مرضیه ولی حصاری
قاسم با عجله به این طرف و آن طرف میرود. اضطراب کاملا از چهرهاش مشخص است. من اما روی زمین نشستهام و هیچ توانی در پاهایم نمیبینم تا کمکش کنم. قاسم کمد لباس را بیرون میریزد و میگوید:
ـ مهدیه پس شناسنامهها کجان؟ چرا نشستی پاشو دیگه من دست تنها نمیتونم.
از جایم حتی تکان هم نمیخورم، نگاهی به تمام خانه میکنم. خانهای که با هزاران امید و زحمت چیده بودم. هنوز دو هفته از عروسی نگدشته بود و حالا باید همه چیز را میگذاشتم و میرفتم. قاسم کنارم مینشیند دستم را میگیرد. دستانش گرم است برخلاف من که سرما تمام وجودم را پر کرده است.
ـ پاشو خانمم دیر میشه باید بریم این جا نشستن و غصه خوردن که چیزی رو درست نمیکنه. پاشو چند دست لباس گرم بردار من هم میرم چند تا پتو بردارم بلندشو عزیزم.
قاسم میرود دنبال پتو. دستی روی پرزهای فرش میکشم انگار دستهای چروکیده مادربزرگ دستهایم را میگیرد.
***
مادربزرگ پشت دار قالی نشسته است و طرح میزند. تا به حال چنین طرحی را نبافته است. انگار میخواهد برای تنها نوهاش سنگ تمام بگذارد. پدربزرگ کمی آن طرفتر نشسته است و چپقاش را چاق میکند. کنار مادربزرگ مینشینم، میخواهم کمکش کنم که دستم را میگیرد.
ـ نه ننه تو دست نزن، میخوام همهاش را خودم تنها ببافم.
خم میشوم و بوسهای به دستان خسته مادربزرگ میزنم.
ـ ننه نمیخواد خودت اذیت کنی، فعلا که نه به دار و نه به بار.
ـ این چه حرفیه ننه هم به دار هم به بار.
سرم را پایین میاندازم. میدانم که آه در بساط ندارن تا جهیزیه بخرند. همین که هجده سال نوه یتیمشان را بزرگ کردهاند برایشان کافی است. نمیخواهم بیشتر از این سر بارشان باشم. آرام میگویم:
ـ ولی من قصد ازدواج ندارم.
پدربزرگ سرفهای میکند و بلند میگوید:
ـ دختر جان این حرفا چیه که میزنی قاسم پسر خوب و فهمیدهایه، اهل نماز و روزه است، حلال و حرام سرش میشه، از خدات هم باشه که زنش بشی.
ـ ولی من..
ـ ولی نداره. نگران جهیزیه هم نباش. گاو میفروشیم، برای بقیهاش هم خدا بزرگه.
ـ گاو نه...
هنوز حرفم تمام نشده که پدربزرگ از جایش بلند میشود، با اینکه سرفه امانش را بریده همچنان چپق میکشد و انگار که حرفهای من را نمیشنود.
مادربزرگ شروع به خواندن نقشه میکند. گویی که برایم لالایی میخواند. سرم را روی زانوهایش میگذارم. مادربزرگ میخواند و من چشمانم را میبندم. نم اشکی روی پاهای مادربزرگ میچکد.
***
ـ مهدیه هنوز که نشستی پاشو باید دنبال ننه و آقا بزرگ هم بریم. هر چی طلا و پول هم داری بردار. من میرم ببینم آقاجونم حاضر یا نه تا من میام خواهش میکنم حاضر شو.
از جایم بلند میشوم تا طلاها را از گنجه بیرون بیاورم. بغض بدجور گلویم را فشار میدهد. کیف کوچکی برمیدارم و اندک طلا و پولی را که داریم داخلش میریزم. چشمم به عکس پدر و مادرم میافتد. پدر و مادری که حتی چهرهشان را به یاد نمیآورم. عکس را بر میدارم و درون کیف میگذارم تنها چیزی که از آنها برایم مانده.
***
پدربزرگ سرفهکنان داخل اتاق میشود. لبخند کم رنگی به لب دارد. سلام میکند، ننه به احترامش از جا بلند میشود و به استقبالش میرود. پدربزرگ دسته اسکناس را روی طاقچه میگذارد.
ـ گاو به قیمت خوبی فروختم. فردا میریم شهر تا جهیزیه بخریم. انشاءالله برای بقیهاش هم یه صحبتهایی کردم اگر خدا بخواد درست میشه.
بغض گلویم را میگیرد. آن گاو تنها دارایی پدربزرگ بود، آن را هم مجبور شد برای من بفروشد. ننه استکان چایی برای پدربزرگ میریزد و کنارش مینشیند. با خوشحالی میگوید:
ـ فرش هم داره تموم میشه. خیلی قشنگ شده، لنگهاش هیچ کس تو ده نداره.
و بعد رو به من میکند.
ـ مهدیه ننه پاشو شام بکش بیار، قند آقات نیاد پایین. پاشو دختر جان...
خجالت میکشم به چشمانشان نگاه کنم. بلند میشوم تا سفره را بیندازم که صدای در میآید. چادرم را روی سر میاندازم تا در را باز کنم. در بی وقفه کوبیده میشود. بلند میپرسم:
ـ کیه؟ دارم میام.
در را که باز میکنم حاج آقا احمدی با چهره مهربانش سلام میکند. جواب سلامش را میدهم.
ـ دخترم مش اکبر منزل هستند؟
ـ بله حاج آقا، بفرمایید داخل.
ـ نه دخترم، زحمت بکشید بگید یه تک پا بیان دم در.
ـ چشم
پدربزرگ را صدا میزنم و خودم مشغول چیدن سفره شام میشوم. هنوز زمان زیادی نگذشته است که پدربزرگ خوشحال وارد اتاق میشود.
ـ مش رقیه مشتلق بده!
ـ چی شدی مشدی؟
ـ همه چیز جور شد. یه خیر ناشناس تقبل کرده تمام جهیزیه رو بخره. بدون اینکه کسی چیزی بفهمه. دیدید گفتم خدا خودش حلال مشکلاته. دید گفتم امیدتون به خدا باشه.
***
چادرم را روی سرم می اندازم و جلوی در میایستم. برای آخرین بار به جهیزیهام نگاه میکنم. سر کله قاسم پیدا میشود.
ـ حاضری مهدیه؟
جوابی نمیدهم. کنارم میایستد. دستش را دور شانهام حلقه میکند.
ـ انشاءالله که چیزی نمیشه. فعلا فقط دارن برای احتیاط روستاها رو تخلیه میکنن. انشاءالله که سیل نمیاد. ما برمیگردیم خونمون. مهم اینکه تو کنار منی. من غیر از تو هیچ چیزی برام مهم نیست. اگر هم سیل اومد. دوباره کار میکنیم، همه چیز میسازیم. بیا بریم دیر میشه، من دلم روشن ما برمیگردیم خونمون. امیدت به خدا باشه.
بغضم را فرو میدهم به قول پدربزرگ خدا خودش حلال مشکلاته. با حرفهای قاسم نور امیدی در دلم روشن میشود. به راه میافتم، نیروهای امدادی منتظر هستن باید زودتر برویم.