معصومه کرمی
به قاب عکس آقاجون که تو دست عزیز گردگیری میشود نگاه میکنم. عزیزجون نگاهی به من میاندازد ودستمال را محکمتر روی قاب میکشد.
ـ به چی نگاه میکنی؟ پاشو دخترجون چندساعت دیگه سال تحویل میشه هنوز حیاطو نشستی.
نگاهم را به عزیزجون میدوزم.
ـ عزیز به نظرت آقاجونو مرخص میکنند تا سال تحویل دور هم باشیم؟
عزیز نفس عمیقی میکشد و جواب نمیدهد. از جا بلند میشوم به طرف حیاط میروم، پایم به لبه روفرشی گیر میکند،
ـ عزیز ببین دیگه سال تحویل شد، نمیخواهی روفرشی هارو جمع کنی؟ نزدیک بود بخورم زمین!
عزیزجون نگاهش را به من میدوزد:
ـ تو حواست پرته چه ربطی به روفرشیها داره.
به سمت راهرو میروم، در راهرو را که باز میکنم سرمای هوا لرزی به تنم میاندازد، از پشت در ژاکت پشمیام را برمیدارم و روی دوشم میاندازم.
از صبح دایی ستار رفته بود بیمارستان تا آقاجون را برای سال تحویل مرخص کند اما هنوز برنگشته بود. بیچاره آقاجون میگفت: منو نبرید دم عیدی بیمارستان، دوست ندارم سال تحویل اونجا باشم اما کو گوش شنوا...
عزیزجون یه ریز غُر زد.
ـ میخوای باز پات سیاه بشه؟ باز مثل پارسال انگشت پاتو ببرند؟ آخر مرد هی میگم شیرینی نخور، انقدر یواشکی نقل و نبات نچپون گوشه لپت! گوش نکردی، حالا برو بیمارستان تا شیرینی خوردن یادت بره.
آقاجون قبل از رفتن به بیمارستان، باغچه را بیل زده و خاک آن را زیر و رو کرده بود. کلی هم گل میمون و پامچال توی باغچه کاشته بود تا برای عید سبز بشن. شلنگ آب را روی گلها میگیرم، با انگشتم روی شلنگ سد درست میکنم و آب را با فشار روی درختها میپاشم تا تن لختشان را که جوانههای تازه سبز شده پوشانده بوده بشویم. گلها هم جوانه زده بودند، جارو را از کنار شیر آب برمیدارم و شروع به شستن حیاط میکنم. گوشم به صدای در حیاط است تا دایی زودتر آقاجون را بیاورد. مادر از داخل خانه فریاد میزند:
ـ محبوبه سرکه را کجا گذاشتی؟
از پشت شیشه قدی اتاق که از تمیزی برق میزند به داخل نگاه میکنم، قاب عکس هنوز در دست عزیزجون است، با صدای بلند میگویم:
ـ کابینت کنار ظرفشویی.
جارو را به موزاییک میکشم تا سیاهی ماههای زمستان را پاک کند. مادر در راهرو را باز میکند، شکلاتی به طرفم پرتاب میکند.
ـ بگیر بخور، من که میدونم توام به آقاجون کشیدی، عاشق شکلات و شیرینی هستی، بزار تو دهنت ضعف نکنی. راستی گفتی سرکه را کجا گذاشتی؟
شکلات را در هوا میگیرم
ـ کابینت بغل ظرفشویی.
شکلات را داخل دهانم میگذارم، یاد روزی که با آقاجون به قنادی رفتیم تا برای شب عید خرید کنیم میافتم.
ـ چقدر شکلات و شیرینی میخری آقاجون؟
آقاجون چشمکی میزند:
ـ اولا که مهمون زیاد میاد، دوما یه جعبه از این شیرینیها به خودم نمیرسه؟
قبل از اینکه جواب بدهم، آقاجون شکلاتی در دهانش میگذارد، ملچ مولوچکنان سرش را به نشانه تایید حرفهایش تکان میدهد، روبه آقاجون میگویم:
ـ اگه عزیزجون اینجا بود، میدونید چی میشد؟
آقاجون با صدا میخندد:
ـ آره حتما عصبانی میشد و میگفت نخور این زهر مارا رو، قندتو میبره بالا. هی دختر! عزیز که اینجا نیست، نکنه تو میخوای بهش بگی؟
دستم را در هوا تکان میدهم:
ـ نه نه، من چیزی نمیگم، وگرنه عزیزجون منم رو هم متهم به همدستی با شما میکند. عزیزجون راست میگه آقاجون، نخور دیگه.
شستشوی حیاط را تمام کردم، شلنگ را دوباره حلقه میکنم و دور شیر آب میاندازم، با صدای چرخیدن قفل درِ حیاط به طرف در میدوم، دایی اخمآلود وارد خانه میشود. نگاه خیرهام را به او میدوزم:
ـ پس آقاجون کو؟!
کلافه سرش را تکان میدهد:
ـ میگن باید تحت نظر باشه. مرخصش نکردند.
گردنم را کج میکنم، به طرف در راهرو برمیگردم، دایی زودتر از من داخل میرود. مادر سفره هفتسین را مثل هر سال جلوی تلویزیون روی زمین چیده. مادر و عزیز به دایی نگاه میکنن.
ـ حالا چیکار کنیم؟
به طرف آنها میروم.
ـ حالا که آقاجون نمیتونه بیاد ما میریم پیشش.
لبخند روی صورت عزیزجون و مادر مینشیند. نگاهی به ساعت روی دیوار میاندازد، هنوز چند ساعتی به تحویل سال باقی مانده. مادر با ذوق میگوید:
ـ من برای سال تحویل با شکر رژیمی شیرینی درست میکنم تا آقاجونم بتونه بخوره.
عزیزجون سر تکان میدهد:
ـ حالا نه اینکه رژیمی نباشه نمیخوره!
من و مادر به آشپزخانه میرویم، مادر به تکاپو میافتد آرد و تخممرغ و وسایلو روی میز آشپزخانه میچیند، بعد از یکساعت با ظرف شیرینی رژیمی از آشپزخانه بیرون میآید، مادر رو به من میکند:
ـ محبوبه بدو برو لباساتو بپوش.
بعد روبه دایی میکند و میگوید:
ـ ستار زنگ بزن آژانس، تا دیر نشده برسیم به آقاجون.
دایی گوشی تلفن را بر میدارد، من لباس پوشیده آماده ایستادم، عزیزجون هِنهِنکنان با گلدانی پامچالی از حیاط به خانه میآید.
ـ بیا محبوبه اینم کادو کن ببریم واسه آقاجونت، اون بدون این گلها سالو تحویل نمیکنه.
در حالی که مادر ظرف شیرینی در دست و دایی گلدان را به بغل گرفته سوار ماشین میشویم. کوچهها تمیزن و هنوز تک و توک دست فروشها گوشه خیابون ایستادهاند. گاهی عابری که جامانده با تنگ ماهی یا سبزهای به دست با عجله حرکت میکند، ماشین پشت چراغ قرمز میایستد، حاجی فیروز با صورت سیاه و لباس سرخ، با کف دست به دایره زنگیاش میکوبد:
ـ حاجی فیروزم سالی یه روزم.
عزیزجون شیشه اتومبیل را پایین میآورد او را صدا میزند، اسکناسی را به همراه چند شکلات به او میدهد. چراغ سبز می شود، ماشین به حرکت درمیآید، به درب بیمارستان میرسیم، یک ساعتی به سال تحویل مانده، وارد سالن بیمارستان میشویم. در سالن روی میز بزرگی سفره هفتسین چیده شده، بیمارها روی صندلی نشستهاند و برنامههای قبل از سال تحویل را میبینند. بین آنها چشم میگردانیم. از آقاجون خبری نیست، سوار آسانسور میشویم به طبقه دوم جایی که محل بستری اوست میرویم. از بیرون در نگاه میکنم، آقاجون با گردن کج در اتاق خالی روی تخت نشسته، خودم را به او میرسانم دستانش را در دست میگیرم.
ـ نبینم آقاجونم این جوری تنها نشسته باشه؟
دایی و عزیزجون و مادر وارد اتاق میشوند، عزیزجون به سمت آقاجون میرود و میگوید:
ـ پس چرا اینجا تنها نشستی مرد؟ همه اون پایین دور هفتسین جمع شدهاند.
آقاجون به حالت قهر رو از عزیزجون برمیگرداند،
ـ دلت خنک شد شب عیدی منو اینجا اسیر کردی؟ ترسیدی خونه بمونم یه وقت خدای نکرده از شیرینیها کم بشه؟
عزیزجون استغفراللهی میگوید، مادر او را به آرامش دعوت میکند. مادر لبه تخت مینشیند، ظرف شیرینی را از داخل کیفش بیرون میآورد، آقاجون با دیدن ظرف شیرینی با چشم و ابرو به مادر اشاره میکند که عزیزجون آن را نبیند. مادر سلیفونه روی شیرینی را برمیدارد و به آقاجون تعارف میکند. آقاجون با چشمانی گردشده رو به مادر میگوید:
ـ تو حالت خوبه دخترم؟
مادر با خنده رو به آقاجون میکند:
ـ آقاجون این شیرینی رژیمیه، ضرری نداره میتونی بخوری.
آقاجون گل از گلش میشکفد و در چشم بر هم زدنی دو شیرینی را با ولع میخورد، به قول عزیزجون دیگر وقت تنگ بود و نزدیک تحویل شدن سال نو. همگی به سمت طبقه اول و سفره هفتسین به راه میافتیم. به سالن پایین که میرسیم توپ سال نو در میشود، هله هلهای در بین بیماران به پا میشود، همدیگر را میبوسند و سال جدید را تبریک میگویند. مادر شیرینی را از کیفش بیرون میآورد و به بیمارانی که دیابت دارند و نمیتوانند شیرینی بخورن تعارف میکنند.