ماه منیر داستانپور
جمعه که از راه میرسد انگار تنبلی آدم گل میکند و نمیخواهی از رختخواب گرم و نرمت بلند شوی. گرچه این در مورد همه صادق نیست. در محله هفت بیجار، جمعه برای هر کس معنای متفاوتی دارد. برای بچهها فوتبال و جمع شدن پای پلی استیشن و رقابت تا سر حد مشت و لگد. برای خانمها لباس شیک پوشیدن و مهمانی. برای آقایان دورهمی. برای من خواب و تنبلی و نگاه کردن به فیلم سینماییهای هزار بار تکرار تلویزیون. برای عمهجان اشرف یک لیست بلند بالا از ریز و درشت آدمهای محل که میتواند با خاطر جمعی از پیدا کردن یک گوش بیکار، پشت سر یکی یکی آنها حرف بزند. برای مادرم نگاه کردن به جمع خانواده که فقط روزهای تعطیل میتوانند دور هم جمع باشند و برای پدر رسیدگی به وسایل درب و داغان و خراب منزل که همیشه دست معجزهگر او ، قرار است کلیه دردهایشان را شفا بدهد و تا امروز که من عمر کردهام رؤیت چنین امر غریبی نصیبم نشده که نشده.
گرچه جمعههای زندگی بیشتر اوقات همین شکلی میگذرد ولی گاهی این نظم کسالتبار به هم خورده و یکی از راه میرسد که با آمدنش صدای شوخی و خنده فضای خانه را پر میکند. کسی که تا آخرین ذرات کسالت و دلزدگی را از کاشانه آدم بیرون نکند، دست از مزاح و شیرین زبانی بر نمیدارد.
از بچگیام تا به حال؛ کل خانواده با رسیدن به اولین جمعه هر ماه منتظر دیدنش بودیم. نه اینکه خودش به تنهایی به منزلمان بیاید و قرار مهمانی با هم داشته باشیم. او هر ماه با آقا رضیِ خدابیامرز میآمد؛ با پدرش که از قضا ناشنوا بود و نیاز داشت برای ارتباط برقرار کردن با مردم، او را همراه بیاورد.
آقا رضی و مجید، دو تایی مینشستند روی موتور سه چرخه و تا جاداشت؛ گل و گیاه بارش میکردند. پسر قرار بود زبان باشد و پدر دست. مجید بلندگو را میگرفت دستش و به تمام خانهها حضور باغبان محل را اعلام میکرد. مردی چهل و چند ساله که از دار دنیا هیچ نداشت جز دستانی که انگار برای زمین شعرهای عاشقانه میخواند...