کد خبر: ۳۳۴۹
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۵۷
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

زهرا صفائی‌زاده

فریاد بی‌صدا

خواب دیده بود که دهان ندارد. همین دو خط ساده خالی بی‌حجم را هم از صورتش پاک کرده اند. صورت مانده بی‌دهان و هر چه سعی کرده چیزی بگوید، نتوانسته. هرچه می‌خواسته فریاد بزند پوست زیر بینی تا چانه کش می‌آمده و نازک می‌شده و مثل طبل پهن می‌شده اما پاره نمی‌شده که فریاد از آن بیرون بریزد.

یادش نمی‌آمده برای چه می‌خواسته فریاد بزند. اصلا یادش نمی‌آید تا به حال فریاد کشیده یا نه؟ تا به حال که چند سالی از استخدام و کارمندی‌اش می‌گذرد کسی صدایش را الا موقع سلام‌وعلیک و خداحافظی نشنیده، می‌رفته و گوشه‌ای می‌نشسته و کارش را انجام می‌داده. برای بقیه اولش عجیب بوده اما بعدا عادی شده. لب‌های نازکی دارد که دهانش را در محدوده خطوط ساده‌ای تعریف می‌کنند؛ دو خط موازی کوتاه که گاهی باز و بسته می‌شوند و نفسی و هوایی از لابه‌لای آن‌ها در جریان است. لب‌ها برجسته نیستند وعمق و حجم زیادی ندارند. اصلا معلوم نیست که لب هستند، انگار دو خط موازی کوتاه هستند که زیر بینی بی‌خودی کشیده شده‌اند، گاهی به نشانه غم گوشه لب‌ها پایین می‌افتد و گاهی به نشانه شادی گوشه‌ها بالا می‌روند.

کلمات از دهانش گیج‌و‌گنگ بیرون می‌آمدند، بی‌صدا کنج لب‌هایش می‌مردند و زبانش مثل ماهی که از تنگ بیرون افتاده باشد، بی‌جان و بی‌رمق سریع به داخل دهان برمی‌گشت. کلمات اطراف دهان، جوری که کسی نشنود می‌ایستادند به تماشا! چیزی می‌گفت و تصادفا کسی می‌شنید و اگر نمی‌شنید که اصلا هیچ.

خوابش را برای من تعریف کرد؛ نه این‌طوری با طول و تفسیر. در یک خط سر‌و‌تهش را هم آورد که دهان نداشته، ما هیچ کدام دهان نداریم. هیچ وقت زیر سقف خانه ما بیشتر از چند کلمه رد و بدل نشده، چند کلمه که خیلی خیلی واجب بوده که گفته و شنیده شده.

بچه‌ها این جور چیزها را به ارث می‌برند، پسر من هم بی‌دهانی را از من و پدرش به ارث برده که هر دو بی‌دهان هستیم. زمان خواب و خورد‌ و ‌خوراک و انواع مایحتاجمان را می‌دانیم. روزها تلویزیون می‌بینیم، کتاب می‌خوانیم و خرید می‌کنیم. مثل ساعت، برنامه‌ها را نوشته‌ایم و چسبانده‌ایم به دیوار تا نیازی به پرسیدن نداشته باشیم. یادم می‌آید دختر خانه پدری که بودم دهان داشتم. حرف می‌زدم، شعر می‌گفتم، وقتی که ازدواج کردم کلمات یکی یکی از زندگی حذف شدند. این‌طوری که فهمیدم بدون آن‌ها هم می‌توان زندگی کرد وعادت کرد.

دوستت دارم‌های ساده اول ازدواج کم کم تبدیل به نگاه شد و بعد توجه، بعد سکوت! هیچکس یادآوری نکرد که توجه کافی نیست، نگاه کافی نیست، بعضی از کلمات باید گفته شوند و گرنه می‌میرند.

بچه که آمد طول کشید تا زبان باز کند. این‌طوری است که بچه‌ها برای زبان باز کردن به پدر و مادرشان نگاه می‌کنند. همان چند سالی که می‌خواستیم حرف زدن یادش بدهیم کمی حرف زدیم و بعد سکوت یادش دادیم. یعنی هر چه می‌خواست نمی‌گفت، نگاه می‌کرد.

چشم‌ها هم زبان دارند، دست‌ها هم، پاها هم و ما از این زبان‌ها استفاده می‌کردیم .

بچه، مهارت نداشتن زبان را از دبستان به راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه برد. اما حالا از بی‌دهانی ترسیده بود. بی‌دهانی عادتمان بود، از چیز دیگری که یا نگفت و یا به یاد نیاورد. ترسیده بود از علت فریاد زدن !

نغمه‌سرایی قناری

نشستم گوشه‌ای نزدیک به جمع‌های کوچک دخترانه که بعد از روضه به پا می‌شد. دخترها هر کدامشان دسته، دسته در کنجی می‌نشستند. آن‌ها که با هم دوست‌تر بودند چای به دست می‌آمدند و می‌نشستند کنار هم به حرف زدن. خودم را به بهانه‌ای، می‌رساندم کنارشان ببینم بلبل زبانشان کیست؟ دختر سبزه بانمکی که اصلا قشنگ نبود، قد کوتاه و چشم‌های سیاه درشتی داشت با پوستی سبزه که یک بند از همان اول شروع می‌کرد به حرف زدن. نمی‌دانستم چند سال دارد. حدس می‌زدم بیست سال داشته باشد. نمی‌دانستم عقد کرده است نامزدی چیزی دارد یا نه؟ از چند نفری که بین زن‌ها و دخترها در رفت و آمد بودند و مجلس را می‌گرداندند، پرسیدم. یکی، دوتا از زن‌ها که حسود بودند، گفتند: چرا این سیاه سوخته پرچانه ؟ جواب دادم که زبانش قشنگ‌تر از سرش است و همین هم برای من کافیست. راستش را می‌گفتم. پسرم خودش قشنگ بود، زبان نداشت که در عوض او، این یکی چهار گز داشت. دخترک بد زبان و تند زبان هم نبود. فقط خیلی حرف می‌زد. مجلس روضه ده شب بود. عین ده شب را بعد از روضه می‌نشستم پای منبر این وروجک که ببینم چه چیزی می‌گوید این‌طور تند تند! کلمات را جوری از کنج لب‌هایش پر می‌داد انگار کبوتران مسافر بی‌قراری هستند که حتما باید با سرعت، خبری، حرفی، نشانی را برسانند وگرنه دیر می‌شود. نمی‌دانم با این پرچانگی چطور تحمل می‌کرد روضه تمام بشود. اصلا محو می‌شد لابه‌لای جمعیت و بعد از پخش شدن مردم یک دفعه از جایی، نقطه‌ای صدایش می‌آمد که بی‌نفس و یک بند کلمات را به هم می‌بافد. طوری حرف می‌زد که آدم را یاد چای لب سوز و زبان سوخته می‌انداخت؛ تندوتند با نفس‌های متعدد و کوتاه و پشت سر هم. انگار کلمات توی دهانش نمی‌ماندند تا از دهان بیفتند مبادا کهنه شوند، بشکنند، ناقص شوند؛ زود به دنیایشان می‌آورد، بی‌تأمل بی‌مکث. جایی در ذهنش آنقدر کلمه داشت که مشت مشت پس می‌داد. اصلا حواسم نبود چه می‌گوید. نگاه می‌کردم که ببینم چگونه می‌گوید. انگار حرف زدن کسی برایم حسرت شده بود. به یک قناری فکر می‌کردم که مدام در فضای تاریک و خلوت یک خانه نغمه‌سرایی ‌کند و آن خانه و اهالی را از سکوت دربیاورد. دخترها گاه‌ و‌ بی‌گاه به حرف‌هایش می‌خندیدند. کلماتش به لبخند دوستانش شیرین می‌شد. انگار که نوزاد نورسته‌ای باشد. با خودم گفتم؛ این یکی مناسب است. نشاندمش یک گوشه خلوت، بال‌های چادرم را مشت کردم که رسما ازش خواستگاری کنم. هر چه تلاش می‌کردم کلمات را پشت هم بچینم، جور درنمی‌آمد. مدت زیادی به سکوت گذشت. چقدر ناتوان بودم از به هم چسباندن چند کلمه کوتاه. کلمات از چشم‌هایش می‌بارید و روی ویرانه‌های مِن‌مِن کردن و تپق زدن من می‌نشست. سبک و آرام پرسید: می‌خواهید از من خواستگاری کنید؟

با سر جواب دادم: بله!

دوباره پرسید مگر من را می‌شناسید؟

سرم را تکان دادم که؛ بله ولی باید توضیح می‌دادم. چطور باید کلمات را پرت می‌کردم بیرون؟ باید رهایشان می‌کردم، باید هلشان می‌دادم روی زبانم اما نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم.

گفتم: ماخیلی کم حرف می‌زنیم.اما همدیگر را دوست داریم .پیشانی‌ام پر از دانه‌های درشت عرق شده بود و دست‌هایم یخ کرده بود. همین چند کلمه جانم را گرفت، می‌خواستم خودش دست به کار شود برای پسر من خودش، خودش را خواستگاری کند. خودش، خودش را معرفی کند، آشنایی بدهد، می‌خواستم جای من هم باشد. معلوم بود که دارد فکر می‌کند .

پرسید: همه‌تان این‌طوری هستید ساکت؟ پسرتان چند سال دارد؟ چه کاره است؟

فهمیده بود که اگر جایمان عوض نشود تا صبح باید همدیگر را تماشا کنیم. تحمل نداشت.

دوستانش آن طرف‌تر به شوخی و خنده مشغول بودند و حواسش را پرت می‌کردند. می‌خواست بداند یک زن پنحاه و چندساله که کنارش کشیده چه چیزی در چنته دارد. فهمیده بود اما این زایش سخت و دشوار کلمات برایش عجیب بود.

پرسید: پسرتان نمی‌آید؟ کسی کنار دستتان حرف بزند؟ گفتم: نه! اصلا!

گفت: پس برای همین آمدید سراغ من!

مراسم‌های بعدی هم همین‌طوری گذشت. بیشتر آن‌ها حرف زدند. پدر دختر و مادر و ما نگاه کردیم؛ پدر پسر و مادر.

راحت حرف می‌زدند. انگار کلمات حوالی دهانشان در پرواز بود و این‌ها فقط دست باز می‌کردند و یک کلمه را انتخاب می‌کردند. نفس که می‌کشیدند دهانشان پر می‌شد از حرف، یکی بعد از دیگری، بی‌معطلی و ما بی‌حرف با لذت گوش می‌کردیم و سر تکان می‌دادیم. آن‌قدر حرف زدن برایمان سخت بود که هر سه نفر، سه جفت چشم بودیم. خودشان بریدند و دوختند و ما هم از خدا خواسته تن کردیم. مهریه و شیربها و جهزیه و خانه و تالار را خودشان گفتند و کار تمام شد و من نفس راحتی کشیدم. همیشه غصه این مرحله را می‌خوردم که چه کسی می‌خواهد تا این مرحله این همه حرف بزند؟!

این‌ها در ذهن من بود یعنی من هنوز زانو به زانو نشسته بودم و از این‌که کسی تا این حد همه چیز را به‌ جای من می‌گوید، کیف می‌کردم.

من، بی‌حرف، در سکوت، در ذهنم، نقل‌های سپید را مشت، مشت می‌پاشیدم که برخاست و خداحافظی کرد و رفت‌. هنوز شیرینی قند خواستگاری زیر دندانم بود که خیره و پر از پرسش چادرش را دور خودش پیچید و رفت. همه چیز به هم خورده بود. من بی‌خودی تا آن‌جا فکر کردم. بی‌خودی می‌خواستم فریاد بزنم، جلوی رفتش را بگیرم. انگار دهان نداشتم. می‌خواستم بگویم: دوستت دارم دختر جان بیا و قناری کوچک خانه ما شو... اما دهان نداشتم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: