معصومه تاوان
طیبه تا مراد را دید هیجان زده دوید سمت سماور استکانی چای ریخت و گذاشت توی سینی. تکه کاغذ تا شدهای را جیب لباسش در آورد و گردی را که داخلش بود ریخت توی چای و تند و تند هم زد.
ـ پریسا، پرستو زود پردههای آشپزخونه رو هم باز کنید بندازید تو حموم. من برای آقاتون یک استکان چای ببرم خسته است.
دم دمای عید بود. بوی بهار و نوروز را میشد از بیشتر پنجرهای بدون پرده حس کرد. از هر خانهای صدای تاپتاپ تکاندن فرش و قالی و پشم میآمد. آفتاب سمج و نرم خودش را پهن کرده بود روی شاخ و برگهای تازه شکوفهزده درختان وکمی تن و بدن را گرم میکرد.
ـ بفرما آقا مراد، خسته نباشید.
مراد پوزخندی زد و جورابش را از پا کند و پرت کرد سمت حوض.
ـ خسته؟
ـ سخت نگیر دیگه آقا مراد درست میشه خدا بزرگه، این همه آدم قسط و قرض دارن یکیشون هم ما چی...
مراد بیحوصله سینی چای را کنار زد و از سر تخت بلند شد و رفت سمت حوض.
ـ تو هم دلت دلخوشه... هی درست میشه، حل میشه، غصه نخور...
طیبه دست پاچه استکان چای را برداشت و رفت لب حوض.
ـ حالا بیا این چایی رو بخور لااقل حالت که سر جاش میاد.
مراد نگاهی از گوشه چشم به طیبه انداخت و سرش را تکان داد.
ـ بده بابا بده بخوریم. وگرنه تو ول کن ما نمیشی.
و یک سره استکان چای را سر کشید.
ـ تا تهش بخور...
ـ چیه خبریه ما بی خبریم؟ الکی مهربون شدی، تحویل میگیری؟ از خانداداشات حرف نمیزنی؟
طیبه سرخ و سفید شد و گفت:
ـ نه خب گفتم تو این گرونی حیفه بقیهاش رو بریزم بره.
ـ گرونی گرونی خب حرفتو بگو دیگه...
پریسا و پرستو از صدای بلند پدرشان دویدند کنار پنجره و زل زدند به آنها.
ـ ها چیه آدم ندیدین؟ برین رد کارتون ببینم.
و دمپاییاش را پرت کرد سمت دخترها.
ـ چته مرد چرا این کارا رو میکنی آخه؟ چرا اوقات تلخی میکنی؟ چکار اون بیچارهها داری؟
مراد زیر لب غرغر میکرد و بد و بی راه میگفت. طیبه قیافه مهربانی به خودش گرفت و رفت کنار شوهرش نشست.
ـ میگم یه راهی پیداکردم برای خلاصی از دست این مشکلات و بدهیها.
ـ چیه حتما میخوای کیلو کیلو طلاهاتو بفروشی؟ یا ارثیه بابا جونتو....
طیبه لبهایش از خشم سیاه شدند، خواست چیزی بگوید اما جلوی خودش را گرفت و دوباره لبخند زد.
ـ نه یه راه بهتر سراغ دارم.
ـ گفته باشم اگه میخوای بگی که برم از اون داداشای قلچماقت پول قرض کنم من صد سال سیاهم نمیرم، حاضرم برم تو زندان آب خنک بخورم ولی دستمو جلوی اونا دراز نکنم.
ـ دور از جون آقا مراد، کی حرف اونا رو زد تو هم، یه راه بهتر...
و رفت سر حوض نشست و جورابهای مراد را فرو برد در آب حوض و از تاید کنار دستش ریخت روی آنها.
نگاه مراد روی زنش خشک شده بود و دل دل میکرد.
ـ خب زبون بجنبون دیگه.
ـ امروز تو خیابون اقدس خانمو دیدم چه سر و تیپی به هم زده بود! دستش از کجا تا کجا النگو! سرخاب سفیدآب هم کرده بود شیک و پیک چرخ میزد همینطور انگشت به دهن موندم...
جورابها را تکان داد و پهن کرد روی بند.
ـ رفتم چاق سلامتی کردم و پرسون پرسون ببینم چه خبر شده... یادته که پارسال پیارسال از بیکفنی زنده بودن، همین من خودم چندباری از خونه براشون غذا بردم گفتم نمیرن بندگون خدا، آخه میدونی که حق همسایه خیلی...
ـ خب بابا شما آدمِ خوب، بعدش چی شد؟
رفت زیر پنجره و پرده را کشید پایین و برد انداخت توی حوض.
ـ هیچی دیگه شوهره زده تو کار و کسب و حسابی نونش تو روغنه.
مراد با غضب زد روی پاهایش و گفت:
ـ مردم دست به خاکم میزنن طلا میشه اونوقت ما به طلا هم دست بزنیم خاکستر در میاد از توش. حالا چه کاری هست؟
ـ اونش زیاد مهم نیست بگو کی راهشو نشونشون داده؟ یه رمال.
ـ رمال؟
اره دیگه، البته خودش حالا مرده زنش جاش نشسته، چقدرم گره از کار مردم باز میکنه... حالا حالاها نوبتت میشه مگه، باس کلی صف وایستی و منتظر باشی.
ـ ول کن زن تو دوباره عقلتو دادی دس مردم؟
طیبه رفت آدرس رمال را از زیر گلدان روی پنجره برداشت.
ـ عقلم چیه؟ بیا اینم آدرسش. خوبه شب عیدی بیان بگیرنت بندازن زندان؟! تا حالا چندبار زن داداشام گوشه کنایه کردن که شوهرت شب عید پیشتونه؟ یعنی چی؟! بیان ببرن بندازنت زندان تکلیف من و این دوتا بچه چی میشه؟!
و به دخترها اشاره کرد که همانطور ساکت روی هره پنجره نشسته بودند و به حرفهای آنها گوش میدادند.
ـ خب کارت نگرفت بدهی بار آوردی فدای سرت، حالا که راهشو میدونیم چرا کاری نکنیم آخه مرد؟
مراد توی فکر بود و گوشه لبش را گاز میگرفت. طیبه میدانست حرفهایش دارد آرام آرام اثر میکند، پس دوباره شروع کرد به تعریف کردن.
ـ شیلینگ شیلینگ النگوهاشها...
**
مراد دل نگران بود ولی طیبه خونسرد جلو جلو راه میرفت. باد توی چادرش افتاده بود و میرقصاندش. نگاهش به جلو بود. میدانست مراد از عقب سر میآید لخ لخ کفشهایش را میشنید. خانه ته کوچه بود. جلوی در چند نفری ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. طیبه آنها را که دید هیجانزده دوید جلو و گفت:
ـ شمام پیش خانم بودین؟ کارش چطوره؟
یکی از زنها که پنجاه ساله میزد دستهایش را کاسه کرد سمت آسمان و شروع کرد به دعا کردن.
ـ خدا الهی که عمر با عزت بده به خانم. نمیدونین نفسش حقه، الهی که یک عمر سالم و سلامت باشه... دخترم رو بختشو بسته بودن... پیش هر کی رفتیم افاقه نکرد همین خانم با یک دعای کوچیک، بخت بچمو باز کرد... شب عیدی عروسیشه، حالام همسایمو آوردم بلکم کارش درست بشه و ...
زن دوید وسط حرف همراهش و گفت:
ـ خدا از بزرگی کمتون نکنه، البت خانم یه چیزایی گفته یه کارایی که باید انجام بدم. شاید که خدا نگاه کنه پسرم هم صاحب اولاد بشه. ولی چند نفری که قبل شما از اینجا رفتن حسابی راضی بودن میگن معجزه میکنه.
طیبه چشمهایش برق زد و برگشت سمت آقا مراد که چند قدمی آنطرفتر ایستاده بود:
ـ بفرما آقا مراد حالا بگو تو هیچی حالیت نیست، ببین چه جایی آوردمت.
و زنها تأیید کردند و تعریف.
**
اتاق تاریک بود و نور کم جانی از پنجره عقب با حرص و زحمت خودش را داده بود توی اتاق. بوی عود میآمد کمی آن طرفتر زن چاق و فربهای پشت میز کوتاهی نشسته بود. پوست سبزه صورتش را دانههای ریز و درشت عرق پوشانده بودند. با دستمال کرمرنگ کبره بستهای پیشانیاش را بسته بود. جای جای دستمال از عرقهای صورت زن شتک بسته بود طیبه با خجالت خودش را به میز رساند و نشست:
ـ سلام خانم دست و پنجتون درد نکنه حسابی مشکل گشایید...
ـ مشکلت چیه؟
طیبه که حسابی توی ذوقش خورده بود، اخمهایش را کشید توی هم و به شوهرش اشاره کرد.
ـ بدبختی و بیچارگی، دست از سر زندگی ما برنمیداره...
زن رو به مراد کرد و گفت چند سالته؟
و بدون اینکه منتظر جواب او بماند شروع کرد توی کتاب قطوری که مقابلش روی میز باز بود را گشتن. چند تاس انداخت روی میز و دوباره به کتاب نگاه کرد.
ـ شما رو جادو کردن، تنها راه باطل شدنش هم یک چیزه اینجا نوشته...
ـ چی خانم جان؟! هرچی باشه آقا مراد انجام میده...
ـ یکم سخته ولی اگه میخوای نجات پیدا کنی باید انجام بدی.
مراد مردد خودش را جلوتر کشید و آهسته گفت چی؟
**
پریسا و پرستو جیکشان در نمیآمد، کز کرده بودند توی اتاق. طیبه هم زیادی سر دماغ نبود و علتش دعوای درست و حسابی بود که یک ساعت قبل با شوهرش داشت و هنوز هم کم و بیش ادامه داشت.
ـ انگار نه انگار یک هفته دیگه عیده، خب مرد مام آدمیم. دلمون سر و وضع درست حسابی میخواد، عمرمون تو خونه تو رفت و از زندگی چیزی نفهمیدیم. چی میشه حالا؟! انشالله که جواب میده. ندیدی مردم چطور ازش تعریف میکردن؟
ـ لا اله الا الله...
ـ دست رو دست گذاشته که خدا از آسمون بیاد براش بدهیهاشو صاف کنه..
ـ بس میکنی یا بیام؟
و با حرص خودش را کشید سمت طیبه.
ـ ده آخه زن حسابی کی حاضره این کار رو بکنه که من بکنم؟ کی میره زنده زنده رو تخت مردشور خونه دراز میکشه که من برم آخه؟! اینم راه حل بود؟! باید بری تا یک غسال غسلت بده، سایه بدبختی رو تنت کشیدن! چه حرفا؟!
ـ حتما جواب داده که گفته مرد... به دور و برت نگاه کن، به دخترا، امروز فردا وقت شوهرشونه ولی کو پول، کو سرمایه؟! تو اصلا هیچوقت به فکر ما نبودی، نخواستی یکم خودتو به زحمت بندازی...
و بنا را گذاشت به گریه کردن و اشک ریختن.
ـ زن برادرام هر روز یک رنگ میپوشن، یک جا میرن برای گردش، ولی من... تا کی باید...
ـ باشه باشه حالا گریه نکن زن...
و کز کرد زیر دیوار و سرش را بین دستهایش گرفت.
ـ خب شاید مردشور که تن و بدنتو غسل داد بدبختیها هم رفتن، کی میدونه؟! مام یه نفس راحت از دست این بدبختی هایی که دامن زندگیمونو گرفته بکشیم.
مراد از گوشه چشم طیبه را نگاه میکرد که نگاهش به گوشهای خیره مانده بود و آرزوهایش را رصد میکرد. ناگهانی از جا پرید و از اتاق بیرون زد.
**
ـ برای من مسئولیت داره عزیز من، برو رد کارت دست از سر من بردار.
ـ تو قبول بکن یه جوری از خجالتت در میام اصلا...
و دست کرد توی جیب کتش و چند اسکناس مچاله شده بیرون آورد و گذاشت کف دست غسال.
-فکر کردی مجانی میگم این کارو بکن نه آقا، مام یه چیزایی حالیمونه.
صدای شیون و زاری چند زن توی فضای نم گرفته قبرستان پیچیده بود. مرد غسال خیسی دستهایش را با پیشبند سفید بلندی که به گردن داشت گرفت و نگاهش را دو رو برش چرخاند و سرش را برد زیر گوش مراد.
ـ یه میت دارم باس غسلش بدم اون تویه...
و با تردید پرسید:
ـ از مرده که نمیترسی...
ـ اگه قرار باشه این بدبختیهام تموم بشن نه نمیترسم.
ـ خوبه بیا تو روی تخت دراز بکش تا کس و کار مردهه نیومدن کارتو تموم کنم. ببین ما رو مجبور به چه کارا میکنی؟!
**
غسالخانه سرد بود و خیس، سوز تیز و استخوانسوزی از کنار گوشهای نامعلوم میوزید. مراد ایستاده بود وسط سالن و دور و اطرافش را نگاه میکرد. دیوارها کاشی سفید بودند و دوشهایی رنگ و رو رفته و قراضه روی آنها نصب شده بود...صدای آبی که غریبه بود و ترسناک در فضا میپیچید و انعکاس صدای حرف زدن مرد غسال آن را ترسناکتر کرده بود. نگاه مراد افتاد به مردهای که روی تخت دراز به دراز افتاده بود. رنگش سفید شده و پوست تنش خشک بود. چشمهایش بسته بود ولی مثل اینکه داشت او را نگاه میکرد گوشهای از لپش باد کرده و بالا آمده بود. سرش را خم کرد روی مرده ولی زود سرش را برگرداند. ترس تمام سالن را پر کرده و با سرما قاطی شده بود.
ـ دِ... هنوز که وایسادی، بکن لباساتو دیگه، دراز بکش اونجا.
برای خلاصی از محیطی که درآن گیر افتاده بود با عجله لباسهایش را درآورد. از بیرون صدای شیون و زاری میآمد.
ـ خدا لعنتت کنه طیبه، خدا بکشتت زنیکه فالگیر...اینا کس و کار این مردهان؟
ـ آره، تو عجله کن به زور بیرون چند دقیقهای معطلشون کردم.
رفت و از سبدی لیفش را برداشت.
ـ زود تمومش کن، لازم نیست خیلی کشش بدی... با اون لیف میخوای منو بشوری؟
ـ پس چی؟! همه رو با این میشورم.
مراد بلند شد و روی سکو نشست دستهایش را از سرما و ترس زیر بغلش جمع کرده بود.
ـ نه برو یه لیف دیگه بیار، این چیه یه لیف نو...
ـ ای بابا لیف لیفه دیگه، چه فرقی میکنه؟!
و غرغرکنان از سالن بیرون رفت. مراد دوباره دراز کشید روی سطح خیس و سرد تخت. چشمهایش را بست و سعی کرد خودش را تصور کند که مرده و طیبه و بچهها دارند برایش گریه و زاری میکنند. صدای شیونی که از بیرون میآمد و کسانی که تلاش میکردند خودشان را بکشند توی سالن تصور کردن را برایش راحتتر کرده بود. صدایی زنانه مدام فریاد میزد:
ـ بزارین برم بابامو ببینم... ولم کنین لعنتیها...
درست شبیه مردهها... چقدر سوزناک بود شنیدن صدای کسانی که قرار بود بعد از تو به تنهایی در این دنیا زندگی کنند. اگر مرد تخت بغلیاش اینها را میدید حتما... ناگهان زنی که شیون میکرد خودش را سر و صورتزنان رساند توی سالن و جیغ و فریاد راه انداخت و عقب سر او هم دو مرد دیگر آمدند، و همانجا ورودی در ایستادند مثل اینکه سکوت آنجا و دیدن فضا آنها را ترسانده باشد. نگاهی به دور و برشان انداختند و گفتند:
ـ پس غسال کجا رفته؟
ـ ما میگیم مردم معطلن این یارو... قربون آقاجون بشم، من که این دم عیدی...
ـ خودتو اینقدر اذیت نکن آبجی...
و مرد دیگر که پیراهن مشکی تنگی پوشیده بود شروع کرد به صدا زدن غسال... صدا در سالن خالی میپیچید و به در و دیوارها برخورد میکرد و ترس عجیب و تو خالی را با خودش میآورد. مراد نفس عمیقی کشید و چشمهایش را باز کرد از روی تخت بلند شد و نشست و رو به پسر میت گفت:
ـ رفته لیف بیاره بابا، چته دیوانمون کردی!
چشمهایشان گشاد شد، یکی از مردها که جوانتر بود لبهایش شروع کرد به لرزیدن، پاهایش سست شد...
ـ مرده زنده شده...
و همانجا نقش زمین شد. پسر و دخنر دیگر هم وحشتزده و بیهوا شروع کردند به دوییدن توی سالن. یکی از پسرها که سن بیشتری داشت همانطور که میدوید سطل جلوی پایش را ندید و با کله خورد زمین و خون از دماغش راه باز کرد. مراد ترسیده بود، نمیدانست چکار کند... خواست دختر میت را که هنوز میدوید آرام کند. رفت سمتش دختر به سر و کولش میزد جیغ میکشید و التماس میکرد.
ـ وایستا خانم کاریت ندارم بابا من...
ـ تو رو خدا ولم کن من...
و با سر به دیوار روبه رویش برخورد کرد و نقش زمین شد.
غسال که سر و صدا را شنیده بود، سراسیمه خودش را به سالن رساند. مراد بالای سر جنازه زن نشسته بود و صدایش میکرد.
ـ چکار کردی مرد، تو که ما رو بدبخت کردی...
تمام کسانی که بیرون بودند خودشان را رساندند توی سالن. دیدن وضعیت آنجا طوری بود که نمیدانستند باید گریه کنند یا بخندند.
**
مراد صدای دعای سال تحویل را از پشت میلههای زندان شنید طیبه قبلش آمده بود ملاقات و کلی گریه و زاری راه انداخته بود و حالش را دمقتر از قبل کرده بود. دلش هوس زرشک پلو با مرغ داشت...