علیرضا قزوه
دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مىکردم
به دریا مىزدم در باد و آتش خانه میکردم
چه مىشد آه اى موساى من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه مىکردم
نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم
اگر مىشد همه محراب را میخانه مىکردم
اگر مىشد به افسانه شبى رنگ حقیقت زد
حقیقت را اگر مىشد شبى افسانه مىکردم
چه مستىها که هر شب در سر شوریده مىافتاد
چه بازىها که هر شب با دل دیوانه مىکردم
یقین دارم سرانجام من از این خوبتر مىشد
اگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمىکردم
سرم را مثل سیبى سرخ صبحى چیده بودم کاش
دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم
...