معصومه پاکروان
من یکی از اهالی آپارتمان خیابان گل و بلبل هستم. اینجا ساختمانی است که هرگز روی آرامش ندیده و به گمانم نخواهد دید.
در یک روز معمولی مثل بقیه روزها همه اهالی ساختمان آپارتمان گل و بلبل به دور آقای سالادی جمع شده و داشتند یک ساعتی حرفهای او را گوش میکردند که آقای سالادی جملهاش را اینطوری تمام کرد:
ـ پس حواستان باشد که آقاربیع را تحویل نگیرید!
و درست همین جمله بود که آقاربیع به طور ناگهانی آن را شنید و برق از سرش پرید و با صاف کردن گلو به اعضای ساختمان حضورش را نشان داد. با این حرکت و صدا، اعضای ساختمان به سمت آقاربیع برگشته و با دیدنش تعجب کردند و جواب سلامش را به سردی دادند. آقاربیع که آن جمله آخر را شنیده بود با کنجکاوی و لبخند و برای فهمیدن اصل جریان پرسید:
ـ خب... چه شده همه اینجایند و به من خبر ندادهاید؟
آقای سالادی زودتر از بقیه با خونسردی جواب داد:
ـ چیز خاصی نبود آقاربیع! خودمان حلش کردیم!
آقاربیع هاج و واج به او نگاه کرد و گفت:
ـ خودتان حلش کردید؟ یعنی به من مربوط نمیشد؟
آقای سالادی بدون توجه به سؤال آقاربیع رو به اهالی گفت:
ـ خب همسایههای محترم قرارمان فراموش نشود... میتوانید بروید به کارتان برسید!
آقای تهرانی سری تکان داد و گفت:
ـ آقای سالادی پس ما منتظر خبر هستیم
...