کد خبر: ۳۴۰
تاریخ انتشار: ۱۲ دی ۱۳۹۵ - ۱۵:۲۲
پپ
آپارتمان خیابان گل و بلبل
صفحه نخست » داستان



معصومه پاکروان

من یکی از اهالی آپارتمان خیابان گل و بلبل هستم. این‌جا ساختمانی است که هرگز روی آرامش ندیده و به گمانم نخواهد دید.

در یک روز معمولی مثل بقیه روزها همه اهالی ساختمان آپارتمان گل و بلبل به دور آقای سالادی جمع شده و داشتند یک ساعتی حرف‌های او را گوش می‌کردند که آقای سالادی جمله‌اش را این‌طوری تمام کرد:

ـ پس حواستان باشد که آقاربیع را تحویل نگیرید!

و درست همین جمله بود که آقاربیع به طور ناگهانی آن را شنید و برق از سرش پرید و با صاف کردن گلو به اعضای ساختمان حضورش را نشان داد. با این حرکت و صدا، اعضای ساختمان به سمت آقاربیع برگشته و با دیدنش تعجب کردند و جواب سلامش را به سردی دادند. آقاربیع که آن جمله آخر را شنیده بود با کنجکاوی و لبخند و برای فهمیدن اصل جریان پرسید:

ـ خب... چه شده همه اینجایند و به من خبر نداده‌اید؟

آقای سالادی زودتر از بقیه با خونسردی جواب داد:

ـ چیز خاصی نبود آقاربیع! خودمان حلش کردیم!

آقاربیع هاج و واج به او نگاه کرد و گفت:

ـ خودتان حلش کردید؟ یعنی به من مربوط نمی‌شد؟

آقای سالادی بدون توجه به سؤال آقاربیع رو به اهالی گفت:

ـ خب همسایه‌های محترم قرارمان فراموش نشود... می‌توانید بروید به کارتان برسید!

آقای تهرانی سری تکان داد و گفت:

ـ آقای سالادی پس ما منتظر خبر هستیم

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: