کد خبر: ۳۴۰۷
تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۸ - ۱۶:۰۳
پپ
صفحه نخست » داستانک

سیده مریم طیار

اوضاع، خیط بود؛ خیلی خیط. بعد از آن حمله ضربتی چهل‌وهشت‌ساعته چند روز پیش مدافعان، همه یا در رفته بودند، یا نِفله شده بودند؛ البته به جز ابوعَمرو و ابوزِید که از زور ناچاری چپیده بودند توی یک چهاردیواری حیاط‌دار بسیار کوچک که با سوراخ‌موش توفیر چندانی نداشت.

هنوز عصر نشده بود که ابوعمرو همزمان از پیج‌هایش در اینستاگرام و فیس‌بوک بیرون آمد، همان کنج اتاقک، سیخ سر پا ایستاد و غرید: «پاشو... پاشو بیا توپ رو آتیش کن تا خاک بر سر نشدیم.»

ابوزید که در آن‌یکی کنج اتاقک چمباتمه زده بود و معلوم نبود به چه فکر می‌کند، از جایش تکان نخورد ولی زبانش چرخید:«چرا تو؟! چرا تو باید در بری و من بمونم گیر بیفتم؟!»

ابوعمرو که مشغول مرتب کردن کمربند انفجاری‌ روی کمرش بود، کم‌حوصله شد: «چی می‌گی؟ سه بار شیرخط انداختیم دیگه، بس نبود؟»

ابوزید که سرش را طرف دیوار چرخانده بود جویده‌جویده جواب داد: «آره، سه بار شیرخط انداختیم... ولی معلوم نیست چه کلکی سوار کردی که هر سه بار، شیرا افتاد به تو!»

ابوعمرو لحظه‌ای بی‌حرکت ماند و به ابوزید زل زد ولی در نهایت گفت: «هر چی بود دیگه تموم شد... پاشو تا خودم همین‌جا با همین دست‌هام نفله‌ت نکرده‌م.» و گرگ‌وار دندان‌هایش را به هم سایید و پنجه‌هایش را نشان داد.

ابوزید با بی‌حالی از جایش بلند شد: «خیال نکن ترسیدم!» و خواست برود حیاط که ابوعمرو با سوءظن پرخاش کرد: «تو که از جهاد خسته نشدی، ها؟!»

همزمان در چشم‌های ابوزید ترس و تعجب موج زد: «معلومه که نه!»

ـ پس چرا جلیقه‌ت به تنت نیست؟!

دست ابوزید رفت طرف شکم و پهلو و بلافاصله سرش چرخید طرف میخ دیوار بغلی. به سرعت رفت سمت جلیقه و همه دینامیت‌های سیم‌کشی‌شده روی جلیقه را وارسی کرد و پوشید و نالید: «میگم یه چیزیم کمه!»

ابوعمرو در حالی که هنوز صدای غرغرهایش می‌آمد، رفت حیاط: «میلیون‌بار تا حالا گفتم وقتی می‌خوای بِکَپی، اون لامصب رو درنیار! مگه به گوشش میره؟!... اَه!»

ابوزید که جلیقه‌پوشیده پشت سر ابوعمرو در حیاط حاضر شده بود، همان‌طور که طرف توپ می‌رفت، زمزمه کرد: «آره حتما... که ناغافل تو خواب برم اون دنیا!»

ابوعمرو دوری توی حیاط زد و برگشت طرف توپ: «مگه نمی‌بینی تو چه مخمصه‌ای گیر کردیم؟! بخوای نخوای عن‌قریبه که بریم اون دنیا!» نگاهی به آسمان کرد و سعی کرد خورشید را که حالا چیزی تا رسیدنش به افق نمانده بود پیدا کند.

ابوزید خواست لوله توپ را میزان کند: «بِنال به چه سمت و زاویه‌ای؟»

ابوعمرو فکری کرد و عاقبت گفت: «من چه می‌دونم؟!... دور باشه خیلی دور... بجنب! الانه که یا خودشون سر برسن یا موشکاشون!» و سعی کرد از یکی از سوراخ‌های بندانگشتی توی دیوار بیرون را دید بزند.

ابوزید شانه‌ای بالا انداخت و زیر لب، طوری که ابوعمرو نشنود، گفت: «شایدم قبل از خودشون و موشکاشون، همون دم دیوار، تیری کمونه کنه بخوره تو مغزت، بپاشی به در و دیوار!» بعد بی‌توجه به دیده‌بانی ناشیانه ابوعمرو، سعی کرد با خودش حساب‌کتاب کند و جهت و زاویه را پیدا کند ولی معلوم بود نمی‌تواند سر دربیاورد کدام جهت جغرافیایی برای شلیک مناسب‌تر است. شاید هم اصلا نمی‌توانست جهت را درست تشخیص بدهد. پرسید: «حیفا کدوم طرف میشه؟»

ابوعمرو یک لحظه چشمش را از سوراخ برداشت، فکری کرد و گفت: «گمونم غرب یا شایدم جنوب غربی... حیفا رو می‌خوای چیکار تو این هیرو ویر؟»

ابوزید که چشم دوخته بود به آسمان و سعی داشت نسبتی بین جهت غروب خورشید و زاویه توپ و حیفا برقرار کند گفت: «که بفرستمت اون‌جا دیگه آی‌کیو!»

ابوعمرو خیلی جدی گفت: «لازم نکرده. می‌خوای با گنبد آهنین سوراخ‌سوراخم کنن؟»

ابوزید که از فرط سردرگمی در جهت‌یابی چند لحظه‌ای می‌شد که داشت دو دستی همه موهایش را شخم می‌زد گفت: «هنوز نفهمیدی گنبدشون مالی نیست؟! این رو دیگه غزه‌ایا هم فهمیدن!»

ابوعمرو چیزی نگفت و به دیده‌بانی‌اش ادامه داد ولی البته ابوزید هم در نهایت نتوانست موفق به پیدا کردن جهت درست شود و آخرسر با خودش گفت: «اصلا به درک! من که نمی‌خوام برم.» و بعد از کلنجار زیاد، لوله توپ را به سمت نامعلومی تنظیم کرد و با احتیاط یک گلوله درونش گذاشت و به ابوعمرو گفت: «بیا سوار شو تا آفتاب غروب نکرده.»

ابوعمرو که دیده‌بانی از آن منفذ کوچک حسابی خسته‌اش کرده بود، با شنیدن حرف ابوزید اخم‌هایش را از هم باز کرد و آمد طرف توپ: «بر فرض که غروب کنه، چی میشه مثلا؟!» بعد فکری کرد و گفت: «شاید اصلا غروب کنه بهتر باشه. اون‌طرف راحت‌تر می‌تونم قایم بشم.»

ابوزید دست به سینه شد، اخم‌هایش رفت توی هم و گفت: «وقتی می‌گم فقط به خودت فکر می‌کنی، منظورم دقیقا همینه.»

ـ اصلا غروب یا غیرِ غروب، چی به تو میرسه؟ می‌خوای زودتر فِلنگ رو ببندم، چیکار کنی؟

ـ ردِّ آتیش‌تهیه توپ رو که بگیرن به کی می‌رسن؟ من یا تو؟

ـ برو بابا! کی به این یه ذره آتیش توجه می‌کنه؟!

ـ همین بی‌دقتیا رو کردی و می‌کنی که کارمون به این‌جا کشیده دیگه.

ـ ببند اون دهنت رو!

و بلافاصله دندان‌هایش را به هم سایید، مشت‌هایش را گره کرد، همه عضلات صورتش را منقبض کرد و چشم‌هایش را تا منتهای درجه باز شدن، باز کرد؛ بعد آن چند قدم فاصله تا ابوزید را با قدم‌های بلند طی کرد و یقه او را جوری چنگ زد که بخشی از ریش بلند ابوزید هم لای انگشت‌های هر دو دستش گرفتار شد: «این‌که گیر افتادیم تقصیر منه؟ این‌که مدافعین همه‌جا هستن تقصیر منه؟ این‌که فقط با شیش‌تا موشک، دهن خودمون و رئیس‌رؤسامون رو سرویس کردن، تقصیر منه؟... اصلا به من چه که اونا اینقدر قوی شدن که هر جا پا می‌ذاریم رد پاشون هست؟!... حالا دیگه تقصیر منه که خودشون و استادشون «سلیمانی» وجب به وجب دنبال‌مون می‌گردن؟! ها! دِ حرف بزن!»

ابوزید که چشم‌هایش از حدقه بیرون زده بود، به زحمت زبانش را چرخاند: «نه، تقصیر تو نیست.»

ـ پس دیگه مواظب باش چی بلغور می‌کنی! شیرفهم شدی یا تا نرفتم شیرفهمت کنم؟!

وقتی ابوزید با حرکت سر، فهماند که شیرفهم شده و نیاز به کار دیگری نیست، ابوعمرو او را با غیظ هل داد و یقه‌اش را رها کرد. ابوزید محکم خورد به دیوار پشتی و کم ماند از هول دیوانه شود. جلیقه‌اش را وارسی کرد مبادا که چاشنی فعال شده باشد و وقتی دید جلیقه سالم است، نفس راحتی بیرون داد.

ابوعمرو که انگار با همان نیم‌بند تخلیه عصبانیت، کمی حالش جا آمده بود چرخی توی حیاط زد و دوباره رفت سروقت سوراخ دیوار و بیرون را دید تندی زد و سریع برگشت سراغ توپ: «هر چی ما می‌کوبیم اینا میان از نو می‌سازن... اون دهات روبه‌رو همون دهاتی نیستن که پارسال زدیم با خاک یکسان کردیم؟»

ـ نمی‌دونم! من که آمار نگرفته بودم! ولی خوشم میاد میان این‌جا علّاف میشن، کشور خودشون آباد نمیشه، اعتراضات داخلی‌شون بالا میره.

نگاه متعجب ابوعمرو باعث شد بیشتر توضیح بدهد: «فقیر فقرا تو کشورشون کم نیست!» و برای اثبات حرفش گفت: «به همون گزارش‌های اینستا و فیس‌بوک و تلگرام قسم!» بعد توضیح بیشتری داد: «درسته گوشیم چند ماه پیش سوخت، ولی همین دوهفته پیش، بچه‌ها عکسای چندتا از پیج‌های ایرانی رو نشونم دادن.»

ابوعمرو یک لِنگش را کرد توی توپ، خواست آن یکی را هم بکند تو، ولی مکثی کرد و گفت: «خیلی هم دلت رو خوش نکن! برای اونا این‌جا و اون‌جا نداره! مگه ندیدی محسن‌شون رو؟!» بعد پرسید: «به نظرت با سر سوار شم بهتره یا ته؟»

ابوزید که با شنیدن اسم «محسن» حالش دگرگون شده بود و انگار تازه داشت می‌فهمید جدی‌جدی دارد جا می‌ماند و چه خطری در کمینش نشسته، دمغ و عصبی تشر زد: «چه فرقی می‌کنه آخه؟ سوارشو زودتر گم‌شو برو دیگه... اَه...»

ابوعمرو این‌بار و دم آخری ترجیح داد خودش را به نشنیدن بزند. مکثی کرد و بعد متفکرانه و عاقل اندر سفیهانه گفت: «خیلی فرق می‌کنه. اگه با سر سوار شم، اون‌ور می‌تونم جفت‌پا فرود بیام. ولی اگه از ته سوار شم، اون‌ور با مغز می‌خورم زمین.»

انگار حواس ابوزید جای دیگری بود. مِن و مِن‌ کرد: «منظورت... کُ.. کُ.. کدووم... محسن... بود؟»

ابوعمرو ابرویی بالا انداخت و نگاه مشکوکی به ابوزید کرد: «تو چه دنیایی سیر می‌کنی؟... همون یه دونه محسن دیگه!»

ابوزید نفس راحتی بیرون داد و گفت: «اون که رفت اون دنیا... فکر کردم باز یکی دیگه پیداش شده.»

ابوعمرو همان‌طور پا در هوا قهقهه زد. از آن قهقهه‌هایی که بوی عصبیت از آن به مشام می‌رسد. بعد که خنده‌اش فروکش کرد، با غیظ گفت: «آره رفت! ولی قبلش خودش رو بدجوری تو دل ایرانیا جا کرد... الان یه محسن میگن میلیون‌تا محسن، قربون‌صدقه میرن... میلیون‌بار گفتم یه گوشی واسه خودت دست و پا کن. الان چند هفته‌ست که گوشی سوخته؟! گوش نمیدی که روزگارت اینه دیگه... نمی‌گی افت داره برات ندونی دنیا دست کیه؟... مزدور ISIS باشی و از دنیا بی‌خبر؟! اولین مزدوری هستی که این‌ریختی می‌بینم! پس تو این چندوقته چه جوری خط و ربط‌هاتو گرفتی؟ اصلا چه جوری تا حالا زنده موندی تو این بلبشو؟!»

آب دهانش را تف کرد و ادامه داد: «الان وقت نیست و الّا تو اینستا، استوری‌های رفقای همین محسن رو نشونت می‌دادم...» بعد صدایش را نمایشی کرد: «"با محسن در پیاده‌روی اربعین"... "من و محسن و اردوی جهادی فلان"... "اردوی جهادی بهمان"... "آشپزخانه هیئتی که محسن در آن در دهه اول محرم خدمت می‌کرد"... این آخری‌هام که انواع استوری‌های ایرانیا سر مزار محسن... دیگه نجف‌آباد شده مرکز تکثیر مدافع... مردم میرن سر مزار، عهد می‌بندن که راه محسن رو ادامه بدن... چه توی بیل دست گرفتن و کمک به فقیر فقرایی که حرفش رو زدی، چه تفنگ دست گرفتن و نفله کردن ماها...» بعد دستی به کمربند انفجاری‌اش کشید و گفت: «اگه زنده موندی حتما برو اینستا یه چرخی بزن، بد نیست از این بی‌اطلاعی بیای بیرون... فکر می‌کنم همین‌طوری پیش بره، فاتحه‌مون خونده‌ست... اگه الانم نسل‌مون ور نیفته، یکی دو سال دیگه سِیلی از محسن روی سرمون می‌باره... اون‌وقته که دیگه از شیرخط و توپ در کردن هم کاری برنمیاد و دسته‌جمعی باید بریم اون دنیا خدمت آقا بغدادی.»

بعد از حرف‌های ابوعمرو، صورت ابوزید مثل بادکنکی شده بود که بادش را خالی کرده باشند. ساکت بود و به یک نقطه خیره مانده بود.

ابوعمرو که این‌طور دید، خواست آن یکی لنگش را هم داخل لوله توپ کند که یاد چیزی افتاد و کلا از توپ درآمد بیرون و رفت داخل سوراخ‌شان.

ابوزید که رفتن ابوعمرو را دید، دست‌هایش را محکم کوبید روی سرش و یکی از پاهایش را هم کوبید زمین: «حالا اگه رفت گور به گور شده؟»

ابوعمرو خیلی زود از داخل اتاقک برگشت و در حالی که یک کلاهخود آهنی روی سرش جاخوش کرده بود دوباره رفت و لنگ‌هایش را کرد توی توپ و دست‌هایش را هم برد داخل و به ابوزید گفت: «آتیش کن.»

هنوز ابوزید آتش نکرده بود که ابوعمرو انگار چیز مهمی یادش افتاده باشد، سرش را چرخاند طرف او: «باور کن اگه کاتیوشا داشتیم، تو رو هم با خودم می‌بردم... ولی... می‌بینی که! امکانات نداریم.»

ابوزید گفت: «مهم نیست. شاید با چادر رفتم.»

ابوعمرو که آشکارا غافلگیر شده بود گفت: «اونم بد فکری نیست. فقط بپا ریش و سبیل‌هاتو رو صورتت جا نذاری!»

ـ حواسم هست... سرخاب سفیدابم می‌کنم که...

صدای شلیک مستمر توپ و مسلسل از جایی که خیلی هم دور به نظر نمی‌رسید و به دنبالش لرزش سخت زمین زیر پایشان و به هوا رفتن تکه‌های سیمان و آجرپاره از اطراف، اجازه نداد حرف ابوزید تمام شود.

ابوعمرو فریاد زد: «دِ آتیش کن اون لامصب رو دیگه...»

ابوزید آتش کرد. توپ با صدای مهیبی در جا ترکید. این ‌یکی توی توپ، ذغال شد و آن یکی پشت توپ، کباب!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: