گلاب بانو
صفحه مجازی سفید
دایی هم مثل خودمان اهل مجاز بوده، اینطوری که علیرغم تک پسر بودن و نداشتن پدر برای نرفتن بهانه نیاورده و اتفاقا جایی رفته که هیچکس جرأتش را نداشته برود و مدام برای درآوردن مادربزرگ از نگرانی پسر یکی یکدانهاش برایش نامه مینوشته، احتمالا هم سعی میکرده آنچه مینویسد با واقعیت فاصله چندانی نداشته باشد. اما مسأله آنجا بوده که توی آن وضعیت گفتن واقعیت، مادربزرگ را نه تنها از نگرانی خارج نمیکرده بلکه نگرانترین مادر روی کره زمین میشده. دایی هم از فضای مجازی استفاده میکرده؛ از فضای مجازی یک کاغذ سفید، و برای در آوردن مادربزرگ از دلتنگی برایش توضیح داده بوده که چطوری آنجا توی مرز، سفره هفت سین پهن میکردند. دورشان دور تا دور تا آنجا که چشم کار میکرده سیم خاردار کشیده بودند تا آنجا که میتوانستند مرز را با سیمهایی شبیه جوجه تیغی پوشانده بودند که دشمن نتواند این طرفتر بیاید و مردم با خیال راحت هفت سینشان را کنار هم بچینند توی سفرههای ترمه.
دایی زورش به کلمات میرسیده، فقط سفره را توی صفحه کاغذ پهن میکرده و هر چه به فکرش میرسیده مینوشته و میگذاشته توی سفره برای دل خوشی مادربزرگ و اینکه دوباره چادرش را روی سرش نیندازد و آن همه راه، خودش و خالهها را تا نزدیک مرز برای دیدار فرزندش نکشاند و تا میتوانسته از سفره هفت سین نینداخته تعریف کرده .
راستش توی آن سرمای چند ده درجه زیر صفر کوههای غرب کشور، اصلا آن موقع چیزی جرأت رشد کردن پیدا نمیکرده، همه جا و همه چیز یخ میزده .حتی آنجا آب برای خوردن پیدا نمیشده، آب برای شستشو نبوده، چه برسد به اینکه بخواهی سبزه رشد بدهی. اما دایی این کار را کرده، خودکارآبی بیکاش را برداشته و نوشته که توی آن کوهستان دارند برای عید آماده میشوند، نشان به آن نشان که گندم را این طوری خیس کردهاند، آن طوری ریشه زده و این طوری قد کشیده وگندمها را توی یک کلاهخود سبز کرده چون ظرف دیگری نداشته. توی کلاهخود یک شهید که روی زمین افتاده و سوراخ شده، خاک ریخته و بعد گندمها را برای رشد کردن همانجا پاشیده. هیچکداممان نمیدانیم چقدر راست گفته اما میدانیم مادربزرگ آرام گرفته و خیالش راحت شده که جای پسرش آنقدر خوب است که در حال سبزه سبز کردن است. انگار آن سبزهها توی قلب مادربزرگ رشد کرده باشند و قد کشیده باشند، دیگر بهانه رفتن را نگرفته، بعدش دیگر معلوم نیست، یعنی کسی نتوانست خودش را به آنجا که اینها نگهبانی میدادند نزدیک کند تا بفهمد دایی چقدر راست گفته. جنازههایشان مانده بوده توی سرمای زیر چهل درجه تا هوا آرام بگیرد و نیروها بتوانند برای آوردنشان تا آن بالا بروند.
مادربزرگ تا همینجا را بخاطر میآورد تا کنار سفره هفت سین عید دایی، بعدش هر چه بوده و نبوده از ذهنش پرواز کرده و رفته بود. تا همینجا را هم بخاطر این یادش میآمد که هر سال سیصدوشصتوپنج روز وقت صرف خواندن مراحل سبزه سبز کردن به قلم دایی میگذاشت. به انتهای سفره هفت سین توی نامه که میرسید دوباره میرفت زیر طالق بایِ بسم الله نامه مینشست و دوباره شروع میکرد به خواندنِ بسم رب شهدا، سلام بر مادر عزیزتر از جانم...
سبزه مجازی
من نمیدانم آدم اینطور وقتها چکار میکند؟ اینطور وقتهایی که میخواهد ادا دربیاورد. کاش مثل ادا در آوردن خودمان ساده بود. آن وقت میشد به راحتی ادا دربیاوی اما ادا باید منطبق بر واقعیت باشد نه مجاز. خود ادا مجاز است و اگر با واقعیت در نیامیزد اصلا باور نمیشود که بشود ادا اینها را در راستای اثبات حرفهایم خیلی محکم و منطقی برای خاله نرگسِ مادر جان، توصیح دادم. به نظر خودم ساده میرسید و قابل باور اما او از پشت عینک صخیمش به من زل زده بود. برایش تعریف کردم تمام این عکسها واقعی است و نشان دادم که اگر چه الان چیزی نیست اما باید واقعی باشد که ازش عکس بگیرند و برای ما بفرستند. نمیدانم چرا مادر مرا برای دادن چنین توضیحات مهمی به خاله نرگس خودش انتخاب کرده بود. خاله نرگس این چیزها را قبول نداشت و میگفت: هفت سین را باید از پانزده روز مانده به عید آماده کنی، گندمها را بگذاری لای دستمال مرطوب و صلوات بفرستی و قربان صدقهشان بروی که قد بکشند. اول جوانه میزنند و رشد میکنند بعدش منتقلشان میکنی به ظرف مخصوصی که میخواهی توی آن سبز بشوند و با دست هر روز آب پاشی میکنی تا قد بکشند.
خاله نرگس میگفت: روزهای آخر سال سنگین است و یک سال دارد خودش را جمع میکند که برود. هر چه خاطره تلخ و شیرین، عمل ثواب و ناثواب، کار درست و غلط، هر چه مهربانی و نامهربانی هست، بقچه میشود و گاهی تا کله آدم میرسد، بعد قرار است اینها همه جمع بشوند و بروند برای همین سال کهنه سنگین است و باید بغصها را قورت بدهی و لبخند بزنی تا بغضها ادامه نداشته باشند و بیشتر نشوند. باید از نو شروع کنی و این از نو شروع کردن را توی یک ظرف با یک مشت گندم تمرین کنی. گندمها که قد میکشند حواست پرت میشود و به بغضها فکر نمیکنی و آنها در اثر بیمحلی تو پرواز میکنند و میروند، تو میمانی و هفت سین نو که آنقدر برای جمع کردنش زحمت کشیدهای که دیگر دلت نمیآید غم و غصه و کینه را کنارش بگذاری پس همه را فراموش میکنی، همه را میبخشی. حالا تو انتظار داری که من باور کنم این چیزهایی که تند و تند عکسهایش را به من نشان میدهی واقعی باشد! گفتم: بله، واقعی است. واقعی نبود که من وقت مبارک جنابعالی را نمیگرفتم. بعدش دکمه درخواست را زدم و اپلیکشن پرداخت را باز کردم. یکی از آن سبزههای تر گل و ورگل که برای فروش عکسشان را گذاشته بودند، انتخاب کردم و کنارش تیک زدم و هزینه خرید را پرداخت کردم .
قیمت سبزه و دانهها و میزان آب و نور مصرفی و ظرف سفالی پلاستیکی سبزه همه توضیحاتی بود که ذیل سبزه دیده میشد. آدرس را هم وارد کردم خانه سالمندان کهریزک .
مثلا ما راستکی هستیم
آن زنی که مثلا تو بودی، پرسید: کسی نمیفهمد؟ من که مثلا خاله رعنا بودم، گفتم: فکر نمیکنم مردی که مثلا دایی محسن بود شک داشت که کسی متوجه میشود یا نه؟ ولی از آنجایی که برایش مهم نبود توی بحث ما شرکت نکرد. ما سه نفری قرار بود نقش پانزده، شانزده نفر را بازی کنیم. پانزده، شانزده نفر آدم قدیم و جدید را که دور یک سفره جمع شدهاند و منتظر هستند طبق رسم و رسومات ایرانی سال نو بشود. اگر چند ده سال پیش بود اصلا لازم نبود که این کارها را انجام بدهی، کاغذ و قلم بر میداشتی و توصیف میکردی که فلانی که فلان نسبت را با من دارد اینجا نشسته است و فلانی که فلان نسبت را با ما دارد، سلام میرساند. چند جمله و چند کلمه نقل میکردی و سلام میرساندی و والسلام. این میشد یک ضیافت خانوادگی در چند صفحه! حالا اما توقع همه بالا رفته، حالا که دسترسی به اینترنت و فضاهای مجازی بیشتر شده همه انتطار دارند نامهها تصویری باشند. من که میگویم کلمات توی کاغذها، واقعیتر از عکسهای توی صفحات هستند. خودم هم شاهد درستی و راستی ادعای خودم میشوم که تا خرخره مسئولیت این مجاز را بر عهده گرفتهام و نمیدانم چرا باید من جور عروس خارجی مادر را برای نشان دادن هفت سین و معرفی خانواده و رسم و روسومات برعهده بگیرم. به درخواست مادرم، توی کشور غریب، مشغول به درس خواندن و در حال ساختن سفره هفت سین قلابی برای زن برادرم توی یک کشور غریب دیگر هستم. خب یک کلمه بگویید این رسمها بوده و دیگر نیست و قالش را بکنید. مگر ما کنجکاوی میکنیم که ببینیم پاپا نوئل آنها واقعی است یا قلابی؟ به مادر میگویم: اینجا که حاجی فیروز پیدا نمیشود! یکی را آورده و سر و صورتش را سیاه کردهام که مثلا حاجی فیروز است. عکس و توصیحات را قبلا فرستادهام اما عروس خارجی خواهان فیلم است. هر چه میگویم حاجی فیروز که پسر دایی من نیست هر کاری که من خواستم انجام بدهد، برای هر ساعت ماندن و شکلک درآوردن پول میگیرد. مادر میگوید: عیب ندارد. پولش را میدهیم، برادرت دستش توی پوست گردوست، این خارجیها باید اولش باور کنند آدم را بعد راستی آزمایی کنند و بعد قبول کنند. این چیزها را برادرم به مادرم گفته و او هم مرا در مخمصه تولید فرا واقعی مراسم نوروز وسط تابستان گذاشته است. مادر میگوید: اگر عید بود که زحمت نمیدادم، موبایل را میگذاشتم کنار سفره هفت سین و عکس میگرفتم. تقصیر برادرم است که نخواسته یا نتوانسته توضیح بدهد عید اواخر زمستان و اوایل بهار است. تابستان و بهار را با هم قاطی کرده و تحویل داده، خانم خارجی هم برخلاف انتطار ذره بین برداشته توی کلمات برادر خالی بند ما و اینطوری من را به طرف ساخت یک فیلم مسخره کوتاه هل داده. به مرد جوان به زبان خارجی توضیح میدهم که باید با دست به دایره ضربه بزند و کمرش را تکان بدهد تا من فیلم بگیرم. این کار را همانطور که یادش دادم انجام میدهد. یعنی با صورت سیاه و دایره زنگی این اداها را درمیآورد. خودم هم آهسته برای خواندن آواز همراهیاش میکنم. نمیدانم برادرم بعد از ازدواج با این خانم ثروتمند خارجی و گرفتن اقامت کشور خارجی و شهروند درجه دوم شدن کی وقت میکند این محبتهای من را جبران کند. اصلا وقت میکند سری به من بزند یا نه؟ بقیه سفره هفت سین را هم باز سازی کردهام؛ سبزهها پلاستیکی هستند؛ تکهای از چمن مصنوعی که انداخته بودند توی زباله، سمنو آرد قهوهای رنگی است و زنی که مثلا مادر است کلی از طعمش تعریف میکند و مردی که مثلا دایی است سیب سرخ به دست توضیح میدهد که سیب در ایران باستان چه ویژگی وجایگاهی داشته. یکی نیست آخر بگوید مگر سیمین دختر همسایه دیوار به دیوارمان چه عیبی داشت که رفتهای دختر خارجی بگیری که هیچکدام از حرفهایت را تا با چشم خودش نبیند باور نمیکند؟