مرضیه ولیحصاری
از خوشحالی روی پا بند نبودم. آنقدر شیطنت کردم تا آخر صدای پدر در آمد. حق هم داشتم ما فقط هر سال عید به روستا میآمدیم و من بهترین روزهای زندگیم را میگذراندم. پنجم عید بود، هوا نه سرد بود و نه گرم. جاده خاکی که به سمت روستا میرفت پر از سنگلاخ بود و همین پدر را کمی عصبی کرده بود. شاید هم همین سنگها باعث میشدند فقط سالی بک بار به دیدن خاله و بچههایش بیاییم. پدر زیر لب غرولند میکرد و مادر هم سعی داشت با دادن چای کمی از خستگی راهش کم کند. من که فرصت را مهیا دیدم یواشکی شیشه ماشین را پایین دادم و تا کمر از پنجره بیرون رفتم، باد خنکی به صورتم خورد. بوی شبدر و علف تازه همه جا را پر کرده بود. با تمام وجود نفسم را در سینه حبس کردم و بعد قهقههای شادمانه سر دادم. پدر که تازه متوجه من شده بود، به تندی گفت:
ـ سمانه این چه کاریه؟! بیا تو، درسته اینجا ماشین زیاد تردد نمیکنه ولی باز خطرناکه، زود باش...
مادر اخمهایش را در هم کشید و با سر اشاره کرد که بنشینم و بعد شروع به خواندن بیانه محکومیت من کرد.
ـ سمانه ببین از همینجا شروع کردی، هر سال تو اینجا مهمونی رو به کام ما تلخ میکنی! آخه مگه دختر هم اینقدر شیطونی میکنه؟! مگه قول ندادی رعایت کنی، پس چی شد؟ همه قولهات یادت رفت.
مادر راست میگفت. آب و هوای روستا به من نمیساخت، از یک دختر بچه آرام و سربه زیر شهری تبدیل میشدم به قولی بیشاخ و دم که لحظهای آرام و قرار نداشت. تصمیم گرفتم دختر خوبی باشم برای همین تا رسیدن به روستا روی صندلی عقب دراز کشیدم و خوابم برد.
با تکانهای دست مادر از خواب بیدار شدم.
ـ سمانه، سمانه پاشو دخترم رسیدیم.
آرام چشمانم را باز کردم و سریع نشستم. نگاهی به دور و برم انداختم. رسیده بودیم. در خانه زیبا و کاهگلی خاله صدیقه باز بود و خودش از آن سر حیاط برای استقبال به سمتمان میآمد. از ماشین بیرون پریدم، و شروع کردم به دویدن. مادر بهتزده نگاهم میکرد. همانطور که به سرعت قدمهایم اضافه میکردم، فریاد کشیدم:
ـ مامان من میرم سر قنات.
ـ سمانه، سمانه برگرد.
صدای مادر را میشنیدم اما خودم را به نشنیدن زدم، باید میرفتم سر قنات. میخواستم پاهایم را داخل آب قنات کنم شاید اصلا راضیه و بقیه دخترها هم سر قنات در حال ظرف شستن باشند. انگار جان تازهای گرفته بودم. نزدیک قنات شدم دستم را در آب خنک قنات فرو بردم و خندیدم. نگاهی به اطراف انداختم، خبری نبود فقط یک دختر هم سن و سال خودم در حال سابیدن ماهیتابهای مسی بود. حتما بقیه ظرفهایشان را شسته و برگشته بودند خانه. دخترک لحظهای سرش را بالا آورد و نگاهی به من انداخت و دوباره مشغول ماهیتابه شستن شد. به دستانش نگاه کردم. از سرمای آب قنات قرمز شده بود. هر چه تلاش میکرد نمیتوانستت سوختگی ماهیتابه را با تکه توری که در دست داشت از بین ببرد. دلم را به دریا زدم و گفتم:
ـ اونجوری اگر دو ساعت هم ماهیتابه رو بسابی پاک نمیشه، چرا با سیم تمیزش نمیکنی؟!
حتی سرش را هم بالا نیاورد، همانطور که تلاش میکرد، گفت:
ـ چون سیم ندارم.
ـ مگه میشه نداشته باشی؟! بدون سیم که نمیشه قابلمه تمیز کرد. نکنه اینجا سیم پیدا نمیشه؟!
دختر سکوت کرد و چیزی نگفت. چهره زیبایی داشت. طرهای از موهای طلاییاش از زیر روسری بیرون زده بود. کفشهایم را از پایم درآوردم و پاهایم را در آب خنک قنات فرو بردم. چقدر همه چیز دلانگیز بود. چند مرغابی آن طرفتر در حال شنا بودند. کمی آب به سمتشان پاشیدم. دخترک همچنان در حال ور رفتن با ماهیتابه بود. ازش خوشم آمده بود. میتوانست هم بازی خوبی برایم باشد برای چند روز اقامت در روستا. پرسیدم:
ـ کلاس چندمی؟
ـ مدرسه نمیرم
ـ الکی نگو، مگه میشه بچه همسن تو مدرسه نره؟!
ـ خوب یعنی الان نمیرم، از دو ماه پیش که اومدم اینجا دیگه نرفتم. کلاس اول بودم ولی سال دیگه حتما میرم. برگردم شهر پیش مامان و بابام دوباره میرم مدرسه.
ـ پس الان پیش کی زندگی میکنی؟ نگفتی اسمت چیه؟
ـ خوب تو نپرسیدی. اسمم مهتابه. مادر بزرگم مریضه، بابام گفت بیام به مدت پیشش تا تنها نمونه، آخه بابا میگه گناه داره، هیچکس نیست یه لیوان آب بده دستش.
ـ یعنی دلت تنگ نمیشه برای خونتون، برای مامانت چی؟
ـ چرا خیلی تنگ میشه، چاره چیه؟
ـ چرا بیخیال اون ماهیتابه نمیشی؟! من جای تو خسته شدم. بیا اینجا یه کم با هم بازی کنیم.
ـ آخه مادربزرگم دعوام میکنه، یه کم بداخلاقه، خوب طفلی مریضه.
خیلی از مهتاب خوشم آمده بود. تا آمدم چیزی بگویم صدای راضیه رشته کلامم را پاره کرد.
ـ اینجا چرا نشستی؟! پاشو بریم که مامانت خیلی عصبانیه، پاشو
با دیدن راضیه از ذوق به آغوشش پریدم، راضیه صورتم را بوسید و گفت:
ـ چرا خاله رو ناراحت میکنی؟! میخواستی بیای قنات میومدی خونه، خودم میاوردمت دخترهوا هنوز سرده، اینطوری خودت خیس آب کردی. الان سرما بخوری چی؟
ـ نه سردم نیست، راضیه الان کفشهام میپوشم بریم.
باید میرفتم. نگاهی به مهتاب انداختم، گفتم مهتاب من برگردم خونمون حتما برات یه سیم ظرفشویی میفرستم. باشه؟! لبخندی روی صورت مهتاب نشست. برایم دستی تکان داد. از دور گفتم:
ـ با هم دوستیم؟
صدای مهتاب را انگار نسیم به گوشم رساند.
ـ آره دوستیم
**
روسریام را سریع روی سرم میاندازم. هنوز کمی سرفه میکنم اما اهمیتی ندارد. باید بروم ببینم درسته پستچی روستا برایم بستهای آوره است. کاش لااقل اسمش را پرسیده بودم. حتما با بسته برایم نامه هم مینویسد. اسمش را از داخل نامه میبینم کاش دیروز میرفتم و از راضیه میپرسیدم. حتما آدرس خانه ما را از راضیه گرفته است. دمپاییهایم را به پا میکنم. یواش یواش قدم بر میدارم تا مادر بزرگ متوجه رفتم نشود. هنوز چند قدم بیشتر نرفتهام که حرفهای مادر بزرگ توجهام را جلب میکند. بر میگردم. از پنجره داخل اتاق را نگاه میکنم. اختر خانم و مادربزرگ کنار سماور نشستهاند وچایی میخوردند. صدای اختر خانم به وضوح شنیده میشود.
ـ پس که اینطور؟!
ـ این بخت بد ننه مش اختر، دم پیری شدم لَلِه بچه. این دختره مهتاب هم که سر به هواست. همین دو هفته پیش طوری سینه پهلو کرد که نگو! دو هفته نتونست از جا بلند شه، با این پا درد و کمر درد مجبور شدم تر و خشکش کنم.
ـ خوب پیغام میدادی ننه و باباش بیان ببرنش.
ـ ای خواهر دلت خوشهها، بیان چی بگن. هی به این پسر گفتم بمون تو همین روستا رو زمینهای آبا و اجدادیت کار کن، گوش نداد که نداد. رفت شهر همون پساندازی رو هم که داشت از دست داد. جوری شد که تو خرج خوراکشون هم مونده. برداشت این دختره رو آورد اینجا گفت نمیتونه شکم سه تا بچه را سیر کنه. الهی خیر نبینه این ناهید که هر چی میکشم از دست این زنه. آنقدر زیر پای صمد نشست تا بردش شهر به روز سیاه نشوندش.
ـ نفرین نکن صدیقه باجی، خوبیت نداره.
ـ نمیدونی تو دل من چی میگذره که مش اختر. شدن سرایدار یه خونه تو یه اتاق کوچیک باز هم زنش نمیذاره برگردن بیان. جای اینکه کمک حال من باشن. خرج این دختره مهتاب رو هم انداختن گردن من. آخه من مگه درآمد دارم؟! زمینهامون که بیصاحب افتاده من هم که یه پیرزن از کجا بیارم شکم خودم و این بچه رو سیر کنم.
بعض بدجور گلویم را فشار میدهد. پس چرا بابا به من گفت که مادر بزرگ مریض است. با تمام توان میدوم. اشک از چشمانم سرازیر میشود. مامان و بابا من را نخواسته بودند. میدویدم و اشکهایم را باد به اطراف پراکنده میکرد. نزدیک قنات روی تخته سنگی که آن روز دوستم روی آن نشسته بود، مینشینم، تنها دوستم. سرم را روی زانوهایم میگذارم. کمی سرم درد میکند شنیدن حرفهای مادربزرگ انگار رمقم را کم کرده بود. نزدیک غروب میشود. سلانه سلانه راهی خانه میشوم.
وارد خانه میشوم. مادربزرگ در حال جمع کردن مرغها در لانه است. من را که میبیند ترکهای از روی زمین بر میدارد و به طرفم میآید:
ـ ذلیل مرده کجا رفتی تا این موقع؟! دلم هزار راه رفت. ترکه را بالا میبرد ولی من این بار فرار نمیکنم.
ـ رفته بودم ببینم دوستم برام چیزی نفرستاده.
ـ تو هم مثل مادرت عقلت کمه، کدوم دوست؟! یه مهمونی از شهر اومد و رفت نه اسمش رو میدونی چیه، نه میدونی خونش کجاس.
ـ خودش گفت با هم دوستیم.
مادربزرگ ترکه را به گوشهای پرت کرد و در حالی که زبر لب بد و بیراه میگفت راهش را کشید و رفت. هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود که برگشت. گفت:
ـ حالا که حالت خوب شده میتونی بری دنبال خوشگذرونیت زود باش برو یه شامی درست کن بیار کوفت کنیم.
به سمت آشپزخانه میروم، سیبزمینیها را پوست میکنم. ماهیتابه را بر میدارم تا سیب زمینیها را سرخ کنم. اجاق را روشن میکنم. سرفه بدجور اذیتم میکند. دیدن ماهیتابه یاد آن دختر مهربان را برایم زنده میکند. چقدر مهربان بود. اولین نفری که در این روستا با من دوست شد. کاش یادش مانده باشد که با هم دوستیم.