کد خبر: ۳۳۹۸
تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۳۹
پپ
صفحه نخست » کنز

حسنی احمدی

حبیبم محمد با چندی از انصار در زیر سایه درختی نشسته‌اند هوا بسیار گرم و سوزان است. حبیبم محمد در حال صحبت با یارانش است که آمدن مردی از دور توجه‌اش را جلب می‌کند. مرد پیراهنش را از بدن خارج می‌کند و شروع می‌کند روی ریگ‌های داغ غلتیدن، گاهی پشت و گاهی شکم و گاهی صورت بر ریگ می‌گذارد و زیر لب می‌گوید:

ای نفس! حرارت این ریگ‌ها را بچش که عذابی که نزد خداست از آن چه من به تو می‌چشانم عظیم‌تر است.

رسولم محمد و اصحاب این منظره را تماشا می‌کنند. یاران محمد شگفت زده به حرکات مرد جوان خیره شده‌اند اما محمد آرام است. مرد جوان لباس‌هایش را می‌پوشد و عزم رفتن می‌کند.

محمد از جا برمی‌خیزد و با دست به او اشاره می‌کند تا نزد آن‌ها بیاید. مرد نزدیک جمع می‌شود و سلام می‌کند. محمد جایی در کنار خود باز می‌کند و از مرد می‌خواهد تا در کنار او بنشیند. مرد آرام و سر به زیر می‌نشیند. حبیبم محمد می‌گوید: ای بنده خدا! کاری از تو دیدم که از کسی ندیده‌ام، علت این برنامه و انجام این کار چیست.

مرد جوان می‌گوید: خوف از خدا! من با نفس خود این معامله را دارم تا از طغیان و شهوت حرام در امان بماند.

محمد تبسمی زیبا می‌کند و می‌گوید: ای جوان تو از خدا ترسانی و حق ترس را رعایت کرده‌ای خداوند به وجود تو به اهل آسمان‌ها مباهات می‌نماید.

سپس رو به اصحابش می‌کند و می‌گوید: ای حاضرین نزدیک این دوستتان بیاید تا برای شما دعا کند. همه نزدیک می‌شوند و او دعا می‌کند.

خداوندا! برنامه زندگی ما را بر هدایت متمرکز کن، تقوا را زاد ما و بهشت را بازگشتگاه ما قرار بده.

محمد زیر لب می‌گوید: آمین

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: