صدیقه شاهسون
خلاصه داستان:هفتههای زیادی است که پای روایت جذاب قصه زندگی شیدا و دیگر شخصیتهای داستان روزهای روشن نشستهایم و همراه آنها به لحظات تلخ و شیرینی سفر کردهایم اما این داستان هم مثل هر روایت و قصه دیگری پایانی دارد...
برای خواندن قسمت پایانی این داستان خواندنی همراهمان باشید.
روزها هر چه به بیست و دوم بهمن نزدیک میشود اخبار و زمزمهها همگی حاکی از به پیروزی رسیدن انقلاب است. دو روز از مرخص شدن شیدا از بیمارستان گذشته که دختر جوان اصرار دارد حتما سر خاک آقا مجتبی حاضر شوند و کمکم ماجراهای شکنجههای عذابآور خودش را به رضا بازگو کند. صبح از خانه به رضا زنگ میزند و قرارشان میگذارند که سر ساعت نه او برای بردن شیدا به بهشت زهرا به خانه آنها بیاید. شیدا مدام عقربهها را تعقیب میکند و دلش مثل سیر و سرکه میجوشد که صدای زنگ در شنیده میشود. ننه حوا در را برای رضا که ته ریش سیاهش در هوای آفتابی برق میزند باز میکند.
ـ سلام رضا جان. بیا تو شیدا خیلی وقته منتظره.
ـ سلام. حالش بهتره؟
ـ آره خدا رو شکر. ولی نمیدونم چرا هنوز پکره؟ خیلی تو خودشه. زیر زبونشو بکش ببین چشه مادر. به من که نمیگه... هر چی میگم درد داری...چیزی شده؟ جواب درستی بهم نمیده. هر چی باشه تو بهش مونستری شاید نتونه بهت نگه مادر.
مرد سه پله ایوان را که به اتاقها ختم میشود طی میکند. شیدا حاضر و آماده آرام آرام از اتاق بیرون میآید.
ـ سلام من خیلی وقته حاضرم رضا. بریم.
ـ من که گفتم سر ساعت چهار مییام.
ـ باشه ولی من دل تو دلم نبود. میخوام زودتر برم سر خاک بابا.
شیدا و رضا سوار ماشین مهرداد میشوند و به سمت بهشت زهرا حرکت میکنند. در طول مسیر بعضی جاها هنوز در تب و تاب مبارزات انقلابکنندگان میسوزد و خیابانها را با جمعیتی که شعارهای گوناگون میدهند پر کردهاند. مهرداد با تأسف سری تکان میدهد و همانطور که حواسش به رانندگی است میگوید:
ـ چی کشیدن این مردم مظلوم.
به بهشت زهرا که میرسند شیدا با انبوهی از قبرهای تازه پر شده روبرو میشود. قبرهایی که تابلوهای مستطیل شکل یکدستی بالایشان کاشته شده و با رنگ سفید نام شهید درون قبر رویش نوشته شده است. بهتزده از کنار کپه خاکها میگذرد. رضا که متوجه بهت او شده است، چند شاخه گل و دو شیشه گلاب را که توی دست دارد به دست دیگرش میدهد و با ناراحتی میگوید:
ـ نبودی ببینی چطور جوونا مثل لاله پر پر شدن. امروز باید سر دوتا قبر بریم یکی بابا که عمرش کفاف نداد خوشی پسرش رو ببینه. یکی هم حاج آقا نوری که چند روز بعد از دستگیری تو جلوی مسجد ترورش کردن.
شیدا سر جا خشک میشود.
ـ آخ. چه مرد نازنینی بود. همیشه اول جلسات دعا میکرد میگفت خدایا شهادت نصیبمون کن. آخر به آرزوش رسید.
صدای ناله و ضجه زنی که چند متر آنسوتر سر قبر جوانش مویه میکند نگاه شیدا را به سمت خود میکشاند. دیگر از دیدن این صحنه و شنیدن خبر رضا نمیتواند طاقت بیاورد. کاش خجالت نمیکشید و مثل همین مادر فرزند از دست داده، صدایش را آزاد میکرد. دو دستی بالهای روسریاش را جلوی دهانش میچپاند و شروع میکند به گریه کردن. رضا بازوی او را میگیرد و تا کنار قبر پدرش میبرد.
ـ ناراحت نباش عزیزم. اینا خودشون این آرزو رو کردن، بهشم رسیدن.
شیدا خودش را روی سنگ قبر تازه تراشیده آقا مجتبی میاندازد و های های گریه میکند. رضا سعی میکند چند قطره اشکی که از دیدههایش سرازیر شده را پاک کند و خودش را خونسرد نشان دهد. برای دادن نامه پدرش به شیدا فرصت خوبی پیدا میکند. شاید این نامه قدری درد او را تسکین دهد و از این حال و هوا بیرون بکشد. نامه را از جیب پالتوی بلندش بیرون میآورد. نگاهی به سنگ قبر میاندازد.
ـ بابا جون الوعده وفا. اینم نامه شما به شیدا.
دختر جوان سرش را بلند میکند. قبل از اینکه نامه را از دست مرد بگیرد با صورتی که از شدت گریه قرمز شده است به مرد زندگیاش چشم میدوزد. تصمیم میگیرد خودش را هر چه زودتر از عذاب وجدانی که به جانش افتاده خلاص کند. آب دهانش را به سختی قورت میدهد.
ـ رضا خواهش میکنم بشین یه دقیقه به حرف من گوش کن. تو باید یه واقعیتی رو بدونی!
مرد آنسوی سنگ قبر رو به روی او مینشیند.
ـ چیه شده عزیزم؟ آروم باش راحت هر چی میخوای بگو. من گوش میدم.
ـ رضا نمیدونم چه عکسالعملی نشون میدی ولی یه موضوعی هست که چند وقته منو آزار میده. داره منو خفه میکنه... داره منو میکشه!
به دور دستها خیره میشود.
ـ من، زیر دست شکنجههای ساواکیها خیلی مقاومت کردم تا لیست دستشون نیافته اما... رضا باورت میشه من به خاطر لو ندادن اون لیست خیلی اذیت و آزار شدم تو ساواک... هر لحظش برام یه عمر گذشت... میدونی هر روز زیر بیحجاب زیر نگاه ناهزار نامحرم باشی یعنی چی؟! میدونی دست نامحرم بهت بخوره یعنی چی؟! میدونی...
مرد برای لحظهای گیج حرفهای شیدا میماند. با نگاهی پر از سؤال به او مینگرد. با اکراه دستش را از دست دختر بیرون میکشد.
ـ باور نمیکنی، اون لعنتیها برای به حرف آوردن ما از هر شکنجهای دریغ نمیکردن! ما گیر یه مشت گرگ وحشی افتاده بودیم...
رضا از جا بلند میشود. سرش را میان دستهایش میگیرد.
ـ خدای من... وای خدای من...
رضا از شیدا فاصله میگیرد. ردیف قبرهای بی سنگ را پیش میگیرد. کنار قبرها قدم میزند. نمیداند باید چه عکساعملی نشان دهد. چند متر آنسوتر زیر درخت سرو تناوری میایستد. کمرش را به تنه درخت تکیه میدهد و مدام سرش را با دستهایش بغل میکند.
شیدا اما از گفتن ماجرا به رضا احساس سبکی میکند. هر بار که به جاسوس گروه و زجرهایی که تحمل کرده میاندیشد، نفس کشیدن را برایش دشوار میشود. صدای هقهق گریهاش در فضا میپیچد. زمان به کندی میگذرد. نامه آقا مجتبی را بالا میگیرد اما باز با بیحوصلگی توی جیبش میچپاند. سر برمیگرداند. جای خالی مرد زندگیاش را زیر درخت میبیند. کمی آنسوتر مهرداد است که دارد به سمتش میآید، نزدیک میشود. دستش را روی سنگ قبر میگذارد و فاتحهای میخواند.
ـ نخواستم مزاحمتون بشم؛ برا همین توماشین منتظر موندم. آقا رضا چش بود؟ اومد پیش من گفت بیام دنبالتون. خودشم یه ماشین گرفت رفت. چیزی شده؟ شما خوبید؟
شیدا با شرم سری تکان میدهد و مستأصل و وا مانده از کنار قبر کنده میشود و به سمت ورودی بهشت زهرا به راه میافتد. در عقب ماشین را باز میکند و به سینه صندلی میچسبد. مهرداد که هنوز کنجکاو است علت ناراحتی آنها را بفهمد سوئیچ ماشین را میچرخاند و چرخها را توی جاده اصلی به طرف تهران میپیچاند.
ـ شما حالتون خوبه؟ فضولیه آقا رضا چش بود؟
دختر با بی حوصلگی جواب میدهد:
ـ من خوبم شما نگران نباشید آقا مهرداد. فقط زودتر منو برسونید خونه.
از رفتار رضا عصبانی است اما از بازگو کردن ماجرا را به او گفته احساس سبکی میکند. انگار کسی درونش نهیب میزند؛ حالا که این همه سختی را در رسیدن به هدف تحمل کرده دیگر نباید نگران چیزی باشد. با خود فکر میکند اگر باز هم در آن موقعیت قرار بگیرد باز هم همان تصمیمها را میگیرد. از شیشه پنجره اتومبیل بیرون را نگاه میکند. فاصله بهشت زهرا تا تهران را بیابان به هم چسبانده. خورشید بیانتها میتابد و همه پستی بلندیها را روشن کرده است.
دختر احساس سرما میکند. دستهایش را توی جیبش میچپاند که صدای شِرشِر کاغذ نامه او را متوجه خود میکند. با کنجکاوی نامه را باز میکند و خطهایی را که با خودکار سیاه نوشته شده است دنبال میکند.
«دخترم، شیدا جان سلام.
نمیدانم چطور و از کجا حرفهایی را که سالهاست درون سینهام مثل مدرک جرمی پنهان کردهام بیرون بریزم. شاید خدا میخواست من تقاص گناهانم را در این دنیا بازپس بدهم که تو را از کودکی جلوی چشمم قرار داد و رنج سرطان را دچارم کرد.
این نامه را به دست رضا میسپارم تا بعد از مرگم به تو برساند. امیدوارم هر کجا هستی سالم باشی و بعد از خواندن این نامه مرا حلال کنی که دیگر دستم از این دنیای فانی کوتاه است. حتما با تعجب باز میپرسی برای چه باید مرا حلال کنی. دیگر وقت آن رسیده که جواب این سؤال را برایت باز کنم. از طرفی خوشحالم که مجبور نیستم روبرویت بایستم و از شدت شرم با سری افکنده به تو بگویم که قاتل پدر و مادرت من بودم.»
چشمهای شیدا از رد شدن از این جمله، گرد میشود. با ناباوری بقیه خطها را دنبال میکند.
«سال هزار سیصد و چهل و دو من برای خدمت سربازی در خدمت ارتش رژیم شاه بودم. درست همان سالی که مردم در پانزده خرداد سال چهل و دو توی خیابانها ریختند و بر ضد رژیم شعار دادند. من هم مثل بقیه سربازهای ارتش، حق تیر داشتم و به دلیل ناآگاهی به روی مردم تفنگ گرفتم. مردمی که بیگناه شهید شدند. چند روز بعد فهمیدم که پدر و مادر تو هم در آن تظاهرات بودند. بعد از آن جریان همیشه خودم را لعنت کردم و میخواستم هر جور شده این اشتباهم را جبران کنم ولی میدانم که جبران شدنی نیست. َهر چند برایت خیلی دشوار است اما به روح عزیزترین کسانت که جانشان را در راه انقلاب فدا کردند قسم میدهم مرا حلال کن. من از روی جاهلیت تن به این اجبار دادم. بعد از آن سال و فهمیدن ماجرا از رژیم استعفا دادم. خواهش میکنم از ننه حوا هم برای من حلالیت بطلب، که دستم از این دنیا کوتاه است و حتما در آتش عذاب خواهم سوخت.
مجتبی رستگاری. پنجم، دی، هزارو سیصد و پنجاه وهفت.»
شیدا با صورتی بارانی سرش را از روی نامه بلند میکند. سری که انگار وزن چند کیلوییاش چند برابر و سنگینتر شده است. صورتش را در آینه جلوی اتومبیل میبیند. خون درون مویرگهای سرش به کندی جابهجا میشود. شقیقههایش به شدت تیر میکشد. بیهیچ حرفی اشک میریزد و به منظره ستون خرد شده سیمانی که روزی تندیس شاه خائن بر آن با ابهت خود نمایی میکرد چشم میدوزد.
مهرداد زیر چشمی به آینه دید میزند و چهره پریشان دختر را زیر نظر میگیرد.
ـ شیدا خانم، انگار حالتون خوب نیس. میخواید جایی وایستم؟
ـ خواهش میکنم آقا مهرداد هیچی نگید. هیچی! فقط زودتر منو برسونید خونه.
ـ چشم. هر طور راحتین!
نگاه پر از سؤال مرد به خیابان پر رفت و آمد دوخته میشود پایش را روی پدال گاز میفشرد و با احتیاط از کنار ماشینها و عابران در حال حرکت سبقت میگیرد.
جلوی در خانه که میرسند، شیدا بی حوصله از ماشین پیاده میشود. همین که مرد راننده میخواهد از اتومبیل پایین بیاید دختر با اشاره دست به او میگوید:
ـ خواهش میکنم آقا مهرداد. من حالم خوبه. خداحافظ.
کلید را توی در میچرخاند و وارد حیاط میشود.
پیرزن گوشه ایوان جلوی آفتاب نشسته است و سبزیهایی را که توی بقچه جلویش پهن است زیر و رو میکند.
ـ اِ... اومدی مادر؟ سبزی خریدم. برات آش سلامتی نذر کردم.
ـ سلام.
ـ علیک سلام. خسته نباشی مادر.
شیدا جوابی نمیدهد و به اتاق پناه میبرد. کیفش را گوشهای پرت میکند. پالتواش را در میآورد و بینظم روی پشتی میاندازد. دنیا روی سرش آوار میشود. گوشه اتاق چمباتمه میزند. نور خورشید برایش آزاردهنده میشود؛ پردهها را کیپ تا کیپ میکشد. لحظهها برایش سرد و بیروح میگذرد. آسمان دلش از اتفاقاتی که امروز رخ داده حال و هوای باریدن دارد. تنها عکس کوچک و قدیمی را که سالها پیش پدر و مادرش در یک منظره پاییزی گرفته بودند از داخل جعبه درون کمد پیدا میکند. به چهره پر از شادی داخل عکس خیره میشود.
ـ آخ مامان. چه روزگار سختی منو تنها گذاشتین. حق من نبود تو این همه سال تو چشای قاتلتون بخندم و به خاطر خوبیهای تصنعی ازش تشکر کنم... حق من نبود هر پنجشنبه تو بهشت زهرا دنبال قبر بینشونتون بگردم... حقم نبود زن مردی بشم که پسر قاتل پدر و مادرم...
تن صدای دختر بالا میرود و صدای هقهق گریههایش تا حیاط کشیده میشود و به گوش پیرزن میرسد.
ـ آخ دارم میترکم از این همه دروغ... دارم میسوزم دیگه نمیدونم به کی باید اطمینان کنم. امروز رضا خیلی راحت منو گذاشت رفت... امروز پدرش خیلی راحت تو نامه ازم خواسته بود ببخشمش. من... باید چیکارکنم؟ چه جوری میتونم ببخشمشون؟
دل پیرزن به آشوب کشیده میشود. از جا بلند میشود و با عجله خودش را به اتاق میرساند.
ـ شیدا مادر چی شده؟ دوباره سرت درد میکنه؟
دختر دستهای پیرزن را که به طرفش دراز شده از خود میراند.
ـ بسه ننه حوا... از شما بیشتر دلخورم...
ـ چی شده مادر؟ دارم جون به لب میشم. نکنه بازم ساواکیها دنبالتون بودن.
شیدا از جا بلند میشود روبروی او میایستد.
ـ آخ...کاش بازم ساواکیها دنبالم بودن... زجرش کمتر از این همه دروغ بود. کاش همون جا جون داده بودم بیرون نمیاومدم. ننه حوا چرا این همه سال دروغ... چرا نگفتین پدر و مادرم کجا کشته شدن. چرا قبرشونو بهم نشون ندادین. چرا گذاشتین من با رضا نامزد بشم... چرا گذاشتین من با قاتل عزیزترین کسانم هم خونه بشم.
زانوهای پیرزن تا میخورد.
ـ چی میگی دختر... میفهمی چی داری میگی؟
ـ آره میفهمم... بهم نگفتین اونا کشته شدن.
پیرزن انگشت اشاره به سمت او دراز میکند.
ـ نه یه چیز دیگه گفتی؟ قاتل... قاتل چی؟
دختر روبروی او مینشیند و با صدای بلند گریه میکند.
ـ پدر و مادرم انقلابی بودن درسته؟ اونا تو سالهای چهل به بعد دنبال کارای سیاسی بودن درسته؟ اونا تو واقعه پونزده خرداد چهل و دو کشته شدن درسته؟
پیرزن که هنوز در شوک شنیدن حرفهای شیدا مانده زبانش به لکنت میافتد. با چشمانی پر اشک سر به تأیید تکان میدهد. شیدا ادامه میدهد.
ـ میدونی چرا آقا مجتبی این همه به من خوبیکرد؟
زبان پیرزن میان دهان بازش فقط میجنبد اما هیچ صدایی شنیده نمیشود.
ـ سال چهل و دو جزو همون سربازایی بوده که به طرف تظاهرات کنندهها شلیک کرده... میفهمی ننه حوا چند ساله که با قاتل بچههات دمخور بودی؟
دختر از جا بلند میشود پشت به پیرزن میکند.
ـ من به خاطر کسی که با تمام وجود دوستش داشتم شکنجهها رو تحمل کردم ولی اسمشو لو ندادم اون وقت خیلی راحت من و میذاره تو قبرستونو میره! از کسی که باباش این همه قصیالقلبه بیش از این انتظار نمیره.
وقتی برمیگردد پیرزن از حال رفته و بیحرکت مثل شمع وا رفته و به متکا ماسیده است.
مردمک سیاه چشمهای دختر در کاسه خون دو دو میزند. به آشپزخانه میدود و با لیوانی آب قند برمیگردد.
ـ ننه حوا... ننه حوا یه قلپ بخورید.
پیرزن جرعهای به زحمت مینوشد و بی رمق پلک میزند.
ـ ننه حوا چرا به من نگفتید چه اتفاقی برای اونا پیش اومده. بیشتر شبهایی که تو زندان بودم به خوابم میاومدن اونم با لب خندون. چرا درک نکردین که این حق منه. شما چند سال این حق رو از من گرفتین...
ـ شیدا جان... ساواک محل دفن اونا رو تحتنظر داشت. من تو رو میشناختم اگه میفهمیدی طاقت نمیآوردی. حتما سراغشون میرفتی و ممکن بود ساواک بهت گیر بده؛ نمیخواستم از دستت بدم.
صدای زنگ در، رشته کلام آنها را پاره میکند. دختر با بیحوصلگی به حیاط میرود. در را که باز میشود چهره نگران و مضطرب فهیمه توی صورت او مات میشود.
ـ سلام شیدا... خدا رو شکر که خونهای وقت داری میخوام باهات درد دل کنم. دارم از ناراحتی میترکم.
دختر بی اختیار در را میبندد و پشت آن تکیه میدهد. با بغض میگوید:
ـ خواهش میکنم فهیمه دیگه سراغ من نیاید. بین من و رضا یه صیغه بیشتر نبوده اونم از الان فسق! بذار آخرین تصویری که از هم داریم همونطور باقی بمونه.
فهیمه گیج میشود. به سینه در بسته میچشبد.
ـ تو چت شده شیدا. چیزی شده؟ میفهمی چی داری میگی؟ مگه با رضا نرفتین سر خاک بابا؟
ضربهای به در میکوبد.
ـ باز کن ببینم قضیه چیه؟ من بگو اومدم برات درد دل کنم، انگار دل تو پر تر از منه!
ـ همون که شنیدی. برو اینو به خان داداشتم بگو!
فهیمه بغض میکند.
ـ شیدا تو همیشه برای من مثل خواهر بودی. سنگ صبورم بودی. من فقط درباره رابطهام با تیرداد برای تو گفته بودم. خواهش میکنم در باز کن ببینم چی شده؟
شیدا هر چه میکند نمیتواند کوه کینهای را که در دلش جا خوش کرده ندیده بگیرد.
به صدای در زدنهای مکرر فهیمه بیتفاوت میشود و سمت اتاق میرود. صدای فهیمه را با گریههایش میشنود:
ـ شیدا من خیلی خَر بودم دل به تیرداد جاسوس بستم. اون از کشور فرار کرده. امروز بهم زنگ زده میگه پول و بلیت برات میفرستم بیا فرانسه تا با هم ازدواج کنیم. شیدا در باز کن دارم از ناراحتی میمیرم.
شیدا دلش شور پیرزن را میزند. التماسهای فهیمه در سنگ دل شیدا کارساز نمیشود. سمت اتاق میدود.
پیرزن که قدری حالش جا آمده کنار دیوار میخزد.
ـ شیدا از کجا اینقد مطمئن حرف میزنی؟ کی این حرفا رو بهت زده مادر؟
شیدا نامه مچاله شدهای را که توی جیب مانتواش چپانده بود بیرون میکشد و با بهت و ناراحتی کلمه به کلمه نامه را برای او میخواند. داغ دل هر دو تازه میشود و اشکهایی که بر گونههاشان میچکد مرحمی میشود برای زخم دلشان.
***
امشب بیست و دوم بهمن است. چندین بار فهیمه با خانه آنها تماس گرفته اما هیچ کدام حاضر به حتی کلمهای هم صحبتی با آنها نمیشوند.
شیدا تلویزیون سیاه و سفید را روشن میکند و به تصویرهای پر از نشاط مردم که خوشحال به هر سو میدوند و از خیابانها تهران ضبط شده است چشم میدوزند.
پیرزن سینی چایی را جلوی شیدا میگذارد.
ـ بسه دیگه مادر. من تو این سالها به اندازه کافی زجر کشیدم، بسه دیگه خودتو مریض میکنی.
دختر نگاهش را از شیشه تلویزیون میگیرد.
ـ ننه حوا اگه یه چیزی ازت بخوام نه نمیگی؟
ـ تو همه زندگیه منی. جون بخواه مادر.
ـ ننه حوا بیا بی خبر از این محله بریم. بیا اصلا این خونه رو بفروشیم بریم یه جای دیگه. بعدش بیافتیم دنبال پیدا کردن قبر پدر و مادرم.
پیرزن به فکر فرو میرود که ناگهان صدای فریادهایی مختلف که بر سر پشت بامها اللهاکبر میگویند آنها را به حیاط میکشاند. پیرزن با ترس دنبال دختر میدود.
ـ چه خبره مادر؟ چی شده؟ یا خدا..
ـ نمیدونم. من میرم تا سر کوچه ببینم چه خبره.
تُن صداهای مختلف که با تمام توان بر پشتبامها و دل کوچه خیابانها الله اکبر گویان گوش شب را میشکافند، شنیده میشود. شیدا به طرف در حیاط میدود و آن را باز میکند. سر و ته کوچه را دید میزند. چراغ مغازه مش جعفر روشن است. مرد نردبان گذاشته و خودش را روی پشت بام رسانده و با صدای بلند تکبیر میگوید. چند جوان شعارگویان به طرف خیابان اصلی میدوند.
شیدا سرش را از درگاهی بیرون میبرد.
ـ چه خبره برادر؟
جوان با لبخندی که تمام دهانش را چاک داده، با فریاد میگوید:
ـ دیگه همه چی تموم شد خواهرم. انقلاب پیروز شد. حکومت نظامی، شاه، گلوله، ساواک... همه چی تموم شد! اللهاکبر...اللهاکبر
شیدا سر و ته کوچه را دید میزند. خواب است یا رویا. کوچهها مدتهاست که این همه آدم در این وقت شب به خود ندیدهاند. اللهاکبرها کلید شده و به جان قفس حکومت افتاده و در آن را گشوده. مردم روی پشت بامها ریختند و چون پرندههای تازه آزاده شده از آسمان رهایی، لذت میبرند. لبخند چون شکوفه بر لبانش شیدا میشکفد. غم مثل ققنوس از دلش پر میکشد.
سمت اتاق بر میگردد. مانتو بلندش را از چوب لباسی برمیدارد.
ـ ننه حوا میگن انقلاب پیروز شده. من نمیتونم خونه وایسم. میرم سر خیابون زود برمیگردم. لنگه نیمه باز در حیاط را تا آخر باز میکند و همین که میخواهد پایش را از در بیرون بگذارد صورت رضا که تازه جلوی در رسیده و دارد با خودش کلنجار میرود با چه کلماتی با شیدا روبرو شود جلویش سبز میشود. شیدا با دیدن رضا گره روسریاش را صفت میکند. لبخند روی لبش را پشت اخمهایش پنهان میکند و سعی میکند با خونسردی و بیتوجهی از کنار رضا بگذرد. رضا تا میآید دست بجنباند و قطار کلمات را توی ذهنش مرتب کند شیدا چند قدم از او دور میشود. دنبال او میدود و بازوی او را که قدمهایش را تند کرده میگیرد.
ـ شیدا تو رو خدا... خواهش میکنم.
شیدا دستش را از میان دست او میکشد.
ـ به من دست نزن رضا. به فهیمه گفتم چه تصمیمی گرفتم. برو بذار به حال خودم باشم.
رضا تر و فرز جلوی او میایستد. گونههای خیسش زیر نور چراغ برق میدرخشد.
ـ شیدا متأسفم...به خاطر همه چیز... شیدا من دلم به تو گره خورده نمیتونم حالا که کنارم هستی ترکت کنم. من از رفتار امروزم شرمندهام...
ـ رضا تو میدونستی بابات تو نامه چی نوشته بود؟
نگاه متعجب رضا خبر از بی خبر بودنش میدهد.
ـ نه چطور؟! از من قول گرفته بود بازش نکنم... چی بود مگه؟
شیدا کینهاش را با بغض قورت میدهد. نگاهش دنبال چند زن و مردی که از کنارشان اللهاکبر گویان میگذرند، میدود.
ـ رضا همه چیز بین من و تو تموم شده... خواهش میکنم دیگه دنبال من نیا.
پاهای شیدا میدود. دلش بیخیال رضا میشود و زبانش از شوق به اللهاکبر گویا میشود. رضا اورکتش را از تن میکند روی دستش میاندازد. خودش را کنار شیدا هم پا میکند و پا به پایش میدود.
ـ شیدا من اومده بودم هم ازت معذرت بخوام هم بهت بگم آدرس مزار پدر و مادرت رو پیدا کردم. خواستم منو ببخشی. حالا که انقلاب پیروز شده خیلی راحت از فردا میافتیم دنبال آدرس... شیدا تو رو خدا روت رو ازم بر نگردون. من تو گیر افتادنت تقصیری نداشتم.
شیدا پا سست میکند. بی اختیار سرش سمت آسمان بلند میکند. نگاهش ستاره میشود و به ماه که میان آسمان شب پر نور تر از همیشه میدرخشد میرسد. به روزهای روشنی که در پیش رو است فکر میکند و نشاط درونیاش را با فریاد بیرون میریزد.
ـ الله اکبر، الله اکبر خمینی رهبر...
و حالا این تکبیرهای مکرر است که با هم دست به یکی میکنند و به گوش هر شنوندهای می رسند