فاطمه قهرمانی
«و خواجه بزرگ رو به حسنک کرد و گفت: خواجه چون میباشد؟ و روزگار چگونه میگذارد؟»
کتاب را روی زمین پرت کردم کتاب به صندلی میز تحریر خورد و به زمین افتاد زیر لب غریدم:
ـ لعنت به همتون! اصلا به من چه حسنک وزیر چی گفت؟ به من چه ربطی داره کلیله و دمنه چیکار کردن! ای خدا...
هرچه میکردم درس خواندنم نمیآمد یک لیوان نسکافه خوردم بلکه کمی انرژی بگیرم اما فرقی نکرد. مثل این معتادها که از یک جایی به بعد مواد روی بدنشان تأثیر نمیگذارد و باید دز آن را بالا ببرند؛ دیگر یک لیوان نسکافه بر روی بدنم اثر نمیگذاشت! حالم از هرچه نسکافه و قهوه و شکلات تلخ بود به هم میخورد. روی کاناپه ولو شدم و تلویزیون را روشن کردم. روشن شدن آن همانا و تازه شدن داغ دلم همانا. شبکه یک داشت جمکران را زنده پخش میکرد. چه ولولهای به پا بود! همه غرق در شادی و سرور بودند. آهی کشیدم و گفتم:
ـ آقاجون امسال چیکار کردم که نیمه شعبان متهم شدم به موندن تو خونه؟!
قطره اشکی بی اجازه بر روی گونهام سر خورد. همه شبکهها رنگ و بوی جشن و شادی به خود گرفته بودند. یکجا امامزاده صالح را نشان میداد و شبکه دیگر جوانانی را نشان میداد که جلوی ماشینها را میگرفتند و شیرینی و شربت پخش میکردند. انگار تمام عالم غرق شادی بود جز من بخت برگشته!
صدای زنگ گوشیام که بلند شد با دیدن نام زهره لبخند کم جانی بر روی لبانم نشست.
ـ سلام، سمانه خانم. حال شما؟ درسها خوب پیش میره؟
ـ سلام، خوبه بد نیست تو کجای کتابی؟
ـ سه تا درس آخر مونده.
ـ خوش به حالت چه خوب پیش رفتی!
ـ ببینم سمانه صدات چرا گرفته؟ گریه کردی؟
ـ چرا گریه نکنم؟ تو بودی چیکار میکردی؟
ـ چی شده دختر؟
ـ همه فامیل مثل هر سال جمع شدن خونه خاله برای پختن آش نذری اونوقت من باید بشینم شعر حفظ کنم برای فردا! تاریخ ادبیات بخونم! که چی بشه؟! حتی نمیتونم برم امامزاده تو جشن شرکت کنم. خسته شدم زهره، خسته!
ـ عزیز من خودت میدونی که امتحان نهایی نمرهاش چقدر تأثیرگذاره. در ضمن یه کم تحمل کن فردا آخرین امتحان اونوقت میتونی یه دل سیر استراحت کنی. حالا برو بشین قشنگ درست بخون و به هیچی فکر نکن.
تلفن را که قطع کردم کمی آرامتر شده بودم. حرف زدن با زهره حالم را بهتر کرده بود از صبح از شدت غصه هیچی نخورده بودم و صدای قار و قور شکمم بلند شده بود. در یخچال را باز کردم تا یک چیزی بخورم چشمم که به ظرفهای شیشهای کیک یخچالی افتاد آه از نهادم برخاست. انگار همه چیز دست به دست همه داده بود تا حال من را بدتر کند. مامان یادش رفته بود آنها را ببرد. من بیچاره را بگو این همه پول جمع کن زحمت بکش آخرش هم اینطوری! از دو سال پیش که بحث کنکور و درس جدی شده بود نذر کرده بودم نیمه شعبان برای همه فامیل کیک یخچالی درست کنم تا به برکت آقا در کنکور موفق شوم. شماره مامان و بابا را هر چقدر گرفتم جواب ندادند تا بگویم یکنفر را بفرستند بیاید کیکها را ببرد. همانطور ماتمزده زانوی غم بغل گرفته بودم. صدای مولودی در فضا پخش بود. حتما صدا از مغازه آقای بهرامی که سر کوچهمان بود میآمد. هر سال این موقع جلوی مغازهاش میز میچید و کیک یزدی و شربت زعفران پخش میکرد. حتی دلم برای نذریهای آنجا هم تنگ شده بود. یاد خانه خاله عصمت که افتادم انگار غم عالم را در دلم ریختند. باز هم رودخانه چشمانم فوران کرد! خانه خاله عصمت جزء معدود خانههای ویلایی فامیل بود یک حیاط باصفا و درندشت داشت که هر نیمه شعبان دیگ آش نذری را آنجا بار میگذاشت. تمام فامیل از صبح میرفتند کمک خاله. غوغایی به پا میشد که نپرس. صدا خندهها تا دهتا کوچه آن طرفتر هم میرسید. بعد از این که از هم زدن آش و حاجت خواستن فارغ میشدیم با دخترخالهها و دخترداییها میرفتیم تا محلهها را کوچه به کوچه بگردیم و یک دلی از عزا در بیاوریم. آنقدر شیرینی و شکلات میخوردیم که تا یک ماه چشممان که به شیرینی فروشی میافتاد حالت تهوع میگرفتیم! عصر که آش آماده میشد دخترها وظیفه ریختن پیاز داغ و سیر داغ و کشک را به عهده داشتند و پسرها کاسه آشها را پخش میکردند. آخرش هم یک سفره میانداختیم از این سره حیاط تا آن سرش و شروع میکردیم به خوردن. تازه آنجا بود که دعوا برای پیاز داغ شروع میشد! چقدر دلتنگ آنجا بودم چقدر دلم میخواست میتوانستم دست در تقویم ببرم و تولد امام زمان را بیندازم فردا! آخ اگر میشد دیگر هیچ چیز از خدا نمیخواستم! چشمم به ساعت افتاد داشت وقت میگذشت باید شروع میکردم تا بیشتر از این عقب نیفتم. هندزفری در گوشم گذاشتم تا صدای چیزی را نشنوم. سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم و فقط ادبیات بخوانم سخت بود اما تا حدودی موفق شدم. نمیدانم چقدر گذشته بود که با باز شدن در خانه به خودم آمدم دلم را برای یک کاسه آش درست و حسابی صابون زده بودم اما با دیدن مامان که دست خالی بود حسابی تو ذوقم خورد.
ـ مامان خاله برای من آش نفرستاد؟
مامان در حالی که گره روسری یشمی رنگش را باز میکرد چینی به پیشانیاش انداخت و گفت:
ـ سلامت کو شکمو؟!
با لب و لوچهای آویزان گفتم:
ـ سلام! یعنی اگه من یه روز نباشم انقدر زود از یادشون میرم؟!
مامان روی کاناپه نشست و مشغول ماساژ دادن پاهایش شد.
ـ تند نرو سمانه خانم اصلا آشی پخته نشد که بخوان برای تو کنارش بزارن!
ـ وا! چرا؟! از صبح کجایین پس؟!
ـ صبح که رسیدیم خونه نصیبه هنوز یک ساعت نگذشته بود که سهیلا دردش گرفت آخه دکترا گفته بودن امروز فرداست که بارش زمین بزاره همه فامیل رفتن خونههاشون منم با خالهات رفتم بیمارستان. حالا قرار شده فردا آش بپزیم.
لبخند بر لبانم نشست. صدای مولودیخوان فضا را عطرآگین کرده بود.