کد خبر: ۳۴۱
تاریخ انتشار: ۱۲ دی ۱۳۹۵ - ۱۵:۲۳
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


محبوبه سادات فاطمی

چشمانم را باز می‌کنم. نگاهم به پنجره می‌افتد که آفتاب از آن وارد اتاق شده است. بی‌حال رویم را از پنجره گرفته، به طرف دیوار کنار تختم بر می‌گردم و دوباره چشمانم را می‌بندم.

صدایی به گوشم می‌رسد. مادرم با صدایی کلفت‌تر از همیشه در حال صحبت تلفنی با زیبا خانم مادر محمدامین خواستگار جدیدم است. هنوز صحبت‌های‌شان تمام نشده است که ناگهان در خانه باز می‌شود و زیباخانم همراه با پسرش که سبدگلی در دست دارد وارد خانه می‌شوند. زیبا خانم نگاهی به محمدامین انداخته و دوباره با عشوه رو به مادرم می‌پرسد: بالأخره جواب دخترتون چی شد؟ مردیم از بس منتظر موندیم. پسرم شده یه پاره استخوون... ناز کردنم حدی داره به خدا... مادرم که انگار آن‌ها را نمی‌بیند؛ از پشت تلفن جواب می‌دهد چه عرض کنم خدمتتون، شما به بزرگی خودتون ببخشید. من امشب حتما با سمانه‌جون حرف می‌زنم و می‌خوام که زودتر تکلیف آقامحمد رو روشن کنن... با شنیدن حرف‌های مادرم که انگار زبانی برای دفاع از دخترش در برابر زبان تند و روی زیاد خواستگارهایی چون زیباخانم و آن پسر خجالتی عاشق پیشه‌اش ندارد، از تخت بلند شده، بدون این که توجهی به ظاهر خودم بکنم که لباس مناسبی دارم یا نه، با ابروهایی گره کرده و لب‌هایی آویزان و موهایی ژولیده از اتاق خارج می‌شوم و رو به زیبا خانم با صدایی بلند و تلخ می‌گویم جواب من منفیه... لطفا نه دیگه این‌جا بیاید و نه مزاحم مادرم بشید...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: