کد خبر: ۳۳۶۹
تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۲۰
پپ
صفحه نخست » داستانک

مریم جهانگیری زرگانی

نشسته‌ام توی هال و دارم عدس پاک می‌کنم برای نذری نیمه شعبان که اکبر از اتاق‌خواب بیرون می‌آید و سر پا روبرویم می‌نشیند و همین‌طوری بی‌مقدمه می‌گوید:

ـ زن! من دیگه نمی‌تونم طاقت بیارم. می‌خوام برم.

اکبر شغل آزاد دارد. یعنی یک کامیون به قول خودش لکنته دارد که با آن بار حمل می‌کند. بیشتر میوه و صیفی‌جات. تابستان‌ها از سردسیر به گرمسیر. زمستان‌ها برعکس. شکر خدا وضع مالی‌مان بد نیست. ماهی چهار پنج میلیون درآمد دارد. کم یا زیاد، چرخ زندگی‌مان می‌چرخد. سالی دو بار به کل محله نذری می‌دهیم. شب عاشورا پلوقیمه، شب نیمه شعبان عدس‌پلو. یک گونی ده کیلویی عدس است که باید پاک کنم. بیشترش را تمیز کرده‌ام. فقط مانده دو سه کیلو. امسال عدس تمیزی گیرمان آمد. سرم را بلند می‌کنم و به چشم‌های پر از خواب و موهای درهم و ژولیده‌اش نگاه می‌کنم. می‌پرسم:

ـ کجا ایشالا؟ تو که گفتی اومدی یه هفته پیش بچه‌ها بمونی.

ابرو بالا می‌اندازد. موبایلش را نشانم می‌دهد.

ـ حاج قاسم سلیمانی گفته اون جوون‌هایی که اصرار دارن برن مدافع حرم بشن، بلند شَن بیان خوزستان. گفته اینم مث دفاع از حرم می‌مونه. توی همه سایت‌ها خبرش رو نوشته.

مکث می‌کند. دست‌هایش را از هم باز می‌کند و لب‌ها را به پایین چین می‌دهد.

ـ حالا من البته خیلی جوون نیستم اما خب... از وقتی که این غائله داعش شروع شد، همش حسرت می‌خوردم که کاش بسیجی بودم، کاش پاسدار بودم. دلم می‌خواست برم بجنگم. حالا می‌خوام برم خوزستان. اونجا کمک کنم.

به در خانه اشاره می‌کند.

ـ لکنته رو برمی‌دارم می‌برم. باهاش اسباب و وسایل ده تا خونواده رو هم جابه‌جا کنم که سیل نبره، خودش کلی کمک میشه. نه؟

نگاهش می‌کنم و لبخند می‌زنم و سعی می‌کنم احساساتی نشوم و چشم‌هایم پر از اشک نشود. خدایا من چقدر این مرد را دوست دارم. سر تکان می‌دهم.

ـ اوهوم!

اکبر هم لبخند می‌زند.

ـ یعنی ناراحت نمیشی بازم ولت کنم برم؟

سالِ به دوازده ماه، اکبر سرجمع شش ماه هم خانه نیست. روزی که آمد خواستگاری‌ام رک و راست گفت اگر از این دخترهای نازپرورده هستی که بدون خدم‌وحشم تا سر کوچه هم نمی‌روی و بلد نیستی تنهایی گلیمت را از آب بکشی، به درد زندگی با من نمی‌خوری! گفت من راننده بیابانم و هفته‌به‌هفته خانه نیستم. زنی می‌خواهم که در نبودم زندگی‌ام را جمع‌وجور کند و مثل شیر بالای سر بچه‌هایم باشد. گفت پول خوبی درمی‌آورم و دست‌ودل‌باز هستم. گفت از وقتی چشم باز کرده‌ام دیده‌ام مادرم صبح به صبح کفش‌های پدرم را جلوی پایش جفت می‌کند و پدرم شب‌به‌شب با دست‌پر خانه می‌آید و هی قربان صدقه هم می‌روند و تلخی دعواهایشان را یک‌بار هم نشان ما بچه‌هایشان نداده‌اند. گفت می‌خواهم مثل پدرم باشم و من هم قول دادم مثل مادرش رفتار کنم. دوباره می‌پرسد:

ـ نگفتی؟ ناراحت نمیشی؟

سر بالا می‌اندازم.

ـ‌ نه!

می‌خندد. به پهنای صورت و سبیل‌های پرپشتش سیخ سیخ می‌شود. می‌گوید:

ـ‌ بعد از مادر خدابیامرزم، تو فهمیده‌ترین زن دنیایی!

****

به نظر من اعتبار یک مرد به قد و قواره یا خانه و ماشین یا حتی شغل و درآمدش نیست. اعتبار یک مرد به زن و زندگی و بچه‌هایش است. فاطمه، زنِ زندگی است. پانزده سال آزگار دارد با من زندگی می‌کند. با نداری‌ام ساخته، با نبودنم ساخته، سه تا بچه برایم تربیت کرده یکی از یکی بهتر. من فقط می‌خواستم بروم خوزستان. یعنی بعدازآن حرف حاج قاسم دیگر همه فکر و ذکرم شده بود کمک به سیل‌زده‌ها. نه این‌که قبل از آن بی‌خیال بودم. نزدیک به یک‌میلیون تومان پول ریخته بودم به حساب «هلال‌احمر». اما وقتی گفتند کامیون لازم دارند، وقتی گفتند نیروی انسانی می‌خواهند. وقتی به قول فاطمه سردار دل‌ها، کمک به سیل‌زده‌ها را با دفاع از حرم یکی کرد، دیگر دلم طاقت نیاورد. و فاطمه... خدا شاهد است زن به این فهمیدگی ندیده‌ام. جلوی رویش نمی‌گویم. اما بعضی وقت‌ها حتی از مادرم هم بیشتر دوستش دارم. توی حیاط داشتم آب و روغن و باد لاستیک‌های لکنته را اندازه می‌کردم که برای سفر فردا آماده باشد که با سینی چای آمد پیشم. سینی به دست همچین چالاک خودش را از کامیون می‌کشد بالا و می‌نشیند روی صندلی شاگرد که انگار صدسال است شوفر ماشین سنگین است. زن که نیست، شیرزن است!

ـ‌ خسته نباشی اکبر آقا! بفرما چای تازه‌دم...

چای را برمی‌دارم و نگاهش می‌کنم. خستگی از قیافه‌اش می‌بارد. می‌دانم که این سه تا پدرسوخته خیلی شیطنت می‌کنند. قربان حکمت خدا بروم، نکرد یکی از این جن‌های بوداده را دختر کند که فاطمه بی‌یار و همدم نماند. هر وقت هم خواسته‌ام کمربند بکشم و ضرب شستی نشانشان بدهم که چشمشان بترسد، فاطمه دستم را گرفته و به روح مادرم قسمم داده که دست روی بچه‌هایش بلند نکنم! تازه قند را انداخته‌ام گوشه لپم و دارم چای را آرام‌آرام مزه مزه می‌کنم تا طعم دارچینش به دلم بنشیند که فاطمه می‌گوید:

ـ اکبر جان!

هر وقت جان می‌گذارد آخر اسمم یعنی خواسته‌ای دارد که احتمالا من با آن مخالفم! بی‌اختیار خنده‌ام می‌گیرد. دلم نمی‌خواهد حالا که می‌خواهم دوباره تنهایش بگذارم حرفش را زمین بزنم. می‌گویم:

ـ‌ یا خودِ خدا! برو سر اصل مطلب!

می‌خندد و می‌زند روی دستم. شوخی‌ام را گرفته! می‌گوید:

ـ‌ نظرت چیه امسال نذری نیمه شعبانمون رو به جای محله خودمون، توی خوزستان بپزیم؟

استکان چای را پایین می‌آورم و نگاهش می‌کنم.

ـ‌ یعنی چی!؟

فاطمه عمیق نفس می‌کشد و نگاهش را از من می‌دزدد.

ـ‌ یعنی این ده تا کیسه برنج و گونی عدس و گوشت و روغن رو با خودت ببر خوزستان، بده به آشپزخانه موکب‌هایی که اونجا برای سیل‌زده‌ها غذای گرم می‌پزن. بگو اینا نذر سلامتی امام زمانِ. بپزین بدین مردم بخورن.

من از آن مردهایی هستم که هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم. یعنی یک‌بار ده دوازده سالم بود، پدرم از کار بیکار شده بود، هیچی پول نداشتیم. مادرم قلکم را شکست و هر چه پول تویش بود را داد به پدرم. این‌قدر از این کارشان ناراحت شدم که زدم زیر گریه. پدرم یکی خواباند زیر گوشم و گفت مرد سنگ زیرین آسیاب است، هیچ‌وقت گریه نمی‌کند. بعدازآن دیگر گریه نکردم، مگر پای روضه ائمه. حتی مادرم که مُرد فقط وقتی توی مجلسش روضه حضرت زهرا خواندند، گریه کردم. اما این فاطمه گاهی کارهایی می‌کند که حس می‌کنم دلم دارد آب می‌شود. که نمی‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم.

***

وقتی تلفن را برداشتم و به زن‌های همسایه خبر دادم که اکبر راهی خوزستان است و می‌خواهد برای کمک به سیل‌زده‌ها برود فکرش را هم نمی‌کردم این‌طوری سیل راه بیفتد! به قول علی پسر بزرگم سیل مهربانی! مریم خانم همسایه ته کوچه تا فهمید ما می‌خواهیم نذری نیمه شعبانمان را بفرستیم خوزستان، گفت پس من هم همین کار را می‌کنم. هر چه گندم و گوشت و روغن برای حلیم نذری صبح نیمه شعبان خریده بود را داد دست پسرش آورد در خانه‌مان. یک ساعت بعد پروین خانم، زنِ حسین آقا نانوای محل هم زنگ زد و گفت شوهرش می‌خواهد اندازه پخت یک روز، نان بپزد برای مردم سیل‌زده. همیشه ماه رمضان، شب میلاد امام حسن نان نذری می‌پزد برای اهل محل. حالا به قول خودش می‌خواهد نذرش را کمی زودتر ادا کند. بعدش هم بقیه اهل محل آمدند در خانه‌مان. یکی چند دست لباس نو آورد، یکی دیگر چندتایی پتو. حتی چند تا از دخترهای محله که نمی‌دانم از کجا شنیده‌اند دانش آموزان مناطق سیل‌زده به کتاب و لوازم‌التحریر احتیاج دارند، سرِخود راه افتاده‌اند در خانه همسایه‌ها و هر کس کتاب‌های درسی و کنکور و دفتر و خودکار و مداد اضافه داشته را گرفته‌اند و قشنگ چیده‌اند توی کارتن که اکبر ببرد. حاج محمد، سوپری محله‌مان هم چند کارتن کنسرو لوبیا و بادمجان و چند شِل آب‌معدنی آورده. اکبر رفته بود لکنته را گازوئیل بزند. وقتی برگشت و چشمش به آن‌همه وسیله که گوشه حیاط جمع شده بود افتاد خندید و گفت:

ـ‌ زن! من از دست تو چیکار کنم!؟ اندازه دو تا بار کامیون کمک جمع کردی که!

***

چند دقیقه دیگر حرکت می‌کنم به سمت خوزستان. با کامیونی که قشنگ تا جلوی درش پر از کمک‌های مردم محله برای مردم مناطق سیل‌زده است. شیخ مرتضی، امام جماعت محله‌مان هم می‌خواهد همراهم بیاید. دیشب بالای منبر حرف‌های قشنگی زد. گفت جوری باید به مردم سیل‌زده کمک کنیم که شأن و منزلتشان حفظ شود. آن‌ها نیازمند نیستند. فقط سیل خانه و زندگی‌شان را خراب کرده. گفت همه باید کمک کنیم و ویرانی‌های سیل را از بین ببریم و کشور را دوباره بسازیم. گفت خدا یک عده از بندگانش را مأمور حل کردن مشکلات یک عده دیگر از بندگانش می‌کند. چون می‌خواهد روح آن‌ها را پرورش بدهد و دل‌هایشان را به هم نزدیک کند. گفت به این حوادث به چشم بلا نگاه نکنید. به چشم امتحان‌های الهی نگاه کنید. امتحان‌هایی که ما را برای ظهور امام زمان آماده می‌کند. گفت وقتی امام زمان ظهور کند، از همان اولش که راحتی و گشایش نیست. اولش جنگ است و جنگ با خودش آوارگی و کشته شدن و گرسنگی می‌آورد و ما باید برای آن روزها آماده ‌باشیم. انتظار فرج که فقط دعای عهد و ندبه خواندن و گریه کردن نیست. باید در کنار دعا برای ظهور، از خوشی‌ها و چرب و شیرین دنیا دل بِکَنیم و کمر همت ببندیم برای کمک به تعجیل در فرج امام زمان. و این سیل فرصت مناسبی است برای تمرین همدلی. طوری حرف زد که حس کردم دارم مهم‌ترین کار دنیا را می‌کنم و حتی تک‌تک نفس‌هایی که می‌کشم هم اهمیت دارد. فاطمه همیشه حرف قشنگی می‌زند. نمی‌دانم این حرف را از کی شنیده. اما مدام می‌گوید هرکجا مشغول هر کاری هستی، آنجا را مرکز عالَم بدان! خیلی سوادم به فهمیدن معنی دقیق حرفش نمی‌رسد. اما فکر می‌کنم منظورش این است که مهم نیست چکاره‌ایم، مهم این است کارمان را جدی بگیریم و در خدمت خدا باشیم. و من حالا در مرکز دنیا هستم و دارم با یک کامیون پر از مهربانی به جنگ سیل می‌روم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: