صدیقه شاهسون
خلاصه داستان:حتما داستان خواندنی روزهای روشن را به خاطر دارید... روایت زندگی شیوا و دوستانش که برای آزادی میهن از چنگال استبداد شاهی پای در میدان مبارزه نهاده بودند... در شماره آخر سال گذشته قصه به دستگیری شیوا به دست ساواک و ماجراهای تلخ شکنجه او رسید... در سال جدید داستان او و دوستانش را دنبال میکنیم تا ببینیم به کجا میرسد.
یکی دو روز از ماجرای شکنجه آخر دختر میگذرد و تنها صدای گریه و نالههای او است که از داخل سلولش شنیده میشود. خانم زندانی سلول رو به رو که کمی از دلپچهها نجات پیدا کرده و صدایش جان گرفته حواسش را به سلول شیدا میسپرد، برای چندمین بار با او حرف میزند و او را دلداری میدهد.
ـ خواهرم تو با این کارات تو دل بقیه بچهها رو خالی میکنی. مقاوم و صبور باش.
شیدا که از شدت گریه زیاد صدایش خشدار شده است پاسخ میدهد.
ـ من خودمو باختم. راحتم بذار. تحمل این بی آبروی و تحقیرها رو ندارم. دیگه هیچی برام مهم نیست. اگه بدونم کدوم کثافت تو گروه خیانت کار در اومد، تا آخر عمر نمیبخشمش که باعث گیر افتادنم دست این لعنتیا شده.
ـ تو جزو کسانی هستی که اینجا پیش خدا آبرو پیدا کرده. سوره والعصر رو بخون. مطمئن باش خدا جبران میکنه.
ـ من از خدا شرم دارم از خودم بدم میاد. از همه نفرت پیدا کردم. دیگه نمیخوام هیچ کس رو ببینم... نمیدونم اگه از این زندان بیرون رفتم نامزدم با من چه برخوردی میکنه.
یادآوری این نکته دنیا را روی سر شیدا آوار میکند و گریه دوباره امان را از کفش میبرد.
خانم زندانی باز هم بدون اینکه ذرهای ناراحتی در صدایش رخنه کرده باشد صدایش را کلفتتر میکند و با اطمینان میگوید:
ـ یقین داشته باش پیروزی نزدیکه. خواهش میکنم صبور باش. حضرت زینب سلامالله هم وقتی جلوی نامحرم معجر از سرش برداشتن دلش شکست. خدا شاهد همه این ظلمهاست. تو حالا دل شکستهای داری، برای همه دعا کن. برای انقلاب، برای آقای خمینی دعا کن.
روزهایی که ثانیههایش ساعت، ساعتهایش روز و روزهایش به بلندی یک سال برای اسیران در چنگ ساواک است؛ میگذرد. این اواخر هوا دیگر کاملا سرد شده است و از دست پاچگی ساواکیها به وضوح معلوم میشود اتفاقهای جدی در حال وقوع است.
ساواکی که به زاهدی معروف است یکی دو هفتهای میشود که در بازجوئیها دیده نمیشود. خبری که یکی از زندانیان تازه وارد به بقیه رسانده است چون خورشید تمام کلبه سرد و بی روح دلهای اسیران را روشن میکند. او گفته زاهدی به دست مردم انقلابی در تظاهرات به درک واصل شده.
در این مدت شیدا به وجود اسیر سلول روبهرو که برای خودش اسم ناهید را انتخاب کرده؛ وابستهتر شده. حتم دارد اگر دلداریها و راهنماییهای او نبود او تصمیم اعتصاب غذایی را عملی میکرد اما بارها ناهید فرشته امید شده و با اطمینان گفته بود، چیزی به سرنگونی رژیم نمانده و بهتر است مقاوم باشد.
امروز شیدا از شدت ضعف جسمی که دارد چند بار گوشه سلول به حالت بیهوشی میرسد. شکنجههایی که در این مدت تحمل کرده و با غذای ناچیز زندان روزها را گذرانده جثهای نحیف و لاغری را برایش به جا گذاشته. خوردخوریهایش رمق از بدنش گرفته است. بیحال و بیرمق روی پتوی نازک و بر کف سرد و سیمانی سلول دراز کشیده، پهلو به پهلو میشود. میخواهد از جا بلند شود که از شدت ضعف حتی نمیتواند سر جایش بنشیند و به دیوار تکیه کند. جای ناخنهای کشیده شده انگشتان پاهایش به شدت عفونت کرده و بوی مردار میدهد. چشمانش را باز و بسته میکند. دیگر از این همه تاریکی کلافه شده است. سردردهایی که دستگاه آپولو برایش به یادگار گذاشته، امانش را برید. شقیقههایش تیر میکشند. دلش از گرسنگی ضعف میرود. احساس میکند دیگر به آخر خط رسیده. نفسی عمیق میکشد. مثل پر کاهی سبک و بیوزن از جا کنده میشود. تمام خاطراتی که از کودکی تا کنون برایش اتفاق افتاده چون فیلمی در کاسه سرش میچرخد و روی ریل افکارش به راه میافتد. سیاهیها او را بالا میبرد و به پرتگاهی عمیقی پرت میکند. دستانش مثل عروسک خیمه شب بازی که نخهایش را رها کنند، دو طرف بدنش شل میشود و از حرکت میافتد.
***
خورشید نیمه جان زمستانی از شیشههای بلند پنجره بیمارستان به داخل میتابد. پیرزن صندلی را کنار تخت میکشد و با نگرانی به چهره تکیده دختر چشم میدوزد. با تسبیح یک دور دیگر آیهالکرسی میخواند و سر تا پای دختر فوت میکند. خانم پرستار ریز نقشی، داخل اتاق میشود.
ـ سلام. حال ننه حوا و شیدا جونش امروز چطوره؟
لبخند کمرنگی روی صورت پیرزن نقش میبندد.
ـ علیک سلام مادر. تا وقتی شیدا چشماش و باز نکنه من حال خوشی ندارم.
پرستار پایین تخت میایستد و پرونده بیمار را از لبه آن برمیدارد. با دقت نوشتههای پرونده را از جلوی شیشه عینکش رد میکند.
ـ نگران نباشین. انشاءالله هر چه زودتر به هوش میاد. بدنش خیلی ضعیف شده.
ـ خدا از دهنت بشنوه مادر.
پیرزن به پاهای باند پیچی شده شیدا اشاره میکند. اشکهایش را به خورد روسری میدهد.
ـ ببین پدر سوختههای بیدین با بچم چه کردن. زورشون به این بچه یتیم رسیده.
ـ ما به وجود این جوونا افتخار میکنیم حاج خانوم. اگه مقاومت امثال اینا نبود شاه اینطوری دستپاچه پا به فرار نمیذاشت.
شادی و امید میان مردمک سیاه چشمهای پرستار برق میزند.
ـ همین روزا آقای خمینی میاد و خستگی از تن همه در میره.
پیرزن هر دو دستش را بالا میبرد و از ته دل میگوید:«ایشاالله.»
صدای باز شدن در رشته کلام را پاره میکند. سرها به سمت در میچرخد. فهیمه با لبخند کمرنگی که بر لبهایش دارد، داخل میشود و به سمت آنها میرود. نایلونی را که چند قوطی کمپوت درونش است روی میز میگذارد.
ـ سلام ننه حوا. امروز حال شیدا چطوره؟
تا پیرزن میآید حرفی بزند، پرستار نگاهش را از پرونده میگیرد و به دختر میدوزد.
ـ خدا رو شکر حالش خوبه. بذارید استراحت کنه.
پیرزن میپرسد:
ـ از بیرون چه خبر مادر؟
ـ بیرون غوغاس... همه منتظر ورود آقان. امروزم مردم تو خیابونا بودن. میگن همین امروز فردا آقا با هواپیما میاد ایران. رضا میگفت ارتش هم با مردم یکی شده. پادگانا افتاده دست مردم، دیگه چیزی نمونده این انقلاب پیروز بشه.
فهیمه با ناراحتی بالای سر شیدا میایستد.
ـ تو رو خدا دیگه بسه شیدا جون... پاشو ببین چه خبره. پاشو ببین رضا چطوری چشم به راه تو مونده.
نگاهش را به لوله سرم که قطرهها آرام آرام درونش موج میاندازند میدوزد. دستمال را از جیبش درمیآورد و اشکهایش را زود پاک میکند. بغض مثل یک سنگ آبراه گلویش را بسته است، فرو میدهد.
ـ من میرم با مردم باشم. دیگه نمیتونم اینجا بمونم. بعدازظهر بازم میام.
***
امروز عصر دوازدهم بهمن هزار و سیصد و پنجاه و هفت است. مردم ایران روزی سراسر شور و اشتیاق را پشت سر گذاشته و خستگی سالها رنج و ستمی را که از دولتهای شاهانه گذشته کشیده بودند از تن درآوردند. فهیمه و رضا هم بیش از دیگر مردم امروز به تلاطم بودند. هماهنگ کردن مراسم چهلم آقا مجتبی و از طرفی استقبال از آیت الله خمینی.
رضا ساعتی پیش خبردار میشود که شیدا به هوش آمده. هر چند از شنیدن این خبر احساسی خوب دارد اما برایش دردآور است که اتفاقات گذشته را برای او توضیح دهد. دلش برای پدرش تنگ شده. آرزو میکند کاش در این روزهای شاد او هم حضور داشت. او در میان شلوغی مردمی که در بهشت زهرا منتظر ورود آقا خمینی هستند از بچهها جدا میشود و با ماشین فولوکس استیشن یکی از دوستانش یکراست سمت بیمارستان میتازد. خیابانها مملو از جمعیت زن و مردی است که گردن میکشند تا چشمشان به دیدار یار روشن شود. زن و مرد جارو به دست سعی در تمیز کردن شهر کوچه خیابان دارند و بر سینه خیابانها خطی از جنس گل میزنند. لبخندها روی لبهای مردم شکوفه زده و خستگی معنی ندارد. هوا طراوت خاصی دارد و زمین در حال نفس کشیدن است. یکی دو ماه زودتر میشود آمدن بهار را حس کرد.
شیدا سرش را میچرخاند و به منظره بیرون زل میزند. از وقتی به هوش آمده پیرزن مثل پروانهای که در حال بیرون آمدن از پیله است، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد. آخرین پول مانده درون کیفش را شیرینی میخرد و وقتی میبیند پاهایش با او راه نمیآیند، از یکی پرسنل بیمارستان میخواهد تا بین بیماران و مردم پخش کنند. دختر جوان سکوت کرده و به فکر فرو رفته. پیرزن با لبخند کنار او میرود و دوباره صورت بی حال او را میبوسد.
ـ چیه مادر تو فکری. خوشحال باش. این یکی دو ماه که نبودی مملکت کلی عوض شده. بالأخره مردم کار خودشونو کردن. انقد ریختن تو خیابونا تا شاه پا به فرار گذاشت. امروز قدم آقا سید ایران رو روشن کرد. رضا هم که خدا رو شکر حالش خوبه کمکم پیداش میشه. طفلکی تو این چند روز که بیهوش بودی یه پاش اینجا بود یه پاش پیش بچهها کارای ورود امام خمینی رو هماهنگ میکردن. پس دیگه نا شکریه اگه بخوای پکر باشی.
شیدا اشکهایی را که از گونههایش سر میخورد با پشت انگشتهای بی ناخنش پاک میکند. پیرزن که تقصیری ندارد او که نمیداند در این مدت چه زجری را شیدا میان آن دخمهها گذرانده. نمیداند در دل شیدا چه غوغایی به پا شده. شیدا با بیحوصلگی میپرسد:
ـ ننه حوا برام تعریف کنید من نبودم چه خبر بود؟ از سمیه خبری شده یا نه؟
ـ بهت که گفتم باید خوشحال باشی مادر. فهیمه میگفت سمیه رو دیروز دیده. میگفت سمیه هم مثل تو اسیر ساواکیها بوده.
دختر با ضعف سر جایش نیمخیز میشود.
ـ راس میگی ننه حوا؟ حالش خوب بوده؟
ـ آره مادر... خدا رو شکر که هم تو زنده موندی هم سمیه. طفلکی مادرش مثل من جون بسر شد!
ـ من چه جوری آزاد شدم.
ـ مردم، مادر... مردم؛ وقتی شاه فرار کرد سربازا و آدماش دس و پاشونو گم کردن، مردم زورشون زیاد شد. انقد رفتن تو خیابونا تا دل ارتش باهاشون یکی شده. دیگه معلوم نبود کی سرباز شاه کی انقلابی. همه با هم یکی شدن. مردم تو لوله تفنگای نظامیها گل گذاشتن. همه با هم برادر شدن. تا بالأخره ریختن تو زندانهای ساواک و خیلیها رو نجات دادن. الان چند روزه که بیهوش از اونجا آوردنت بیرون مادر.
پیرزن به زحمت از روی صندلی کنار تخت دختر بلند میشود. سلانه سلانه چرخی در اتاق میزند و دوباره برمیگردد و صورت رنگ پریده دختر را میبوسد.
ـ قربونت برم مادر. انقد دور تختت تاب خوردم آیتالکرسی خوندم که دیگه نفسی برام نمونده. خدا رو شکر که شر این ظالما از سرمون داره کم میشه.
صدای خوردن چند ضربه به در اتاق و باز شدن آن رشته صحبتها را به کنجکاوی میکشاند. نگاهها سمت در میچرخد. رضا با چند شاخه گل داخل میشود.
ـ سلام.
شیدا برمیگردد تا اشکهایش را در جان ملحفه سفید فرو کند.
مرد جوان با هیجان و اشتیاق آن سوی تخت میرود و روبهروی دختر میایستد.
ـ شیدا نمیدونی چقد خوشحالم که به هوش اومدی.
پیرزن از روی صندلی کنده میشود و سلانه سلانه بدون هیچ حرفی از اتاق خارج میشود. دختر در سکوت به منظره بیرون خیره میماند. درختان بیبرگ چنار که شاخههایش خودشان را به لبه پنجره چسباندند و به دست نسیم تکان میخورند. رضا چند شاخه نا منظم گلهای مریم و گلایول را را رو میز میگذارد. رایحهای نرم از عطرشان نوک دماغ شیدا را نوازش میدهد.
ـ ببخشید دیگه. تموم گلهای گل فروشیها امروز برای ورود آقا فرش خیابونا شده بود. از این بهتر گیرم نیومد.
مکث میکند اما به جز سکوت چیزی از او نمیشنود. با نگرانی میپرسد.
ـ نمیخوای تو چشام نگا کنی عزیزم؟ جواب سلام واجب شیدا خانوم!
ـ سلام
ـ حالت خوبه؟ خوشحال نیستی که دوباره من و تو کنار همیم؟ میدونم چی کشیدی؟ متأسفم، ولی دیگه تموم شد. اگه بدونی تو شهر چه خبره.
ـ نه تو نمیدونی من چی کشیدم رضا!
رضا با دلخوری ادامه میدهد.
ـ منم دست کمی از تو نداشتم شیدا.
مرد دستی لای موهای بلند و حالت دادهاش میکشد. به طرف پنجره میرود. آه سردی حواله شیشه پنجره میکند.
ـ اون شب وقتی رفتم تو اون گل فروشی لعنتی، دو نفر ریختن سرم انقد کتکم زدن که از حال رفتم. پای شکستهام همین یکی دو هفته پیش از گچ سنگینش راحت شد. بعد از اینکه متوجه شدم تو رو با یه ماشین بردن، همه جا رو دنبالت گشتم، دست آخر یقین پیدا کردم که گیر ساواک افتادی. همین روزای آخر کلی با بچهها تقلا کردیم تا تونستیم مردم و سمت زندونهای ساواک بکشونیم.
ناراحتی زیر پوست صورت مرد جوان رسوب میکند. به سمت او برمیگردد. دست نحیف با زخمهای کلاسه بسته دختر را با احتیاط توی دستانش میگیرد. نگاهش را به چشمهایی که نشاطشان در لایههای خستگی گم شده، میدوزد.
ـ خدا ما رو به موقع بالای سرت رسوند. وقتی با او وضعیت تو رو تو سلول پیدا کردیم، باور نمیکردم شیدای من باشی. مشخص بود چقد زجر کشیدی. روزای اول که با گروه همکاری میکردی به فهیمه میگفتم گمون نکنم شیدا با روحیه لطیفی که داره بتونه مقاوم باشه اما امروز حرفم رو پس میگیرم.
شیدا سعی میکند اولین ملاقات رضا را بعد از ماهها دوری تلخ نکند اما پیراهن مشکی که روی تن رضا نشسته دلش را به تشویش میندازد.
ـ رضا مگه نمیگی همه شادن؟ پس این پیرهن سیاه برا چیه؟
رضا مِن مِن میکند. گلها را از روی میز برمیدارد و به دنبال ظرفی برای آنها میگردد. نگاهش به پارچ پلاستیکی قرمز رنگ کنار تخت میافتد.آن را پر از آب میکند و گلها را مرتب داخلش میگذارد.
ـ شیدا...
آب دهانش را به زحمت قورت میدهد.
ـ شیدا... امروز چهلم بابا بود!
دختر سعی میکند سر جایش نیمخیز شود.
ـ وای خدای من... نه... بالأخره... متأسفم رضا.
ـ خیلی دلش میخواست تو رو یه بار دیگه ببینه ولی سرطان از پا درش آورد. موقع رفتن یه نامه بهم داد و گفت حتما پیدات کنم و بهت برسونم...
صدای فهیمه که در میزند و سرش را تا گردن از آن داخل میکند، حس و حال آنها را چون قاصدکی پرواز میدهد.
ـ به ما هم فرصت بده داداش رضا. ما هم دلمون برا شیدا جون تنگ شده! اجازه هست بیایم تو؟
فهیمه بدون اینکه منتظر جواب بماند به همراه مهرداد و خانم جوان قد بلندی که کنارشان جلو میآید وارد میشوند. شیدا و رضا با کنجکاوی به آنها نگاه میکنند. مهرداد جعبه شیرینی را که توی دستش است به طرف رضا میگیرد.
ـ خدا رو شکر پا قدم آقا انقد سبک بود که گمشده گروهم پیدا شد! شیدا با هیجان برمیگردد و به چهره دختر جوان با چشمهایی زاغ که به او نزدیک می شود نگاه میکند. با ناباوری میگوید:
ـ درست دارم میبینم سمیه خودتی دختر؟!... سمیه تویی واقعا؟
سمیه لبخند میزند و با اشتیاق او را که روی تخت نیمخیز شده است در آغوش میکشد.
ـ بهت که گفتم صبور باش. روزای خوشی هم میرسه!
شیدا با استرس به بایگانی ذهنش رجوع میکند و پرونده زندانی سلول رو به رو را از قفسه افکارش بیرون میکشد. صدا برایش خیلی آشناست. با تعجب میپرسد:
ـ تو...تو همون ناهید نیستی؟
دختر با تبسمی که بر لب دارد سری به علامت تأیید تکان میدهد.
ـ آره دیگه دختر... چطور من رو نشناختی؟
ـ اون ناهید خانومی که من شناختم طوری حرف میزد که اصلا به سن و سال تو نمیخورد. سمیه چطور تونستی تو داری کنی این همه وقت؟
اشک در چشمه چشمهای شیدا میجوشد:
ـیعنی تو تموم مدت کنار من بودی؟
بچهها به هم نگاه میکنند ولی هنوز گیج حرفهای سمیه و شیدا ماندهاند. رضا با دست پاچگی نخ جعبه شیرینی را میکشد.
ـ چقدر خوب که همه سالمیم و انقلاب داره به بار میشینه! بفرمایید بچهها دیگه زیرزمین کاری پَر... دیگه با ترس شعار دادن پَر... دیگه نصف شبی از هول ساواکیها فرار کردن پَر... دیگه حکومت نظامی پَر... بفرمایید شیرینی آزادی.
مهرداد دستی توی موهای بور بلندش فرو میکند.
ـ تازه اول راهیم بچهها...از حالا به بعد باید با برنامهریزی بیشتری کار کنیم... باید همه با هم متحد باشیم.
رضا جعبه شیرینی را یک بار دیگر بین همه میچرخاند.
ـ حیف که تیرداد تو زرد از آب در اومد و الا الان تو شادی ما شریک بود!
شیدا چشم از سمیه برنمیدارد. در شادی رسیدن به سمیه غرق است که حرف رضا طعم شیرین این دیدار را در کامش میخشکاند. نگاهش سمت فهیمه میچرخد. دنیایی از حرف را با نگاه به فهیمه رد وبدل میکنند. فهیمه زیر سنگینی نگاه همه بچهها دوام نمیآورد. از اینکه تیرداد از او سوء استفاده کرده بود و خیانت کار در آمده بود متنفر بود. دلش میخواست یک بار دیگر او را میدید و دلیل این همه خیانت را از زبان او میشنید.
شیدا وقتی به یاد آن همه زجری که کشیده بود میافتد دیگر نمیتواند جلوی احساساتش را بگیرد.
ـ باورم نمیشه اون لعنتی...
سمیه با زیرکی بحث را عوض میکند. سمت پیرزن میرود و او را میبوسد.
ـ سلام ننه حوا تو زندان بد جوری هوس ترشی لیتههاتونو کرده بودم. آی دلم ضعف میرفت برا عطر سیاه دونههاش...
خنده پیرزن سنگینی فضا اتاق را دور میکند. از روی صندلی بلند میشود و او را در آغوش میکشد:
ـ ای جانم سمیه خانوم...خدا رو شکر که سالمی...خدا رو شکر که حاجتم روا شد...چه عذابی کشید مادرت. کار خدا رو ببین تو زندون تو مونس شیدای من بودی... این بیرون من به مادر تو دلداری میدادم.
همه با خوشحالی شیرینی در کام میگذارند و اشکها و لبخندهای یکدیگر را به خاطر میسپرند.