سید مهدی طیار
سحر دو دستش را به اُپن آشپزخانه گرفته و با حالت سربهزیر خشکش زده بود. همین موقع، مادر از بیرون آمد. خریدها در دو دست مادر سنگینی میکرد. چشمش از دمِ در به قد و قواره سحر افتاد: علیکالسلام سحر جون!
سحر، بدون اینکه سر برگرداند، با شوق گفت: سلام مامان جان. خوبی؟!
و از جایش جنب نخورد. معلوم نبود چه میکند. همانطور خشک، سر به پائین بود. مانتویش را هم هنوز درنیاورده بود. کوله دانشگاهش همان کنارش، پای اُپن رها شده و وارفته بود. مادر همینطور که به آشپزخانه نزدیک میشد، با کنجاوی او را میپایید که سردربیاورد چهاش است! با هنّ و هنّ نزدیک که میشد، توانست گوشه کتابی را که پیش روی سحر روی اُپن قرار داشت، ببیند. در یک لحظه فکر مادر سریع در این موارد چرخید که درس برای سحر اینقدر جذاب شده؟! یا کتاب غیردرسیِ مکشمرگِمایِ اَجقوَجق جدیدی به دامش انداخته؟ یا راهی پیدا کرده که گوشیاش را به جای لمس، با نگاه و فکر و ذهن کنترل کند و حالا هم در حال زیر و رو کردن دیوانهوار شبکههای اجتماعی است؟!
مادر همینطور که سحر را دور میزد و از تکپله آشپزخانه بالا میرفت تا خریدها را به مقصد برساند و جابهجا کند، نگاه انداخت ببیند چه چیزی پیش روی سحر، روی اُپن است که او را اینطور میخ کرده. چشمش به نگاه مشتاق سحر و چهره از خود بیخود او افتاد و بعد چه عجیب و بیمعنا! ظرفِ مکعب مستطیلی پلاستیکی را روی اُپن مقابل سحر دید؛ از همانهایی که زمانی داخلش ماهیقرمز برای هفتسین گرفته بودند. بدنه شفافی داشت، اما درپوشش مات و قرمزرنگ بود. دستهای نقلی هم داشت؛ که حملش را آسان میکرد.
ناگهان مادر جیغ زد و دست و پایش را گم کرد. تعادلش داشت به هم میخورد. قدمی به عقب انداخت. نایلونهای خرید، در دستش تاب خوردند و صدا دادند. با وحشت به چیزی که درون ظرف بود، خیره ماند. ظرف، خالی نبود. موجود زندهای داخلِ آن تشریف داشت. موجودی که با خیال راحت آنجا نشسته و به ناکجا خیره بود: یک قورباغه! چاق و درشت و کمرنگ!
سحر، همچنان با لبخند به قورباغه خیره بود، ولی بدون اینکه چشم از آن بردارد آهسته گفت: هیس مامان جان، بهش استرس میدی.
البته به نظر نمیرسید قورباغه استرسی خاصی پیدا کرده باشد. اصلا عین خیالش هم نبود. شاید هم از بیخ کر تشریف داشت.
چشمهای مادر دودو میزد. با نگرانی نگاه انداخت به وسایل دیگری که روی اُپن بود. چند کتاب آن رو دیده میشد. طرح روی جلد بالاترین کتاب، نظرش را جلب کرد؛ بدجوری هم نظرش را جلب کرد. شوکه شد: تصویرِ قورباغه! اوضاع بدتر شد وقتی ناخواسته اسم کتاب را خواند: «قورباغه را قورت بده»!
خریدها از دست مادر افتاد. گرمش شد. داغ شد. سردش هم شد. با دلهره نگاهی به چهره پرشور سحر انداخت. سحر بدون اینکه نگاهش را از قورباغه بردارد، گفت: چقدر سر و صدا میکنی، مامان جان!
مادر نگرانتر شد. بیاختیار، نگاهِ خیره سحر تا قورباغه را دنبال کرد. بعد چشمش دوباره افتاد به کتاب «قورباغه را قورت بده». معنای آن را باز در ذهنش مزمزه کرد. چه چندشآور! چه هولناک! دهان مادر از بُهت نیمهباز شد. دخترش چه کار میخواست بکند؟! دوباره نگاهی به صورت سحر، بعد قورباغه و سپس کتاب انداخت. چشمش همینطور چند بار بین کتاب و چهره مشتاق سحر و قورباغه درونِ ظرف چرخید. مثل این بود که نگاهش درون گرداب این مثلث برمودا گرفتار شده باشد و در طوفانی از بیم و وحشت روی اعصابش دوندگی کند؛ انگار که اعصاب او تردمیل باشد. ناگهان، این حس به مادر دست داد که: «نه، نه! من نمیذارم. من اجازه نمیدم ...»
به خود آمد و خودش را پیدا کرد و از آن حالت انفعال خارج شد. ابروهایش در هم فرو رفتند و خشم و جدیت در چهره معصومگونهاش به وجود آمد. از خود بی خود شد و یکدفعه حمله کرد به سحر و شانههای او را گرفت و عقب عقب هلش داد: دختر، دختر، دختر!
سحر را همانطور عقب عقب برد و سرانجام انداخت روی مبل و بازوهای او را به پایین فشار داد و همانجا به شکل میخکوب نگهش داشت: زده به سرت دختر؟! چِت شده؟!
سحر، مات و متحیر، فقط به چهره متفاوت مادر خیره بود. لطافت چهره بیآزار مادر، ادغامشده با این خشونت ناگهانی، سحر را به خنده وامیداشت. گوشه لب سحر، خندهای ظاهر شد. طوری بود که انگار مادر شوخیِ غیرمترقبهای را با او آغاز کرده؛ یا به یاد بازیهای زمان کودکی با او افتاده. در عین حال، چشمهای سحر از تعجب گشاد شده و ابروهایش از عجیبیِ اوضاع بالا پریده بود.
مادر داشت میلرزید. بدجوری هم میخواست سحر را با چشمهایش بخورد؛ اما نگاهش متزلزل هم بود.
سحر لب باز کرد: مامان جان، شما چِت شد؟
چشمهای مادر از اشک پر شدند. سحر مانده بود که چه شده؟! ناگهان انگار پژواکی در تالار ذهنش شنیده شد. یادِ قورباغه افتاد. بله! مادر بعد از دیدنِ آن به این روز افتاده بود. گوشی دستِ سحر آمد که چه شده. متعجب و با خنده گفت: توی ظرفه مامان جان، چندش نداره که.
مادر جداً عصبانی شد: چندش نداره، ها؟! پس حتما من چندش دارم؟! اگه قورباغه چندش نداشته باشه، پس دیگه چی چندش داره؟!
ذهن سحر در آن حالت هیجانی، به سرعت و خودکار به کار افتاد و بدون اینکه او بخواهد به دنبال جوابهای گوناگون برای سوال مادر گشت و پاسخها، یکی چندشناکتر از دیگری، تند و تند از مقابل چشمانش گذشتند. معجون ناگواری آمد جلوی چشمهایش؛ طوری که قورباغه در آن میان چنان عاری از چندش به نظر میرسید که انگار شکوفه پاکیزه اقاقیاصفتِ تازهشکفتهای است که هنوز پروانه هم رویش ننشسته و شهدش را دهنی نکرده.
لحن مادر اشکآلود شد: آخه تو مگه لکلکی دختر!
وسط تصورات گوناگون، حالا سحر مانده بود که خودش را چطور ممکن است با لکلکیّت منتسب و قرین بداند! نه دراز بود، نه گردن طویلی داشت، و نه حتی در بینی نقلیاش شباهتی به منقاری بلند و کشیده دیده میشد.
دوباره، جدیت مادر به اشکآلودیاش غلبه کرد: آخه دختر! تو مادرت فرانسویه؟! یا بابات چینیه؟! مشکلت چیه آخه؟!
حالا، خنده به تعجب سحر غالب آمد. متوجه منظور مادر از فرانسویبودن نشده بود، اما تصورِ اینکه پدر «چینی» قلمداد شود و جنسش بنجل و تقلبی به حساب بیاید، قلقلکش داده بود. حالا، ابروهای سحر دوبهشک مانده بودند که همانطور حیران و برانگیخته در بالا بمانند یا از نردبان تعجب بیایند پایین و مثل بچه آدم بنشینند سر جایشان. از طرف دیگر هم کم مانده بود خنده از تهِ حلقش پِقّی بزند بیرون و مادر را به این تصور بیندازد که دارد مسخرهاش میکند.
مادر باز جدیتر شد: آخه چی فکر کردی با خودت؟! نونت نیست؟! آبت نیست؟! دردت چیه آخه؟!
سحر احساس کرد قضیه واقعا جدی است و باید توضیحی بدهد: درسمونه مامان جان! یه رَوِشه برای ...
مادر امان نداد: درستونه، ها؟! به این میگین درسخوندن؟! اینه اون درس خوندنتون؟! اینه؟! آره؟!
مادر همچنان داشت بازوهای سحر را فشار میداد. خون در رگهای سحر دچار سرفه شده بود و بازوهایش کم کم داشتند گز گز میکردند و میرفتند برای خُسبیدن؛ تا لالا کنند و شُل و وارفته بشوند؛ درست مثلِ لاروِ حشرات.
سحر تقلایی کرد و کمی جنبید و کوشید مقداری خودش را تکان بدهد و جابجا بشود، شاید وضعیت بهتری پیدا کند؛ اما خیمه سنگین مادر، او را مثل کشتیگیر مغلوبی در چنبره خودش نگه داشته بود. تعجب کرد از اینکه مادر به این ریزجثهگی، چه زوری دارد! البته شاید دلیلش این بود که خودش هم ریزنقش بود. ولی در هر صورت مادر چندان هم از او قَدَرتر به نظر نمیرسید و میشد هر دو حریف را همسنگِ هم به حساب آورد؛ تا حدی که ممکن بود آن دو را دو خواهر تصور کرد، نه مادر و دختر.
سحر فقط توانست بگوید: اون کتابه ...
ـ کدوم کتابه؟! همون اون، ها؟! بعله، دیدمش! فکر کردی ندیدم!؟ توصیه کتابهست ها؟! تو هم چون به حرفِ کتابهای، تقصیر نداری لابد؟! آره؟! هر چی هر کتابی گفت، تو مثل یه بچه حرفگوشکن گوش به فرمونشی؟ عقل و شعور خودت هم که پاساژش رو اجاره داده! هر کی هر چی گفته باشه، به حکم اینکه چاپ شده، بهش میگی چشم!
سحر، میان طوفانِ مادر، چند کلمه به زبان آورد: مامان جان، استاد ...
ـ اگه مختون رو میخواین آک نگه دارین، لااقل چشمتون رو واز کنین یه نگاهی بندازین یه ذره لااقل ورزش کنه تو حدقه، ورز بیاد؛ کپک نزنه زیرِ پلک!
بعد تأملی کرد و ادامه داد: حتی بر فرض هم که استاد گفته باشه، شماها باید چشمبسته شیرجه بزنین توش؟! حالا استاد مگه کیه؟ استاد مگه چیه؟ دانشگاه فرستادیمتون که ذهنتون باز شه یا حلقومتون رو هم ببندید و خودتون رو خفه کنید؟!
باز اشکِ مادر درآمد: دختره نه گذاشته، نه برداشته، صاف میخواد برداره قورباغه قورت بده!
هوش از سرِ سحر جهید! اگر تا الآن، لحظه به لحظه داغ شده بود، حالا دیگر فیوزش پرید و جنگیتر از مادر شد: مامان جان، قورباغهخوری چیه؟! این حرفا کدومه؟! وای خدا ...
مادر اخم کرد و در حالی که چشمش را به نشانه مشکوکبودن تنگ کرده بود، به سحر خیره شد: ها! «قورتدادن» خوردن به حساب نمیاد؟! خودتو گول میزنی؟ یا مادرتو گاگول فرض کردی؟
ـ مامان جان! منظور از قورتدادنِ قورباغه ...
ـ میدونم منظور چیه! ما هم این کتابا رو دیدیم! قورتدادنِ قورباغه، یعنی انجامِ مهمترین کار ...
سحر حیران شد که مادر میداند. مادر چقدر بهروز بود! سحر یادِ یک اصلِ مدیریتی افتاد: «یک گام جلوتر از رقیب بودن»! و مادر، حالا چند گام جلوتر از او بود.
ـ خب مامان جان، شما که میدونی ...
ـ بله که میدونم. اما تو انگار نمیدونی. خب از کجا بدونی؟! همین دیروز از شیر گرفتمت، بعد یهو راه افتادی رفتی دانشگاه. دیدی کتابه میگه بردار قورباغه رو قورت بده، تو هم توهم برت داشته برداشتی آوردی قورتش بدی. عقلت هم نمیرسه که قورباغه به این درشتی رو اصلا نمیشه قورت داد. از گلو پایینبرو نیست.
ـ قورت دادن کدومه؟! کی خواست قورتش بده ...
مادر طعنه زد: پس به عقل خانوم رسیده لقمه لقمه بِدَتِش پایین ...
ـ مامان جان! چیکار به قورباغه زبونبسته دارم من آخه؟! اصلا این قورباغه نیست که؛ وزغه. تازه مال خودمم نیست؛ امانته!
مادر ناباورانه نگاهش کرد: امانته؟! تو گفتی و من باور کردم؟! دم خروسو که زده بیرون چیکارش کنم؟ لابد میخوای بگی قورباغههه رو برداشتی آوردی خونه که بذاری جلوت همینجور فقط نگاهش کنی؟
سحر حالا حسابی جدی شد: آره، فقط نگاه.
مادر ناباورانه تکرار کرد: فقط نگاه؟! فقطِ فقطِ نگاه؟! نه بابا! لقمه رو آوردی آشپزخونه، فقط برا نگاه؟!
ـ آره دیگه مامان جان. با بچههای کلاس، به این فکر افتادیم که برای نهادینهشدن مفهوم «قورباغه» تو ذهن، یه قورباغه واقعی گیر بیاریم و چرخشی ببریم خونه، قشنگ تماشا کنیم که حسبی برامون جا بیفته. قورباغه پیدا نشد، این وزغ رو گیر آوردیم. از بچههای دانشکده دامپزشکی قرضش کردیم. من ظرف برده بودم، برا همین روز اول نوبت خودم بود ...
مادر هنوز پیله بود، اما انگار در مشکوکبودنش داشت دچار تردید میشد: دانشکده دامپزشکی وزغ میخواد چیکار؟ مگه درس میخونن که برکه رو تیمار کنن؟
ـ چه میدونم. به گمونم برا تشریح و آموزش آناتومی ...
ناگهان حالتِ جنگنده چهره مادر تغییر کرد و نگاهش غمگین شد: یعنی این حیوونی رو میخوان فدای علم کنن؟!
عطوفت در نگاه مادر غلیان کرد. دستهایش شل شدند. بازوهای سحر را رها کرد. به عقب چرخید و به آن وزغ نگاه انداخت. بعد آه کشید و جلو رفت و با دلسوزی به آن خیره شد.
حالا بازوهای سحر میتوانستند کمی نفس بکشند.