کد خبر: ۳۳۶۸
تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۱۲
پپ
صفحه نخست » داستانک

زهره معراجی

از پشت دود غلیظ سیگار، نوشته محو یک مجله توجهش را جلب کرد «رتبه دوم کنکور از آن دانش‌آموز روستایی شد.» ناخودآگاه دست برد و مجله را برداشت. جوانی از مناطق محروم کشوربود که باعشق و برنامه‌ریزی ساده‌ای، بهترین بهره را از هوش خدادادیش برده بود.

چند جمله بیشتر از گزارش را نخواند. همان یک پاراگراف مثل زخم کهنه‌ای روحش را خراشید؛ به صندلی تکیه داد و پک محکمی به سیگارش زد و تمام خستگی و حسرت گذشته را با آه عمیقی بیرون فرستاد. انگار اتاق از حسرت پر شده باشد، لابلای دود سپید اطرافش گم شد، رفت تا دیروزها تا آن روزهایی که برای تنها فرزندش خیالات شیرینی بافته بود و همه را مانند یک سناریو داده بود تا همسرش بخواند و متعهد شود تا برای خوشبختی این موجود کوچولوی نحیف، تمام تلاششان را بکنند و نقششان را بخوبی ایفا کنند. آن وقت‌ها آرزوهایش نزدیک و دست‌یافتنی بودند. او و همسرش تمام سناریوی تربیتی‌شان را مو به مو اجرا می‌کردند تا در آینده شاهد تحقق آرزوهایشان در قالب فرد دیگری باشند. کسی که آن‌ها او را نیمه دیگر وجود خودشان می‌دانستند، نیمه‌ای که کائنات فرصت زندگی دوباره را به او بود. برای همین سال‌ها او یک مربی سختگیر بود تا یک پدر. کارگردانی بود که تمام زندگیش را برای مهم‌ترین نقش زندگیش سرمایه‌گذاری کرده بود اما در این میان هم کودکی خودش را از یاد برده بود، هم فرصت عاشقی کردن و لذت در آغوش گرفتن و بوییدن کودکی که هر روز بزرگ‌تر می‌شد، را از دست داده بود. دوست داشت پسرش را به اوج قله‌های موفقیت برساند تا همه عالم از نتیجه تلاش‌ها و برنامه‌ریزی‌هایش شگفت‌زده شوند. و اینگونه بود که خانه شد مدرسه دوم و حتی گاهی اردوگاه کار اجباری!

اسامی پایتخت بیش از بیست کشور را در چهار سالگی آموزش داده بود. کشورهایی که فقط اسمی آشنا بودند و هرگز نه به آن‌ها سفر کرده بود و نه چیز زیادی از تاریخشان می‌دانست! کلاس‌های زبان و ژیمناستیک هم قبل از پنج سالگی شروع شده بودند. کمی بعد کلاس موسیقی هم به آن اضافه شد، چون شنیده بود موسیقی باعث افزایش هوش کودک خواهد شد.

گاهی که همسرش بنای ناسازگاری را می‌گذاشت و از زیر بار توافق‌نامه نانوشته تربیتیشان شانه خالی می‌کرد، او را بخاطر عدم آینده‌نگریش محکوم کرده بود و برایش تأسف خورده بود که چقدر سطحی‌نگر است.

کارها همانگونه که باید پیش می‌رفت اما گاهی اوقات پسرکش از پاهای او آویزان شده و التماس کرده بود کمی فقط کمی با هم بازی کنند و او با بی‌حوصلگی خودش را از دست‌های کوچک پسرک رها کرده بود و گوشزد کرده بود تمرین طبلک بهترین تفریح است و باید قدردان چنین موهبتی باشد چرا که او در کودکی‌هایش از چنین امکاناتی برخوردار نبوده. گاهی هم برای آنکه پسرک را آرام کند و دلخوری را از دلش درآورد موبایلش را داده بود تا با انگشت‌های کوچکش لابلای عکس‌هاو فیلم‌ها شادی‌های گمشده کودکانه‌اش را تصور کند.

***

زمان گذشته و پسرش قد کشیده بود. مدرسه رفته بود و در کنارش کلاس کامپیوتر و کلاس‌های زبان را هم کماکان ادامه می‌داد. پدر راضی بود چون نمرات پسرش حاکی از برنامه‌ریزی درست او بودند. اولیاء مدرسه به او بابت فرزند موفق و سر براهش تبریک می‌گفتند. برخی از معلمان حتی او را تشویق می‌کردند تا پسرش را در مدارس استعدادهای برتر ثبت‌نام کند. حتی برای اینکار معلم خصوصی و روش‌های نوین آموزشی را پیشنهاد داده بودند که می‌توانست پسرش را یکراست توی دامان این مراکز پرتاپ کند! و این کم چیزی نبود. فامیل هم به حالش غبطه خورده و آرزوی داشتن چنین فرزندی را کرده بودند. خلاصه بیرون از خانه همه چیز عالی بود.

در خانه اما شرایط جور دیگری بود. چشم‌های پسرک دیگر آن برق شادی را نداشت. خانه همیشه ساکت بود. انگار رباتی را می‌دید که نمی‌شناخت. رباتی که خوب کتاب می‌خواند، خوب امتحان می‌داد و خوب نمره می‌گرفت وخوب حرف‌شنوی داشت اما به ناگاه یک روز از کار افتاده بود. نمرات مدرسه صدم صدم پایین آمده بود. مدرسه به خانه نامه داده و از شرکت در المپاد محروم شده بود.

کم‌کم بی‌اشتهایی و گریز از جمع دوستان و آشنایان و پناه بردن به تنهایی خودش را نشان داده و پدر را متعجب کرده بود. انگار سیلی محکمی خورده باشد، گیج بود. ابتدا اینها را یک لجبازی مسخره می‌دانست که مختص همه نوجوان‌هاست تا روزی که با یک نمره تجدیدی در کارنامه روبرو شده بود.

پیش خودش فکر کرده بود باید شدت عمل نشان دهد و داده بود. پسرش را مؤاخذه کرده بود، تهدید کرده بود اما پاسخ پسرک مثل همان ربات از کار افتاده می‌مانست؛ تقلایی بی‌حاصل!

مادر که از مدت‌ها پیش متوجه غیر عادی بودن اوضاع شده بود دلزده از اینهمه برنامه‌ریزی، به دنبال راهی برای کمی شادی و شیطنت، معمولی بودن و عادی زندگی کردن، پیشنهاد مشاوره با یک روانشناس را داده بود چون می‌دانست هیچ راه‌حلی از جانب خودش پذیرفته نخواهد شد. بعد از مدت‌ها مقاومت در برابر پیشنهاد همسرش حالا اجبارا اینجا توی مطب کنار پسرش نشسته بود. انگار بعد از مدت‌ها دوری، پسرش را می‌دید؛ چقدر نحیف و رنگ پریده شده بود.

فضای اتاق انتظار سنگین و ساکت بود. حال وهوایی برای تنها شدن و تنهایی فکر کردن. افکار متناقضی که تا آن روز همه را بدون لحظه‌ای درنگ دور انداخته بود، دوباره سراغش آمده بودند اما اینبار بسیار نیرومندتر و مثل تیرهایی باورهایش را نشانه می‌رفتند و یکی یکی منهدم‌شان می‌کردند. تا آن روز اینطور مجبور به فکر کردن نشده بود. چیزی شبیه باریکه آبی که از ترک دیواره سد، آرام آرام جاری شود، لابلای افکار تکراری ذهنش می‌پیچید. راهی که هزار بار از کنارش گذشته بود، حالا تنها مسیر پیش‌رو بود. سرش سنگین شده بود، چشم‌هایش را بست و سرش را بین دست‌هایش گذاشت.

به پسرش و نتیجه تلاشش می‌اندیشید. به آدمکی که ساخته بود. آدمکی که نا متقارن وکج و معوج بود. گوش‌ها و سرش بزرگ و قلبی کوچک و پر از وصله داشت. روی صورتش دهانی نبود که بتواند بخندد یا با او که پدرش بود، حرف بزند. چشم‌هایش مثل چشم‌های عروسک نمی‌توانست دیدنی‌ها را ببیند یا گاهی اشک بریزد. حس فرماندهی را داشت که سربازانش به او خیانت کرده و از پشت به او خنجر زده بودند. هرچند تمام اینها از روی عشق و علاقه پدری بود اما هرگز به درستی راهی که در پیش گرفته بود شک نکرده بود و همین عامل شکست او بود. مثل زندگی که یک معادله چند مجهولی اما کاملا برابر است و برابری دو طرف معادله، به قدر و ارزشی است که ما برای مجهول‌های آن قائل می‌شویم و آن طرف معادله به نتیجه می‌رسیم اما مقادیری که او برای ایکس‌ها و ایگرگ‌های زندگی پسرش تعیین کرده بود، معادله‌ای رو به صفر بود.

در اندیشه‌هایش غوطه‌ور بود که در اتاق پزشک باز شد. با باز شدن در، انبوهی از کلمات به بیرون اتاق سرریز شد و انتظار سنگین مراجعان را شکست. آرام دستش را روی شانه‌های پسرش گذاشت. حس کسی را داشت که بعد از مدت‌ها دوری، عزیزی را به آغوش می‌کشد، آهسته در گوشش نجوا کرد: بریم بابا جان، بریم برای حال خوب، کاری کنیم.

***

هیچ‌وقت صبح‌ها با صدای ساعت از خواب بیدار نشدم. من هر روز با صدای شانه‌ای که گیس‌های رنگین قالی‌های روی دار را شانه می‌زد و در زمینه سرفه‌های خش‌دار مادرم گم می‌شد، از خواب برخاستم. نوای ساعت من زیباترین و غمگین‌ترین موسیقی زندگی من بوده وگمان نمی‌کنم هیچ موسیقیدانی قادر باشد نت‌ها را طوری کنار یکدیگر بچیند که بتواند این‌چنین روحم را به پرواز درآورد. اگرچه هرروز ساعت 5 صبح بیدار می شدم ولی همیشه آخرین نفر بودم و به همین دلیل همیشه خودم را سرزنش می‌کردم ولی هیچوقت کسی این موضوع را به رویم نیاورد.

پدرم پیشتر برخاسته و به مزرعه رفته بود و مادرم شیر تازه دوشیده را سر سفره سپید پارچه‌ای که گوشه‌های آن را با نخ‌های پشمی خوشه گندم گلدوزی کرده بود، کنار نان تازه گذاشته و حالا پشت دار قالی نشسته بود. ترانه‌هایی که مادرم همیشه هنگام بافتن زمزمه می‌کرد با جادوی انگشتانش، نخ‌های رنگی و خاموش را به چنان وجد و طربی درمی‌آورد که رقص‌کنان از کلاف‌شان باز می‌شدند و شادمانه و با عجله در هم تنیده می‌شدند وگلی می‌شدند بر جان تارها یا مرغی عاشق بر سر غنچه‌ها و ماندگار تا همیشه؛ و انگار هر فرشی که بافته می‌شد این مادرم بود که دوباره و صد باره و هزار باره خودش را در تارها و پودهای فرش جاودانه می‌کرد .

اگرچه صبحانه همیشه نان و پنیر وشیر بود اما بنظر من دلچسب‌ترین وعده روز که نه بلکه دلپذیرترین اوقات روزهایم همین صبح‌های سحرآمیز اتاق روستائیمان بود. عطر نانی که دماغم را قلقلک می‌داد همیشه در جنگ با گرمای خواب‌آور لحاف پیروز بود و نوای مادر اکسیری بود که این پیروزی را قطعی می‌کرد.

بعد از صبحانه، راهی مدرسه می‌شدم و بین راه چاشت پدر و برادرهایم را به مزرعه می‌بردم و بعد از آن یکراست تا مدرسه روستا پر می‌کشیدم. پدرم هیچگاه مرا از تحصیل منع نکرد و هرگز زحماتش را به رخم نکشید و نگفت که جای من فقط در مزرعه است، و نگفت همین مقدار سواد از سر گندم‌ها وجوهای مزرعه زیاد است، همیشه از کمک‌های نیمه وقت بعد از مدرسه من در مزرعه راضی بود. برای قدردانی از این سعه صدر پدرم سعی می‌کردم بعدازظهرها زودتر خودم را به گندم‌ها و جوها برسانم. گندم‌زار و شاخه‌های طلائی گندم‌ها مثل پیراهنی روی دامنه کوه پهن شده بود و با صدای باد و سکوت کوهستان هر روز آوای خوشی را می‌نواخت، بودن در مزرعه بیشتر مراقبه روح بود تا کار سخت و خستگی جسم. و این برنامه ساده زندگی من بود و شاید همین سادگی‌ها و آرامش و صبوری پدر و مادرم مرا واداشته بود تا در تاریک‌ترین لایه‌های ذهنم هدفی را برای زندگیم تعریف کنم و به سمتش گام بردارم هرچند کند و آهسته.

روزهای جمعه بعد از مزرعه به مغازه یکی از جوان‌های روستا که یک کامپیوتر دست دوم از شهر آورده و گوشه مغازه کافی نتی روستایی بر پا کرده بود، می‌رفتم تا کار کردن با کامپیوتر را یاد بگیرم. کم‌کم از طریق سایت‌های مختلف اصول اولیه را آموختم و بعد از آن هم با استفاده از آموزش‌های گوناگون و رایگان، آن گوشه از مغازه به کلاس‌های خصوصی و فوق برنامه من تبدیل شد تا روزی که در کنکور رشته مهندسی کشاورزی قبول شدم وخودم را یک قدم به هدف زندگیم نزدیکتر دیدم...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: