حجتالاسلام جعفری
زمین دامنم از ابر دیده مرطوب است
بیا که حاصل این کشتزار مرغوب است
مرا خلاص کن از سالهای غیبت خود
مگر تحمل من مثل صبر ایوب است
اگر چه روی سیاهم، به کار میآیم
برای طی زمستان، زغال هم خوب است
اگر دروغ بگویم غذای گرگ شوم
مقام پیرهنت چشمهای یعقوب است
عصای معجزهها مار میشود با تو
کسی که بی تو نخشکد شقی تر از چوب است
همیشه ابر ز خورشید رنگ میگیرد
به هر کجا بروی این صحیفه زرکوب است
****
قناعت دل
با تلخیص صائب تبریزی
یارب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ چشم خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانه آرایی نمیآید ز من همچون حباب
موج بیپروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشه چشم قناعت کن مرا
خشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گر چه در صحبت همان در گوشه تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابیهاست چون چشم بتان تعمیر من
مرحمت فرما ز ویرانی عمارت کن مرا
(خال عصیان برنمیتابد دل خونین من
لاله بی داغ صحرای قیامت کن مرا)
از فضولیهای خود صائب خجالت میکشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
*****
چرخ کبود
شهریار
روی در کعبه این کاخ کبود آمدهایم
چون کواکب به طواف و به درود آمدهایم
در پناه علم سبز تو با چهره زرد
به تظلم ز بر چرخ کبود آمدهایم
تا که مشکین شود آفاق به انفاس نسیم
سینهها مجمره عنبر و عود آمدهایم
پای این کاخ دل افروز همایون درگاه
چون فلک با سر تعظیم و سجود آمدهایم
پای بند سر زلفیم و پی دانه خال
چون کبوتر ز در و بام فرود آمدهایم
شاهدی نیست در آفاق به یک روئی ما
که به دل آینه غیب و شهود آمدهایم
بلبلانیم پر افشانده به گلزار جمال
وز بهار خط سبزت به سرود آمدهایم
سرمه عشق تو دیدیم و ز زهدان عدم
کور کورانه به دنیای وجود آمدهایم
شهریارا به طرب باش که از دولت عشق
فارغ از وسوسه بود و نبود آمدهایم
****
نبض ایمان
حامد حسینخانی
تا باز يابد اين سر ديوانه سامان را
با جوهر خون مينويسد خط پايان را
شايد شروع تازهاي در پيش رو دارد
مردي كه در آيينه ميبوسيد قرآن را
مردي كه شولاي جواني بر تنش جاريست
در دستهايش ميفشارد نبض ايمان را
باري براي بار آخر بر لب ايوان
با گونهاش تر ميكند گلهاي گلدان را
در چفيه ميپيچد سكوت ژرف دريا را
در خويش ميبارد، تمام روح باران را
اين دل كه ميگويند آرام است، شبنم نيست
درياست، ميفهمد زبان رعد و توفان را
ديگر زمان التيام زخم عاشوراست
زخمي كه آتش ميزند نسيان انسان را
در مسجدالعشق زمين جاي جهنم نيست
از خانه بيرون ميكنيم اصحاب شيطان را
بايد به ياد آريم عهد خويش را، آنگاه
با خون خود امضا كنيم آن عهد و پيمان را
اي منجنيق شوم نمرود، اي سراپا دود!
در آتشافكن اين تن آغشته با جان را
از حنجر سرخ فلسطین، این شرارآگين
بشنو صداي فتح فرزندان ايران را