کد خبر: ۳۳۲۹
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۳۵
پپ
صفحه نخست » داستانک

سید مهدی طیار

خانم سورچی پنجاه و نه سال بیش‌تر نداشت و با خودش می‌گفت: اوه، کو تا شصت‌سالگی!

اصلا ناراحت نبود که اضافه‌وزن دارد. معتقد بود: این‌که بد نیست که. تازه خوبم هست.

خبر داشت اضافه‌وزن در آمریکا شایع است و حسابی رواج دارد؛ پس چرا در چهاردیواری او رونق نداشته باشد؟! اضافه‌وزن، ارمغان تمدن نوین بود و خانم سورچی دلیلی نمی‌دید در مقابل پیشرفت گارد بگیرد.

همین‌طور که در پیاده‌رو قدم برمی‌داشت و به طرفین تاب می‌خورد و به این و آن تنه می‌زد، چپ چپ گوشه‌چشمی از بین جمعیت بساط دست‌فروش‌ها را تماشا می‌کرد. سبزه‌های آماده، هفتسین‌های رنگ و وارنگ، ماهی قرمز، دمپایی، شال و روسری، بدلیجات، انواع آجیل و تخمه، کیف مسافرتی، ...، دادوبیداد، بازارگرمی، شلوغی.

فکر کرد: تو این جهانی‌شدن، نوروز یه رسم محلی و منزویه؛ ولی کو گوش شنوا؟! اینا اینقدر که به نوروز اهمیت می‌دن، به کریسمس هم بها می‌دن؟! فکر می‌کنن کریسمس مال مسیحی‌هاست؛ درحالی‌که یه جشن جهانیه. خبر ندارن هر کی نگیره، از دنیا عقبه.

ولی یادش افتاد امسال خودش هم کریسمس نگرفته. لبش را گزید. چقدر حیف شده بود.

به سوپرنان رسید. هُرمی آمیخته از گرما و بوهای خوش به استقبالش آمد. رفت تو. چه نان‌بازاری! فضایی بزرگ و البته دراز. از همین دم در، انواع خوراکی‌های وسوسه‌انگیز تلنبار بود: نان شیرمال، کشمشی، خرمایی، پیراشکی، نان تُست، نان جو، نان باگت، کیک یزدی، حاج بادام، نان رژیمی، حتی بامیه و شیرینی مشهدی.

خانم سورچی همان‌طور که به سمت انتهای سوپرنان می‌رفت، چشم می‌گرداند و بعضی از آن خوراکی‌ها را انگولک می‌کرد تا ببیند کدامشان نرم و تازه هستند. چند تایی پسندید و برداشت؛ ولی از هر کدام یکی، تا تنوع حفظ شده باشد. جلوتر، سه نانواییِ سوپرنان، چشم در چشم هم پخت می‌کردند. یک طرف لواشی بود، روبرویش سنگکی، بین آن دو در انتهای سوپرنان بربری. با آن‌که به اندازه کافی از هم فاصله داشتند، اما گرمایشان با هم جمع شده و آن حوالی را حاره‌ای کرده بود. چه بسا اگر پرنده آنجا در حال پرواز تخم می‌کرد، تخمش نرسیده به زمین تبدیل می‌شد به تخم‌مرغ آب‌پز. خانم سورچی، چند لواش، یک سنگک و یک بربری گرفت.

وقتی از سوپرنان بیرون آمد، از خنکی هوا سر کیف آمد و یک ماهی قرمز خرید. بدبینانه به ماهی نگاهی انداخت و به خاطر اینکه مجبور است او را هم همراه با سایر خریدهایش حمل کند، چشم‌غره‌ای به او رفت.

در خانه، نایلون ماهی قرمز را گذاشت کنار آکواریوم نیم‌متری‌اش که مملو از انواع ماهی تزئینی بود؛ طوری که تعدادشان زیادی به نظر می‌رسید. آنقدر زیاد بودند که وقتی یکی‌شان چرخ می‌زد، نظم شنای چند تای دیگر به هم می‌خورد. خانم سورچی یک آکواریوم خیلی بزرگ خالی هم داشت، اما ترجیح می‌داد همه این ماهی‌ها در همین آکواریوم کوچک باشند؛ تا منظره‌ای پرملات‌تر و چشم‌گیرتر از خودِ طبیعت به وجود آید. موقع غذادادن هم برای گیر آوردن یک لقمه بخور و نمیر، به سر و کول همدیگر تنه بزنند و با هم فوتبال آمریکایی بازی کنند.

خانم سورچی با نیشخندی نگاهش را روی ماهی قرمز متمرکز کرد: فکر نکن تو رو هم می‌ندازم بین اونا ها. جای تو توی تنگه؛ فقط هم تا سیزده‌به‌در مزاحممونی.

بعد به او اخم کرد: ماهی قرمزها بیشتر از این حق ندارن پاشون رو از گلیمش دراز کنن.

شیر گرم کرد و در لیوان ریخت. روی راحتی ولو شد و همچنان که چشمش به ماهی‌های آکواریوم و ماهی قرمز بود، نان برنجی گاز زد و با نی شیر مکید. ماهی قرمز هنوز داخل نایلونِ گره‌زده بود. باید قبل از اینکه دخلش بیاید، درش می‌آورد و در تنگ می‌انداخت؛ اما فعلا فکرش مشغول بود. می‌دانست به خاطر نگرفتن کریسمس، مجبور است نوروز را جشن بگیرد. این‌همه به بقیه گفته بود کریسمس را جایگزین نوروز کنند، اما حالا خودش!؟ احساس می‌کرد بدون کریسمس، از جهان جدا افتاده. از کریسمس، بیشتر از دو ماه گذشته بود و دیگر نمی‌شد کاری کرد.

یاد پاییز افتاد؛ که دخترهایش در همین خانه، بلوای خوشمزه‌ای به پا کرده و حسابی گلادیاتوربازی درآورده و یک بار دیگر به همسایه‌ها نشان داده بودند چقدر جنم دارند. مینا و شهلا، اولش خیلی آرام صحبت می‌کردند و اصلا امید نبود کار بالا بگیرد و تماشایی شود.

یادش می‌آمد این بار استارت را مینا زده. جسورانه‌حرف‌زدن، به هیکل قلمی‌اش می‌آمد: تو شوهرت بی‌عرضه‌ست؛ وگرنه اون جایی که اون هست، این‌ور اون‌ور کردنِ پول کاری نداره که.

شهلا بی‌خیالی طی کرده بود. ظاهرا حوصله قلدری نداشت. سنگین‌وزنی دلیل نمی‌شود که همیشه روحیه هرکولی داشته باشی. در ضمن، بی‌خیالی، با چشم‌های خمارش هم سِت بود و به او می‌آمد: ازش چک و سفته دارن. این چیزا الکی که نیست.

شاید هم فعلا قصد نداشت گوشت تنش آب شود؛ هر چند که تضمینی نیست جیغ و داد برای لاغری مفید باشد. نمونه‌اش پسرش آراد. شهلا، باید از پسر شش‌ساله‌اش یاد می‌گرفت. آراد کارش این بود که بنشیند ونگ بزند و داد بکشد و ناله کند؛ اما با این حال گرد و قلنبه بود. هر چه صدای موسیقی را بلندتر می‌کردند، او هم دادهای بلندتری می‌کشید؛ اما گوشتش سر جایش بود. هرچه کسی به او اهمیت نمی‌داد هم فرقی نداشت؛ همان بود. حتی اشک‌ریختن در میان فریادهایش هم چیزی از او کم نمی‌کرد.

مینا و شهلا همین‌طور نرم نرمک با هم اختلاط تقابلی کردند؛ تا اینکه به مرحله تهاجمی رسیدند و آخرش کار بالا گرفت.

مینا گفته بود: تو اگه بی‌عرضه نبودی، الان شوهرت هزار تا کار کرده بود. تو باید هولش می‌دادی خاک‌به‌سر.

سگِ مینا هم که پارس‌هایش را بیشتر کرده بود، می‌توانست تأییدی بر حرف او باشد.

شهلا وسط حرف او جیغ زده بود: بی‌عرضه خودتی. صداتو ببر ببینم. الان فکر کردی خودتون کجایین؟

وسط حرف همدیگر صحبت می‌کردند. خوب بود از یکدیگر شناخت کافی دارند، وگرنه معلوم نبود در آن وضعیت و با آن همه همهمه و سر و صدا چطور باید بفهمند طرف مقابل چه می‌گوید؛ تا بتوانند جوابش را بدهند.

صدایشان ساختمان را برداشته بود. مجبور بودند. برای شنیده‌شدن حرفشان باید داد می‌زدند؛ چون صدای موسیقی نمی‌گذاشت چیزی درست شنیده شود. موسیقی، با کوبش‌هایش، در و دیوار و میز و ظروف همسایه‌ها را هم ویبره می‌داد و به شکل ریتمیک به لرزه می‌انداخت؛ چه برسد به قفسه سینه آن جمع. اما دست بالای دست از این بیشتر بود. پارس‌های بلند سگ، که به هیچ وجه به جثه کوچکش نمی‌آمد، چنان لاینقطع بود که انگار جزئی از کوبش‌های موسیقی است. آرادِ شش‌ساله هم صدای ده دوازده ساله‌اش را انداخته بود توی سرش و ناله‌های دادگونه می‌کشید. بعضا هم برای تنوع جیغی حواله می‌کرد. هر کسی برای اینکه خودی نشان دهد، سعی می‌کرد در سر و صدا از بقیه سبقت بگیرد. مینا و شهلا توانایی داشتند آنقدر صدایشان را بالا ببرند که در آن هیاهو به گوش دیگری برسد. سگ شاید قصد شرکت در این رقابت را نداشت، اما تنظیمش طوری بود که گویی در حال رقابت است. دو مبارز را با چشمان ترسیده می‌نگریست و پشت هم پارس می‌کرد. به نوعی داشت از وضعیت موجود ابراز نگرانی می‌کرد و امیدوار بود اوضاع آرام شود؛ اما برعکس خودش هم در حال القای نابسامانی بود و در ملتهب‌کردن جو نقش بسزایی ایفا می‌کرد.

خانم سورچی این وسط ساکت بود. از یک فنجان درشت، شیر مزمزه می‌کرد و از تماشای این مستند جنگ داخلیِ پخشِ زنده حظ وافر را می‌برد.

کار که بالا گرفت، مینا دست انداخت موهای شهلا را کشید و شهلا هم خواباند زیر گوش مینا. منظره برای خانم سورچی جالب شد. همان‌طور که روی مبل لم داده بود، با هشیاری بیشتری چشم به آنها دوخت؛ تا بهتر درک کند کتک‌کاری‌شان چطور جان می‌گیرد. ماجرا از درام و تراژدی گذشته و وارد فاز اکشن شده بود. همدیگر را این‌طرف و آن‌طرف می‌کشیدند و عجیب بود که هم‌زور به نظر می‌رسیدند. خوب معرکه‌ای به پا شده بود.

در ادامه، سر و صدا و جست و خیز سگ افزایش یافت؛ چون حس می‌کرد همه جای کار دارد می‌لنگد. اما آراد ساکت بود، به خاطر این‌که دیگر امیدی نداشت میان این قشقرق حنای او رنگی داشته باشد و بتواند توجه کسی را جلب کند.

مینا و شهلا در کش و قوس یکدیگر را هول دادند و هر کدام افتاد یک طرف. ناگهان شهلا دست برد پارچ شیشه‌ای نقلی شیر را از جلوی مادرش برداشت و بی‌هوا پرت کرد. شیر در هوا از پارچ بیرون زد و منحنی پرتاب را در هوا رسم کرد. پارچ بعد از این سفر سریع و جلوه‌ویژه‌داراش، خورد به عسلی گوشه پذیرایی و صحنه باشکوه سفید دیگری از پخش شدن شیر در آن حوالی به وجود آورد و شیر و شیشه‌خرده همه جا پاشید؛ از جمله سر و کله مینا. عسلی هم لب‌پر شده بود. اینجا بود که کفر خانم سورچی درآمد: پارچ منو چیکار داشتی گیس‌بریده؟! مثل بچه آدم نمی‌تونین دعوا کنین؟! جفت‌تون گم شین از خونه‌م برین ببینم ...

البته قبل از بیرون انداختن‌شان، مجبورشان کرد شیشه‌خرده‌ها را جمع و همه چیز را مثل اولش کنند. تمام مدت هم خاطرات بی‌عرضگی بچگی‌شان را برایشان تشریح و خاطرنشان کرد. پسرش سعید هم که با خاله و بچه‌هایش رسیدند، خانم سورچی بهشان تشر زد که چرا سعید به موقع نرسیده و جلوی خواهرهایش را نگرفته؟! خواهر و خواهرزاده‌هایش هم بدتر از پسرش. ولی قبل از بیرون انداختن آنها هم وادارشان کرد فرش را لوله کنند و ببرند بدهند قالی‌شویی؛ چون شیر ریخته بود رویش و چسباک بود. سگ هم روی شیشه‌خرده‌ها بالاپایین پریده و زخمی شده و خونش لک انداخته بود به فرش.

یک ماه بعدش، دخترها برای جشن مشترک شب یلدا و کریسمس زنگ زده بودند بیایند، اما خانم سورچی قبول نکرده بود. مگر به همین زودی فراموش می‌کرد با پارچ و عسلی‌اش چه کرده‌اند و چطور به نوشیدنی‌اش اهانت شده؟! آن‌موقع، فکر می‌کرد نیازی به کیف کریسمس نیست؛ چون اکشنی که دیده بود به صد کریسمس می‌ارزید؛ اما الآن که فکرش را می‌کرد، می‌دید عکسی برای یادگاری به جا نمانده که وصف‌العیش آن، نصف‌العیشش را فراهم کند. الآن که عید نوروز داشت می‌رسید، احساس می‌کرد شگون ندارد کریسمس نگرفته‌اند. حرکت جهانی رها شده بود، بعد الآن بیاید سراغ نوع تاریخ‌گذشته و دِمُده شده آن؟! شاید باید یک طوری کریسمسِ به‌فنارفته را احیا می‌کرد. بله، همین است. قبل از هر چیز هم دخترها باید می‌آمدند عذرخواهی. تنهایی نمی‌توانست کریسمس بگیرد. لازم بود یکی بیاید درخت را تزئین کند. برای عکس یادگاری هم به تعدادی قاب‌پرکن نیاز بود.

**

در آیفون تصویری، صورت جوانک را دید. گوشی را برداشت: درخت رو آوردی؟

جوانک نفس‌نفس می‌زد: آره، حاج خانوم؛ ردیف شد.

وقتی جوانک به پشت درِ آپارتمان خانم سورچی رسید، قطرات گِل از ریشه نهال چکیده و راه‌پله را نقطه‌چین و لکه لکه کرده بود. خانم سورچی وقتی آن دو، جوانک و درخت، را دید، به هر دو اخم کرد: این که کوچیکه.

ـ همونیه که تو عکس بود دیگه حاج خانوم.

ـ تو عکسیه بزرگتر بود.

ـ همونه، حاج خانوم. تو عکس بزرگ افتاده بود.

خانم سورچی سرزنش کرد: بد عکس گرفتی دیگه.

ـ یه متریه دیگه حاج خانوم. یه متری خواسته بودین.

خانم سورچی اعتراض کرد: این یه متره؟!

ـ آره دیگه حاج خانوم. یه متر همین قد می‌شه دیگه.

خانم سورچی قیافه‌ای درهم کرد: بدون ریشه‌ش که یه متر نیست.

ـ کلا بدون ریشه هم یه متر رو داره دیگه حاج خانوم. قد و قواره، شاخ و برگ، یه متریه دیگه حاج خانوم ...

خانم سورچی غر زد: خیلی خب، حالا چرا از ریشه درش آوردی؟!

ـ خودتون گفتین امانی می‌خواین و سیزده‌به‌در می‌برین سر جاش تو همون پارک می‌کارینش.

ـ باشه، الان ببَر تهش رو تو حیاط ببُر بیار.

جوانک با دلواپسی پرسید: چی کار کنم حاج خانوم؟

ـ می‌گم برو این ریشه میشه‌ش رو ببُر.

ـ اون‌وقت که دیگه نمی‌شه کاشتش.

خانم سورچی با عصبانیت اخم کرد: اونش دیگه به تو چه مربوط؟! برو، زود باش.

ـ آخه گناه داره حاج خانوم. درخته. ریشه‌ش سالمه، بکارینش تو گلدون بمونه.

خانم سورچی چشم‌غره‌ای رفت و غر زد: ببَر ببُر. مگه پولت رو نمی‌خوای؟!

جوانک فکری و درهم شد و سرش را پایین انداخت: باشه، طوری نیست؛ اما ... ارّه دارین حاج‌خانوم؟

خانم سورچی چپ چپ نگاهش کرد: من ارّه داشته باشم؟! زود باش برو خودت یه کاریش بکن.

جوانک می‌خواست برود که خانم سورچی گفت: صبر کن.

به داخل برگشت و یک چهارچوب چوبی آورد و داد به او: این پایه‌شه. بعد از بریدن، میخ کن به این. محکم میخ کنیش ها. درخته باید قرص سر جاش وایسته.

جوانک هاج و واج داشت می‌رفت به نحوی کار را انجام دهد، که خانم سورچی اضافه کرد: گل و شُلش رو هم بشور، خونه رو به کثافت نکشه.

خانم سورچی به داخل برگشت. شیر گرم کرد. در لیوان ریخت. روی راحتی نشست و با نی شیرش را مکید. آکواریوم را تماشا کرد. چشمش به ماهی قرمز هم افتاد که همان نزدیکی، داخل نایلون بود. پوسخندی زد. کارها رو به جلو بود.

**

درخت کریسمسی که جوانک عَلَم کرد، به دل خانم سورچی ننشست. اصلا محکم نبود و روی پایه‌اش لق می‌زد. به همین خاطر خانم سورچی آن را داد همسایه پایینی برایش محکم کند.

همسایه پایینی، مدیر ساختمان هم بود. مردی حدودا چهل‌ساله، که کار شرکتی داشت. تازه از سر کار برگشته بود که خانم سورچی آمد سراغش و این کار را انداخت گردنش. اجبارا قبول کرد و همان غروب در پارکینگ ساختمان مشغول وررفتن با درخت شد. زنش هم کنارش آمده بود و با نارضایتی شوهرش را حین بیگاری تماشا می‌کرد. وقتی خانم سورچی داشت بیرون می‌رفت، آنها را دید. وقتی برمی‌گشت، درخت آماده یک گوشه پارکینگ گذاشته شده بود. امتحانش کرد. محکم به نظر می‌رسید. سفت و قرص چسبیده بود به پایه‌اش. انگار بعد از کنده‌شدن از پارک، حالا چشمش ترسیده و پایه‌اش را سفت چسبیده بود.

خانم سورچی درخت را همانجا در پارکینگ رها کرد و رفت به آپارتمانش و زنگ زد به منزل مدیر ساختمان و پرسید: کار درخت تموم شده؟

چند دقیقه بعد، پسر نوجوان مدیر ساختمان، درخت را به سختی بغل کرده و دَمِ در آورده و تحویل داده بود. خانم سورچی اخم کرده بود: چرا دیر کردی؟!

**

مینا همچنان با حوصله تمام مشغول تزئین درخت کریسمس بود. روبان را چنان با حوصله همه‌جایش پیچیده بود که آن‌را از درخت‌بودن انداخته و بی‌ریختش کرده بود و به نظر بقیه شباهتی به درخت کریسمس نداشت؛ ولی مینا نظر خودش را به نظر جمع ترجیح می‌داد. آراد هم دیگر مزاحمش نمی‌شد. خسته شده بود از بس گفته بود «خاله بذار منم کمک کنم» و خاله گفته بود «کار تو نیست آراد».

الان آراد یک گوشه نشسته بود و طبق عادتش زیر لب ناله می‌کرد. از مادرش می‌خواست به او خوراکی بدهد. البته سر و صدایش آزاردهنده نبود، چون اصلا به گوش نمی‌رسید. با آن حجم صدای موزیکی که فضا را آکنده بود و دیوارها و میز و صندلی و ضروف همسایه‌ها را هم می‌کوبید، ناله و گریه بچه بیشتر شبیه پانتومیمی بود که توسط ماهی‌ها به اجرا درمی‌آید؛ یعنی صرفا در حد باز و بسته کردن دهان بود و بس.

شهلا کاری به کار پسر یا خواهرش نداشت. به میوه‌هایی که مینا گرفته بود هم کاری نداشت. از میوه‌هایی که خودش گرفته بود، پوست می‌کند و می‌خورد.

به زودی سعید هم رسید؛ ولی کاری برایش پیش آمد و رفت. وقتی خواهر خانم سورچی و بچه‌هایش هم رسیدند، همسایه‌های آپارتمان بغلی فهمیدند کار بیخ دارد و باز بساط گذشته به پا شده. جمع کردند چند ساعتی بروند جایی. دیگر دستشان آمده بود که موقع مهمانی‌های خانم سورچی، زندگی برای بقیه حرام است و بهتر است قبل از سرسام‌گرفتن، موقعیت را ترک کنند.

شهلا ایرادی نگرفت که مینا یک باربی گذاشت سرِ درختِ کریسمس. خودش سال پیش یک ستاره چاق و چله را به عنوان الگوی زندگی مرفه آویخته بود به نوک درخت. این به آن در. الآن حال و حوصله درگیری و بگومگو با مینا را نداشت؛ مخصوصا در این شلوغی. به‌ویژه که ممکن بود به آشتی بینجامد.

وقتی همه مهمان‌ها با موسیقی جنبیدن گرفتند، یکی از همسایه‌های تازه‌وارد بدجوری شاکی شد؛ چون کل ساختمان احساس لگدخوردن پیدا کرده بود. چیزی مثل دل‌دردی ناجور در دل ساختمان ایجاد شده بود. همسایه تازه‌وارد آمد و هر چه در زد، کسی صدایش را نشنید یا اهمیتی نداد. گذاشت رفت.

پیتزایی هم خیلی پشت در ماند. صدای آیفون را نمی‌شنیدند. زنگ همسایه‌ها را زد و در را برایش باز کردند؛ اما پشت در آپارتمان هم معطل شد. سفارش‌دهنده، موبایلش را هم جواب نمی‌داد.

سهم سبزی‌پلوی هر کس را روی پیتزایش داخل جعبه‌پیتزایش ریختند. داخل مقوا، حسش بیشتر بود. دست‌ها از میان سبزی‌پلوی داغ پربخار می‌رفت و تکه پیتزا را بیرون می‌آورد. خانم سورچی شیر خنک با غذایش میک زد. بقیه نوشابه سرکشیدند.

ماهی قرمز هنوز کنار آکواریوم داخل نایلون سربسته بود؛ ولی دیگر تکان نمی‌خورد و به پهلو روی آب شناور شده بود. خانم سورچی حالا احساس خیال‌راحتی می‌کرد. دیگر نیازی به نوروز و سفره هفت‌سین نداشت.

تا آخر مهمانی، مینا و شهلا قهر ماندند. سعید هم معلوم نشد کجا ماند و دیگر نیامد. وقتی عکس یادگاری می‌گرفتند، خانم سورچی تأکید کرد: یادتون باشه این عکسا که می‌گیریم، مال الان نیست؛ مال خود کریسمسه.

ساغر، خواهرزاده‌اش گفت: بهتر نبود یه چیزی از یلدا هم تو عکس باشه که طبیعی بشه؟! مثل سال‌های قبل ...

خانم سورچی اخم کرد: آخه الان بلندترین شب ساله که یلدا بگیریم؟! کریسمسو می‌شه بعدا گرفت؛ یلدا که کریسمس نیست.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: