کد خبر: ۳۳۳۴
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۴۰
پپ
گفتگوی صمیمانه با مادر شهید مدافع حرم؛«امیرسیاوش شاه‌عنایتی»
صفحه نخست » گفتگو

انسیه آشتیانی

گاهی توصیف فایده ندارد... باید خودت باشی و چشم بدوزی به چشمانی که دلتنگی در آن موج می‌زند و هر از گاهی هوای بارانی‌اش دلت را زیر و رو می‌کند... باید باشی و او مادرانه از دردانه‌اش بگوید و تو قدم به قدم با خاطراتش جلو بیایی و برسی به اوج قصه... به آن زمان که مردی از دامن زن به معراج می‌رود... واژه‌ها به کار نمی‌آیند باید باشی و حس کنی آن لحظه را که بغض راه گلویت را سد می‌کند و دستانت به لرزه می‌افتد وقتی او به لکه‌های قرمز روی ساعت پسرش که در دست توست اشاره می‌کند و با سوزی از عمق جان آرام می‌گوید: خون امیر من است... اصلا مگر وصف مادرانه‌های یک مادر امکان‌پذیر است؟! آن هم چه مادری، مادر شهید... با ما همراه باشید تا در آستانه بهار با استشمام عطر یاد شهدا نفسی تازه کنیم و پای صحبت مادر شهید «امیر سیاوشی» بنشینیم و از پسر آسمانی‌اش بشنویم.

پرده اول: تولد

سال 1362 ازدواج کردم که ماحصل این ازدواج دو دختر و دوپسر بود. امیر سومین فرزند من است که 15 خرداد سال 67 به دنیا آمد. از همان کودکی خیلی خوش اخلاق بود و مثل هر پسربچه دیگری شیطنت‌های خاص خودش را داشت. دوران کودکی‌اش بیشتر در خانه گذشت و اهل بیرون رفتن از منزل نبود تا اینکه در دوره راهنمایی پایش به مسجد و فعالیت‌های بسیج باز شد.

پرده دوم: یک رابطه صمیمانه

امیر رابطه خیلی خوبی با همه داشت. خنده از روی لب‌هایش محو نمی‌شد و همه را مجذوب خودش می‌کرد. با من هم رابطه خیلی خوب و صمیمانه‌ای داشت. کلا در خانواده ما رابطه‌های فارغ از مادر و فرزندی یا خواهر و برادری، شبیه یک دوست بود. امیر گاهی اوقات ساعت 3، 4 صبح به خانه برمی‌گشت. وقتی می‌آمد من را صدا می‌زد و می‌گفت بیا با هم میوه بخوریم و حرف بزنیم. تمام اتفاقاتی که آن روز برایش رخ داده بود برایم تعریف می‌کرد و بعد می‏رفت می‌خوابید.

پرده سوم: عادتی که ترک نمی‌شد

از همان دوران دبیرستان هر هفته شب‌های جمعه به زیارت حضرت عبدالعظیم می‌رفت. زیارت شب جمعه‌اش هیج‌وقت ترک نمی‌شد مگر زمان‌هایی که در مأموریت بود و نمی‌توانست به زیارت برود. ماه رمضان‌ها هم هرشب به مسجد ارک می‌رفت. شب‌های محرم هم در مراسم مسجد ارک شرکت می‌کرد. اتفاقا آن شب که حادثه آتش‌سوزی مسجد ارک اتفاق افتاد هم آنجا بود و تا به خانه برگردد من مردم و زنده شدم.

پرده چهارم: رهسپار دریاها

در دوره سربازی فرمانده‌شان به او پیشنهاد داده بود اگر دوست داشتی بعد از پایان خدمت به نیروی دریایی بیا. امیر هم از آنجایی که عاشق کشتی و دریا بود از این پیشنهاد استقبال کرد و وارد نیرو دریایی شد و به عنوان تکاور این نیرو مشغول خدمت بود و گاهی اوقات هم برای مأموریت به خارج از کشور اعزام می‌شد.

پرده پنجم: با تیری در پیشانی برمی‌گردم

وقتی زمان خدمت سربازی‌اش رسید به ما گفت من می‌خواهم زود برای اعزام به خدمت اقدام کنم تا بتوانم گذرنامه‌ام را بگیرم و به کربلا بروم. وقتی خدمتش تمام شد، گذرنامه‌اش را گرفت، گفتم امیر پس کی می‌روی کربلا؟ گفت هر موقع بطلبند که نهایتا اربعین طلبیده شد تا با پای به زیارت برود. اربعین سال بعد این سفر، به او گفتم امسال من هم می‌خواهم به کربلا بیام ولی امیر گفت: من نمی‌روم، شما هم نرو. من خبر نداشتم اما بعدا متوجه شدم چون تمام کارهایش را برای اعزام به سوریه انجام داده بود اینطور می‌گفت. حتی در جواب دوستانش که به او گفته بودند ما همه کارهایمان را انجام دادیم و ویزا گرفتیم تو چرا اقدامی نمی‌کنی؟ گفته بود پاسپورت من ایرادی دارد، شما بروید، من خودم را به شما می‌رسانم. دوستانش می‌گفتند وقتی به نجف رسیدیم، پیامکی از امیر دریافت کردیم که نوشته بود: «سمت حرم خانم زینب هستم، فقط مرا حلال کنید. یاعلی» تکه کلامش همیشگی‌اش یا علی و یا ابوالفضل بود. دوستانش می‌گفتند ما با او شوخی کردیم و گفتیم امیر نکند با یک تیر در پا برنگردی! امیر هم در جواب گفته بوده نه من با یک تیر در پیشانی برمی‌گردم.

پرده ششم: زکودکی خادم این تبار محترمم

امیر از وقتی خودش را شناخت عاشق امام حسین‌علیه‌السلام و حضرت عباس بود. علمدار هیئت بود و در امامزاده علی‌‌اکبر چیذر خادمی می‌کرد. سال 92 یک روز به خانه آمد و گفت مامان ماشینم را فروختم. گفتم چرا؟ گفت فروختم و یک علامت خریدم. دهه محرم که می‌شد همراه دوستانش در نزدیکی امامزاده ایستگاه صلواتی برپا کرده و با چای از زائرین پذیرایی می‌کردند. یکسال قبل از دهه محرم به من گفت مامان امسال می‌خواهم یک روز از دهه غذای نذری پخش کنم. من هر چه قدر صبر کردم دیدم خبری نشد، عصر عاشورا گفتم امیرجان پس غذای نذری‌ات را کی می‌خواهی بدهی؟ گفت روز سوم محرم پخش کردم. گفتم پس چرا من خبردار نشدم و چیزی خانه نیاوردی؟ گفت: نذر ما نبو که به خانه بیاورم.

پرده هفتم: سفری در پیش است

امیر خیلی وقت بود که دلش می‌خواست به سوریه برود. تلاش زیادی کرد اما نتوانسته بود از طریق محل کار یا محله خودمان اعزام شود. تا اینکه یک بار وقتی برای مرخصی به تهران آمده بود به یگان فاتحین اسلامشهر مراجعه کرد و به صورت بسیجی داوطلب راهی سوریه شد. امیر و برادرش همیشه با هم بودند، برادرش زودتر از امیر کارهایش را برای اعزام به سوریه انجام داده بودم اما امیر به او گفته بود بگذار من بروم و برگردم، آن‌وقت تو برو.

پرده هشتم: سبقت گرفت و رفت...

یک روز همین‌طور که مشغول صحبت با هم بودیم به من گفت مامان می‌گویند حرم خانم حضرت زینب خیلی زیباست. گفتم بله، درست است، مخصوصا شب‌هایش. بگذار جنگ تمام شود ان‌شا‌الله با هم می‌رویم اما امیر زود سبقت گرفت و رفت.

زمانی که پیکر شهید دهقان را آوردند امیر تهران بود. با هم به مراسم تشییع رفتیم. مادر شهید در حین مراسم خیلی حالش بد شد. وقتی به خانه آمدیم به امیر گفتم بنده‌خدا مادرش را دیدی چقدر حالش بد بود. یک نگاهی به من کرد و گفت: مامان اگر این جوان‌ها نبودند الان داعش در خانه‌مان بود. ولی این را نگفت که خودش هم یکی از این جوان‌هاست و قصد عزیمت به سوریه را دارد.

پرده نهم: کار فقط برای رضای خدا

امیر اصلا عادت نداشت درباره کارهایش صحبت کند. منیّت در وجودش نبود. هر کاری می‌خواست انجام دهد، اصلا به زبان نمی‌آورد. موقع نماز که می‌شد می‌گفت من دارم می‌روم بیرون ولی نمی‌گفت که مثلا دارد به امامزاده می‌رود. خودش هم همیشه می‌گفت کاری که می‌خواهیم انجام دهیم باید برای رضای خدا باشد.

کنترل زبان یکی از توصیه‌های همیشگی امیر بود. می‌گفت فکر نکنیم همین که یک نماز می‌خوانیم یعنی کار بزرگی انجام دادیم و مسلمان واقعی هستیم. اگر کسی بتواند زبانش را که نگه دارد و هر حرفی را به زبان نیاورد آن وقت آن نماز خواندن هم اثر دارد و از او یک مسلمان واقعی می‌سازد.

پرده دهم: مرا حلال کنید

به خاطر وابستگی مادر و فرزندی او از سفر سوریه‌اش با من حرفی نزد و فقط برادرش از ماجرا مطلع بود. قبل از رفتن از همه اهالی محل حلالیت گرفته بود. حتی بعد از شهادت امیر برخی می‌گفتند ما در حد یک سلام و علیک معمولی با او ارتباط داشتیم اما امیر قبل از رفتن به سراغ‌مان آمد و حلالیت گرفت. برای خانواده هم از سوریه پیامک فرستاد و طلب حلالیت کرد.

پرده یازدهم: آخرین دیدار

موقع خداحافظی وقتی از زیر قرآن ردش کردم، حس غریبی داشتم. امیر هم همین‌طور بود. وقتی همدیگر را بغل کردیم مثل این بود که داشتیم همدیگر را می بوئیدیم. من از مقصد سفرش خبر نداشتم و فکر می‌کردم مثل همیشه به مأموریت می‌رود اما حسم به من می‌گفت دیگر همدیگر را نمی‌بینیم. آب را هم که پشت سرش ریختم حس کردم دارم با او می‌روم، دیگر اینجا نیستم.

همرزمانش می‌گفتند دیدیم امیر گرفته و ناراحت است. از او سؤال کردیم چه اتفاقی افتاده؟ نکند از اینکه آمدی پشیمان هستی؟ امیر در جواب گفته بوده نه، من به مادرم نگفتم دارم به سوریه می‌آیم ولی می‌دانم که خودش فهمیدی. وقتی به من زنگ زد گفتم امیر بالأخره کار خودت را کردی و رفتی؟ دوستانش می‌گفتند همان‌جا به ما اشاره کرد و گفت دیدید گفتم مادرم متوجه شده است.

پرده دوازدهم: بمب انرژی

دوستانش تعریف می‌کردند امیر در هر حالتی می‌خندید و روحیه شادی داشت. ما اسمش را گذاشته بودیم بمب انرژی. می‌گفتند حتی در سخت‌ترین لحظات هم روحیه خوبی داشت مثلا شب عملیات که شب سختی است یکدفعه دیدیم امیر برایمان آجیل و بیسکوئیت و لواشک آورد و همه ما را خنداند.

پرده سیزدهم: پرواز

روزی که امیر به شهادت می‌رسد قرار بوده دو عملیات انجام شود. امیر و دوستانش در عملیات اول بودند و موفق می‌شوند یکی از شهرها را آزاد کنند. بعد از این اتفاق عملیات دوم شکل می‌گیرد که امیر و دوستانش چون تازه از عملیات برگشته بودند، قرار نبوده در آن شرکت کنند اما یکدفعه خبر می‌آوردند 4 نفر از نیروها در کمین گیر افتاده‌اند. امیر به همرزمانش می‌گوید باید کاری انجام دهیم. وقتی با مخالفت برخی از دوستانش مواجه می‌شود، می‌گوید: اگر خدایی نکرده برای آن‌ها اتفاقی بیفتد فردا دلمان می‌سوزد که کاری انجام ندادیم. بالأخره آن‌ها راهی میدان می‌شوند. در حین عملیات، یکی از دوستانش که کمک تیربارچی امیر بوده زخمی می‌شود، او می‌گفت نگاهی به اطراف انداختم دیدم امیر که از ناحیه پا مجروح شده بود، به صورت لی‌لی به سمت من می‌آید. وقتی نزدیک شد، گفتم من زخمی شدم و نمی‌توانم ادامه بدهم. امیر لبخندی زد و با حالت خاصی گفت: تیراندازی کن!

خلاصه آنکه امیر در همان درگیری‌ها از سمت پشت تیر می‌خورد و به شهادت می‌رسد. پیکرش سه روز در همان محل شهادت ماند تا اینکه همرزمانش توانستند او را به عقب منتقل کنند و به تهران بیاورند.

پرده چهاردهم: لبخند رضایت

روزی که این اتفاق افتاد، من اصلا آرام و قرار نداشتم. با اینکه فقط 4 روز از آخرین تماس تلفنی امیر می‌گذشت و قبل از این هم سابقه داشت اما من اصلا در حال خودم نبودم و هر کدام از دوستانش را که می‌دیدم، بدون هیچ حرف دیگری می‌گفتم امیر خیلی وقت است که تماس نگرفته. بنا بر حسم مطمئن بودم اتفاقی افتاده است. البته از همان زمان که امیر را از زیر قرآن رد کردم می‌دانستم او برنمی‌گردد. و نهایتا همین‌طور شد و خبر شهادت امیر را آوردند. وقتی برای وداع به معراج رفتیم همه ما با دیدن چهره امیر آرام شدیم. دخترم می‌گفت مامان صورتش را ببین، دارد می‌خندد. من هم فقط قربان صدقه امیر می‌رفتم و شهادتش را تبریک گفتم.

پرده پانزدهم: همه با چادر بیایند

امیر و همسرش حدود سه سال نامزد بودند. هر دفعه به او می‌گفتم پس کی می‌خواهی عروسی بگیری؟ می‌گفت به وقتش می‌گیرم، تا این که این اواخر بلأخره تصمیمش را گرفت و گفت بعد از محرم و صفر عروسی می‌گیریم ولی مامان هر کس را به عروسی دعوت کردی بگو باید با چادر بیاید. گفتم مادر اینطور که نمی‌شود. گفت اگر دوست دارند بیایند اگر نه، من دلم می‌خواهد عروسی‌ام اینطور برگزار شود. در وصیت‌نامه‌اش چنین شرطی را برای روز تشییع هم ذکر کرده و نوشته بود: «خواهشا هر کسی می‌خواهد در تشییع من شرکت کند با چادر بیاید. که واقعا هم همان‌طور شد که دلش می‌خواست و اکثریت با پوشش چادر در مراسمش شرکت کردند.

پرده شانزدهم: نوحه‌‌خوان، نوحه بخوان...

امیر در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود اگر امکان داشت من را در امامزاده علی‌اکبر چیذر دفن کنید. با اینکه در آنجا خادم امامزاده بود و در آنجا خدمت می‌کرد اما برای این درخواستش زور و اجباری تعیین نکرده بود. از حاج محمود کریمی هم خواهش کرده بود که اگر می‌تواند سر مزارش کمی روضه بخواند. وقتی این درخواست امیر را به اطلاع جاج محمود رساندند ایشان گفته بود غیر از روضه تلقین شهید را هم خودم می‌خوانم.

پرده هفدهم: دست یاری

منزل قدیمی ما در محله چیذر انتهای یک کوچه قرار داشت. فرد نیازمندی همیشه برای گرفتن کمک به داخل کوچه ما می‌آمد اما بعد از شهادت امیر همان سر کوچه می‌ایستاد و تا انتهای کوچه نمی‌آمد. یکی از خانم‌های همسایه می‌گفت یک روز علت این کارش را سؤال کردم. او با اشاره به عکس امیر جواب داده بوده چون او دیگر نیست. گفتم مگر او را می‌شناسی؟ گفته بله، هر دفعه به اینجا می‌آمدم، آدرسی می‌داد و می‌گفت بعد از اتمام کارت به اینجا بیا. وقتی می‌رفتم تمام موتور مرا پر از مواد غذایی می‌کرد. بعد از شهادت او وقتی به خانه رفتم همسرم گفت چرا امشب دست خالی آمدی؟ گفتم چون او دیگر نیست.

قبل از رفتن به من سپرد که به یکی از مغازه‌های محله مقداری بدهی دارد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: