شانهاش میکوبم و میپرسم منظورت چیه که خوب میشم... خود به خود خوب نمیشم من باید رژیم بگیرم یه رژیم سفت و سخت تا این دنبهها و چربیها رو آّب کنم. من لاغر نبودم اما به هیچ وجه چاق هم محسوب نمیشدم اما خودم احساس میکردم چیزی که بسیار مهمتر از بیماری بود مشکل چاقی من بود که دکتر به اشتباه تأکید بر آن نکرد ولی من اصرار کردم که برایم یک رژیم غذایی بنویسد دکتر امان از دست شما زنهایی گفت و شروع کرد به نوشتن نسخه و دارو مدت زمان شیمی درمانی من فقط برگه رژیم غذایی را تو دست گرفتم و خواندم و دفترچه بیمه را بستم که داروهای شیمی درمانی همانجا لابلای دفترچه بمانند و دیده نشوند.
رژیم لاغری
نمیدانم برای چه دنبال رژیم غذایی میگردد. همین رژیمی که دارد خوب است اصلا نیازی ندارد چون هیچ چربی اضافهای ندارد. از طرفی زیاد هم زنده نیست اگر چه در شرایط ناآگاهی ما از عمق بیماری و فاجعه این حدس و گمانها بیهوده است. اما مطمئنن الان باید بیشتر به فکر درمان بیماری لاعلاجش باشد اما سفت و سخت به فکر آب کردن یک پر چربی دور شکم و پهلوهایش افتاده اصلا هم بازی نمیکند واقعا پیگیر است و از هر کسی که تجربه رژیم غذایی داشته میپرسد که چگونه توانسته و در چه مدتی میشود آن دو کیلو چربی را از بین ببرد. ما همین طور هاج و واج نگاهش میکنیم موهایش ریخته ابروهایش ریخته و در حال شیمی درمانی و این طور مسائل پزشکی است اما اصلا به روی خودش نمیآورد دست روی پهلوها و شکمش میگذارد و آن چند گرم چربی را جلو میاندازد که سر حرف را باز کند میگوید امین اصلا دوست نداره چاق بشم دوست داره درست مثل روز اول باشم همونطور لاغر و قلمی بعد با قند سپید کنار فنجان چایشاش بازی میکند و دست آخر با چند مویز و توت چایش را سر میکشد برای خودش غذای رژیمی درست میکند و غذای رژیمی میخورد پیاده روی و ورزش میرود و بخاطر چربیهای سمج شکم و چهلویش پلک پلک اشک میریزد به دکتر میگویم یک آزمایشی چیزی از مغز برمیداشتی شاید آنجا اتفاقی افتاده باشد دکتر میخندد و میگوید شماها میخواهید جلوی چشمش برایش مجلس ترحیم بگیرید خوب حق دارید دوستتان است و دوستش دارید اما او دلش نمیخواهد با شما به این مراسم بیاید نمیخواهد با هم به جنازه لاغر و کوچکش کنج یک تابوت نگاه کنید میخواهد شاد باشد میخواهد هر فرصتی که دارد را کنار بیمارانش کنار همسرش و دوستانش به خوبی و خوشی سپری کند. مگر زور است نمیخواهد به زور شما توی قبر گذاشته شود میخواهد حالتان را خوب کند و حال خوب بودن را یادتان بدهد کم کم فراموش میکنیم بیمار است فراموش میکنیم در حال شیمی درمانی است وقتی میآید حرفهایمان را قطع نمیکنیم درباره چیز دیگری حرف نمیزنیم حرفهایمان درباره انواع ورزش و رژیم درمانی و لاغری و زیبایی است این اولین بار است که از شنیدن حرفهای خاله زنکی درباره این چیزها لذت میبرم و کم و زیاد شدن چند مثقال چربی به جانم مینشیند و نگاهش میکنم همینطور که بدون مو ابرو و مژه حرف میزند سرم را تکان میدهم... درباره فواید هویج حرف میزند.