گلاب بانو
دروازهبان
میگوید: تو چطور به این همه حرف گوش میدهی؟ دستش را میکشد روی گوشهایش و میگوید: اینها که دروازه نیستند تا اخبار یک کشور و یک شهر و یک محله از توی آنها رد بشوند! تو نگاه کن ببین گوشهای من شبیه دروازه هستند؟ شاید هم سطل زبالهاند! که مجبورند هر چیزی را از هر کسی قبول کنند. از صبح که مینشینی تا شب هر کس هر چیزی را که میخواهد توی آنها میریزد. به گوشهایش نگاه نمیکنم از حرفش بیشتر ناراحت شدم؛ خوب تو اول جلوی شوتهای خودت را بگیر مرد حسابی! شاید من دلم نخواهد نظرات تو را بدانم. کاش میشد حرفی را به اختیار نشنید. خوب نگاه میکنم به گوشهای خودم و میگویم: دروازه اصلی مغز است و گرنه گوش مثل ترمینال میماند. بعد خودش بیجواب من ادامه میدهد: یک دروازهبان پای هر کدام از دروازهها گذاشتهام و انگشت هر دستش را فرو میبرد توی گوشهایش.
ناراحت و گرفته از سکوت من میگوید: ما یک عمر است که در حال دروازهبانی هستیم و مدام گل میخوریم. من ترجیح میدهم چشمم را بدوزم به کلمات سیاه و سفید توی روزنامه .
میگوید: خب! جواب ندادی؟ چطور تحمل میکنی؟ حرفهای همه یک طرف، حرفهای عیال در منزل یک طرف که انگار مثل رگباری به سمت تن خستهات که از سر کار برگشته نشانه میروند. اصلا فکر نمیکند تو به اندازه کافی از صبح شنیدهای و حالا میخواهی کمی استراحت کنی! من که به ستوه میآیم تو خسته نمیشوی؟ تو اصلا گوش میدهی یا خودت را مثل من به گوش کردن میزنی؟ نمیدانم منظورشان از خود به گوش کردن زدن چه چیزی میتواند باشد؟ مگر خود به گوش کردن زدن هم داریم؟
داوود میگوید: آره که داریم، یعنی تو انگار داری گوش میدهی و حواست هست اما اصلا گوش نمیدهی و داری به چیز دیگری فکر میکنی، برای اینکه صدا هم کمتر شود کافیست به آن چیزی که فکر میکنی، صدا دار باشد. یعنی اولش به یک حادثه یا اتفاق صدا دار فکر کن بعد که به تن صدای همسرت عادت کردی میتوانی به تصاویر بیصدا هم فکر کنی. این در مواردی که همسرت بلند بلند حرف میزند هم کاربرد دارد تو به جیغها و تصادفات و سقوطها فکر کن. از تعجب چشمهایم باز مانده بود که چطور ممکن است آدم به این چیزها فکر کند تا صدایی نشنود!
جنازهای در خاک دشمن
من خودم را مثل یک جنازه تصور میکنم که از حمله دشمن جا مانده و تنش همینطور روی زمین افتاده. خودم را به زور تا سر خیابان میرسانم و جنازهام را توی ایستگاه اتوبوس مدتی سرپا نگاه میدارم و بعد خودم را رها میکنم روی نیمکت خالی و برای اینکه خوابم نبرد خیره میشوم به حرکت ماشینها یا عابران پیاده. اداره بابت سرویس مقدار زیادی از حقوق ماهیانه را کم میکرد و رفتم و انصراف دادم از اینکه توی ماشین پوسیده اداره بیافتم و تا دم در چرت بزنم، ترجیح دادم پولم را توی جیبم بگذارم و سوار بر مترو و اتوبوس تا خانه خودم را برسانم. هم پول بیشتری برای خودم میماند و هم بیشتر مردم را تماشا میکنم. خیلی وقتها اتوبوسها دیر میآیند و زمانبندی من تغییر میکند. اینکه من پول سرویس را پسانداز کردهام یک قصه است و اینکه میخواهم مدت زمان بیشتری را کف خیابان بمانم قصه دیگری است. من نمیخواهم زود به خانه برسم. میمانم توی رودبایستی با همسرم که باید به حرفهایش ساعتها گوش بدهم. انگار که حرفهایش را از ساعتها پیش آماده کرده باشد و مثل گلوله در یک خشاب جای داده باشد. به محض دیدن من شروع میکند؛ میتوانم میزان بار آتش توپخانه را حدس بزنم روزهایی که به اصطلاح خودمان توپش پر است. با اس ـ ام ـ اس شروع میکند، اولش یک احوال پرسی ساده است و بعد از احوال پرسی شروع میشود؛ گزارشات ساده روزمره به گله و شکایت از همسایهها میرسد و بعدش هم توضیحات مختلف درباره عملکرد خانواده من و اینکه هر کس چه منظوری از حرفی که زده و کاری که کرده داشته است!
سکوت و فرستادن شکلکهای مختلفی در قطع این روند تأثیری ندارد و او همچنان به این حرافی ادامه میدهد. به خانه که میرسم همانهاست با آب و تاب بیشتر و حوادث فراموش شده، گاهی از لای چشمها به همسرم خیره میشوم که ببینم هنوز صدایش میآید یا نه؟ کاری ندارد که من صدایش را میشنوم یا گوش نمیدهم، دلم میخواهد کمی هم نفس بکشد. فکر میکنم چانهاش داغ کرده باشد، تصور میکنم چانهاش الان آتش میگیرد و میسوزد و میان شعلهها خاکستر میشود.
مشکلاتم را از طریق شبکههای اجتماعی با دوستانم مطرح کردهام و آنها فکر میکنند شوخی میکنم یا در آن حد کسی حرف مرا باور نمیکند. دلم میخواهد موقع تماشای فیلم اظهار نظر نکند، چیزی درباره کسی نگوید و خودم در سکوت مطلق هرچه میخواهم ببینم. اما او گاهی وسط فیلم شروع به توضیح میکند که با نگاههای خیره من ساکت میشود. میخواهی تو حرف بزنی و من تلویزیون را خاموش کنم؟ میداند که باید خاموش شود با دست یک علامت ضربدر روی دهانش میکشد و من نفس راحتی میکشم. این یعنی یک روز قهر یک روز سکوت!
قهرمان من
نگرانش میشوم؛ خیلی وقت است حرف نزده. نگاهش میکنم که ببینم مشغول چه کاری است، دارد فیلم نگاه میکند. دلم میخواهد حرف بزند، دهانش را باز کند که چیزی تعریف کند اما پیشمان میشود و تنها نفس کوتاهی میکشد و دوباره دهانش را میبندد. فیلم را نگاه نمیکنم با اینکه فیلم خوبی است دلم میخواهد بعدا برایم تعریف کند چه اتفاقی توی فیلم افتاده، اینطور که او تعریف میکند خیلی بهتر از خود فیلم است، یک جوری از زبان دختر، زن، پسر، مرد، همسایه، رییس و صاحب کارخانه حرف میزند که انگار خود آنهاست و چیزی کم ندارد! جالب است وقتی که کل این قسمت را برایم تعریف میکند و بعد میپرسد مگر خودت ندیدی؟! میگویم نه ندیدم... تعجبش بیشتر میشود بابت اینکه من آنجا نشسته بودم و باید حتما خودم میدیدم و اینکه ندیدم جای تعجب زیادی دارد.
حرف مرا که آنجا نشستهام اما در حال روزنامه خواندن هستم یا کتاب خواندن یا ورق زدن آلبوم عکسها و اصلا حواسم به این چیزها نیست باور نمیکند و این بهانهها را به دوست نداشتن فیلم به این خوبی نسبت میدهد من هم قبول میکنم که قدر فیلم به این خوبی را نمیدانم و او مینشیند به تحلیل کردن فیلمهای به این خوبی و نقش جامعه شناسانه فیلمهای به این خوبی را در جامعه و بازخورد آن را از همسایههای طبقات بالا و پایین و داستان فیلم را یک جور دیگری که مثلا متناسب با زندگی عذرا خانم باشد توصیف میکند و آرزو میکند که ای کاش کارگردان فیلم را میدید و میتوانست این چیزهایی را که از در و همسایه میشنود و فیلمهایش را به شدت جذاب میکند را به او بگوید تا در نقشهای بعدی اعمال شود. اصلا وقتی فیلم را از زبان سوسن خانم میگوید، که مثل قهرمان فیلم یک بچه با پای فلج دارد، قصه جذابتر میشود. من دلم میخواهد بیشتر بگوید، اصلا برای من مهم نیست چه بلایی بر سر قهرمان قصه میآید، برای من اهمیتی ندارد که قرار است چه اتفاقی بیفتد، برای من فقط حرف زدن همسرم مهم است. میدانم که اگر از آشپزخانه بیرون بیایم و او تنها بماند حرف زدنش قطع میشود. برای همین، همان اطراف یک کاری برای خودم دست و پا میکنم. یک دستمال برمیدارم شروع میکنم به خشک کردن ظرفها و میگذارم تمام قصهها را با هیجان تعریف کند.
او قصههایش را خوب کفی میکند بعد خوب آب میکشد و با خیال راحت به تن هر بشقاب و لیوان و کاسه، قهرمانی را سنجاق میکند. قابلمهها را مثل قاشقها با دقت و وسواس برق میاندازد و بعد به من میدهد که ببیند بعد چکار میکنم؟! گاهی میخندد و گاهی دلگیر میشود و تمام اینها را لابلای کارهایی که انجام میدهد میگنجاند. برای من تمام قهرمانها او هستند قصه همه آنها را از زبان او میشنوم.
میگوید: میخوای تعریف نکنم؟ خودت که دیدی؟
میگویم:نه! نه! ندیدم، حواسم نبود خب چی شد؟ چه بلایی سرش اومد؟ فیلم را تا همانجا که دیده نگه میدارد برای من... آنچه اتفاق میافتد مهم نیست فقط میخواهم ادامه بدهد. فیلم که تمام میشود بحث را میکشم به جاهایی که دوست دارد مثل خرید رفتن، مثل خبر گرفتن از دیگران، میخواهم چیزی برای تعریف کردن داشته باشد حرفهایش آرامم میکند از دلهره روزها و آدمها تهی میشوم مثل یک مسکن قوی تمام بدنم را از لختههای سنگین خستگی رها میکند خون را به جریان میاندازد.