کد خبر: ۳۳۸۰
تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۲۹
پپ
صفحه نخست » شما و ما

در کتاب الانوار نعمانیه آمده است، جوان بزهکاری در سن جوانی در بستر بیماری افتاد. همسایگان چنان از او آزار دیده و در رنج بودند که هیچ کس برای ملاقات او به خانه‌اش نیامد. هر چه پیام پشیمانی و حلالیت فرستاد کسی حلالش نکرد. شب مرگش رو به سمت خدا کرد و گفت: خدایا بندگانت مرا به خاطر جرم و معصیت و خطاهایم رها کردند یقین دارم که تو مانند بندگانت با من رفتار نخواهی کرد چون در جهان هستی فقط تو بر بندگانت رحمت داری و بخشاینده‌ای. از تو می‌خواهم مانند بندگانت با من رفتار نکنی و در واپسین لحظات عمرم مرا ببخشی و پناه من بی‌پناه باشی که کسی پناه‌ام نداد. وصیت کرد او را در گوشه حیاط خانه‌اش به خاک بسپارند تا مزارش باعث رنجش زائرین قبرستان نگشته و از دیدن او ناراحت نشوند. شبی که از دنیا رفت به خواب مادرش آمد. مادرش پرسید خدا با تو چه کرد؟ گفت: خدای به من فرمود: عمری مرا فراموش کردی ولی در لحظات آخر که همه تو را رها کردند و به من پناه آوردی همان لحظه تو را در آغوش خود گرفتم و بعد از مرگت نیز از رحمت من دور است تو را رها کنم.

ـــــــــــــــــ

ماجرای پیرزن و شایعه مرگ شاه

در زمان یکی از شاهان، شایعه شد که شاه مرده شاه به عواملش دستور پیگیری داد که کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند. پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پیرزن بود رسیدند، و نزد پادشاه بردند. پادشاه به پیرزن گفت: چرا شایعه مرگ مرا درست کردی، در حالی که من زنده‌ام. پیرزن گفت من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته‌اید. چون هر کسی هر کاری که بخواهد انجام می‌دهد، قاضی رشوه می‌گیرد و داروغه از همه باج خواهی می‌کند و به همه زور می‌گوید، کاسب‌ها هم کم فروشی و گران فروشی می‌کنند هیچ دادخواهی هم پیدا نمی‌شود، هیچ کس به فکر مردم نیست و مردم به حال خود رها شده‌اند، لاجرم فکر کردم شما در قید حیات نیستی.

ــــــــــــــــــ

ذوالنون و مرد عابد

ذوالنون عارفی نامدار بود. روزی شنید مردی عابد است که در صومعه‌ای زندگی می‌کند و هر سال یک بار از صومعه‌اش بیرون می‌آید و لشکری از معلولان را شفا می‌دهد. منتظر او نشست، تا از صومعه بیرون آمد و معلولان را شفا داد و خواست به درون صومعه برگردد. ذوالنون دامن او گرفت و گفت: دامنت گرفتم پس نزنی دست مرا، من بیمار جسمی ندارم بیمار روحی‌ام بگو چه کنم چون تو شوم؟ عابد گفت: «دامن مرا رها کن که مرا گرفتار عجب می‌کنی و شیطان را متوجه من می‌سازی و من گمان می‌کنم، کسی شده‌ام. اگر دوست (خدا) ببیند که به دامان غیر او چنگ زده‌ای و غیر از او نظری داری، تو را به آن کسی که التماسش می‌کنی می‌سپارد...»

ــــــــــــــــــــــــ

مرد ثروتمند و کاشت یونجه

کشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود، ثروتمند مغروری به او رسید و با تکبر گفت: بکار، که از تو کاشتن است و از ما خوردن! کشاورز نگاه معنا داری به او انداخت و گفت: دارم یونجه می‌کارم!

----------------

قضاوت جالب قاضی

روزی یک عرب نزد قاضی رفت و گله کرد که مردی پارس، کفش او را در مسجد دزدیده است.

قاضی سخن او را شنید و گفت پرونده بسته شد! حاضران شگفت زده از قاضی پرسیدند چرا این گونه حکم کردی؟!

قاضی گفت: نه عرب کفش می‌پوشد و نه مرد پاسی به مسجد می‌رود.

..................................................

ماجرای بهلول و شیهه اسب

روزی بهلول، پیش خلیفه «هارون‌الرشید» نشسته بود. جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند. طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد. خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین ای حیوان چه می‌گوید، گویا با تو کار دارد. بهلول رفت و بر‌گشت و گفت: این حیوان می‌گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این «خرها» نشسته‌ای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که: «خریت» آن‌ ها در تو اثر کند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: