کد خبر: ۳۳۲۶
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۳۱
پپ
صفحه نخست » داستانک

سمیرا اسکندرپور

طهورا داد زد: مامان مامان... ماهیه...

لباس‌ها را ول کردم و به طهورا نگاه کردم. گفتم: چی؟ ماهیه؟

طهورا با عجله وارد اتاق شد. گفت: ماهیه دوباره پرید بیرون... داره می‌میره...

باز هم این ماهی پریده بود بیرون. از اول عید این دفعه دفعه سوم است. توی دستم لباس عباس بود. آن را گذاشتم روی تخت و بلند شدم. به دنبال طهورا به اتاق پذیرایی رفتم. طهورا گفت: ایناهاش مامان... اینجاست... نگاهش کن... داره خفه می‌شود.

ماهی قرمز روی فرش افتاده بود و به سختی خودش را روی تار و پود فرش می‌کشید و غلت می‌زد. با آخرین رمق‌هایش دهانش را باز و بسته می‌کرد. دستپاچه نشستم و با دو دستم گرفتمش و انداختمش توی تنگ. چشم‌های طهورا خیره به تنگ بود. ماهی یه کم تکان خورد و دوباره شنا کردن را شروع کرد. طهورا جیغ زد: آخ جون... آخ جون... ماهی کوچولو زنده شد.

با دیدن صورت شاد طهورا خنده‌ام گرفت. رفتم آشپزخانه و دست‌هایم را شستم. غذا را همی زدم. خواستم بروم توی اتاق و دوباره لباس‌ها را دسته‌بندی کنم که طهورا گفت: مامان...

صدایش غصه‌ای داشت که دلم را سوزاند. ایستادم. با کنجکاوی نگاهش کردم. گفت: پس حدیث این‌ها کی می‌آیند؟ حوصله‌ام سر رفت...

به ساعت نگاه کردم و گفتم: الانه که بیایند مامان.

امسال طهورا هی حوصله‌اش سر می‌رفت. همیشه پیش خودم فکر می‌کردم می‌توانم تنهایی طهورا را پر کنم ولی... ای کاش عباس بود... نمی‌دانم چرا ولی حتی وقتی توی خانه نبود، طهورا احساس تنهایی نمی‌کرد. شاید هم به خاطر این است که آن زمان کوچک‌تر بود. حالا بزرگ شده بود. توی این مدت چند ماه، طهورا مدرسه رفته و آدم‌های مختلفی را دیده. شاید هم پدرهای دوستانش را، نمی‌دانم...

دلم نمی‌آمد با لباس‌های عباس خداحافظی کنم. باید خیلی از این‌ها را قبل از عید برای زهرا خانم می‌فرستادم. خیلی کسانی که من نمی‌شناختم ولی فقیر بودند می‌آمدند سراغش که ببینند برای عید چیزی دارد تا ببرند. پیراهن آبی چهارخانه درشت... پیرهنی که هزار تا بلا سرش آمده بود ولی هنوز عباس نگهش می‌داشت. بویش کردم و آن را برای خودم نگه داشتم. اما لباس‌هایی را که کمتر استفاده کرده بود را تا کردم و گذاشتم توی کیسه.

یکدفعه زنگ در به صدا در آمد. طهورا فریاد زد: هوراااا هورااا حدیث این‌ها آمدند...

بعد خودش رفت و روی نوک پا بلند شد و دکمه کلید در را زد.

لباس‌ها را کناری گذاشتم و آمدم جلوی در. طهورا در آپارتمان را باز کرده بود و از بالای پله‌ها منتظر حدیث بود. با این که حدیث سه سال از خودش بزرگتر بود ولی بیشتر از هم سن‌های خودش دوستش داشت. وقتی همدیگر را دیدند بلند بلند خندیدند و دست هم را گرفتند. مهتاب چهره‌اش توی همین چند روز که ندیده بودمش ریخته بود به هم. بوسش نکرده گفت: دلم داره مثل سیر و سرکه می‌جوشد...

نگاهی به سرتا پایش کردم و گفتم: چرا آخه عزیز من... دوباره چی شده؟

چادرش را در آورد و گذاشت روی دسته مبل... گفت: نمی‌دانم به خدا... چند روزه که بهم زنگ نزده...

چادرش را برداشتم و شروع کردم به تا کردن. گفتم: خب زنگ نزده که نزده... دلیل نمیشه. خب آنجا می‌دونی چه قدر سرشون شلوغه... شاید اصلا عملیاتی چیزی داشتند...

طهورا و حدیث رفتند یک اتاق دیگر. صدایشان را هنوز می‌شنیدم. چادر مهتاب را گذاشتم توی کمد. مهتاب دستش را گرفت به کمرش و نفس‌زنان گفت: نگو تو رو خدا... این طوری بدتر دلم شور می‌زند. می‌دونی توی هر عملیات چند نفر...

صدایم را بردم بالا و گفتم: ای بابا... همیشه هم که این‌طور نیست. بارها شده که از عملیات‌هاشون از دماغ کسی خون هم نیامده... بستگی داره چه جور عملیاتیه...

مهتاب دستش را گذاشت روی شکمش و گفت: چه می‌دونم والله.

موقع رفتن به آشپزخانه گفتم: حالا هم یه نفسی تازه کن... این همه اضطراب برای آن بچه که توی شکمته خوب نیست.

یاد خودم افتادم. یاد دلشوره‌هایم. بی چاره طهورا... چه قدر شیر پر دلشوره بهش خوراندم. شب و روز نداشتم. حتی بعد از این که از شیر گرفتمش. چهار سال تمام این‌طوری گذشت. هر روز که از خواب پا می‌شدم با طهورا تنها بودم.

طهورا گفت: مامان... ماهی کوچولو رو هم می‌بریم پارک؟

در یخچال را بستم. حدیث کنار طهورا ایستاده بود و هر دو به من زل زده بودند. گفتم: نه دخترم... کجا ببریمش؟

طهورا نور از نگاهش رفت. صورتش را ترحم‌آمیز کرد و گفت: تو رو خدا... اینجا تنهایی غصه می‌خوره... یکدفعه از آب می‌پره بیرون و می‌میره‌هااااا.

گفتم: با تنگ که نمیشه...

طهورا دوباره شروع کرد به التماس کردن. حدیث گفت: خاله، مامان من هر وقت می‌خواهد ماهی بخره توی کیسه می‌خره... الان هم میشه توی کیسه ببریمش...

دوباره نور به چشم‌های طهورا برگشت. گفتم: خیلی خب... می‌بریمش...

طهورا خندید. از هیجان بغلم کرد و بوسم کرد. بعد از آشپزخانه بیرون رفت و حدیث را هم با خودش برد.

چند تا چایِ به درست کردم و آمدم توی اتاق. مهتاب حالش کمی جا آمده بود. گفتم: مگه دکتر بهت نگفت آن گوشی نباید دم دستت باشه... خواهر من خاموشش کن دیگه...

مهتاب هنوز سرش را از توی گوشی بیرون نیاورده بود. زیر لب گفت: آخه یه وقت ممکنه خبری از حسین بشه... نمیشه که من آخرین نفری باشم که می‌شنوم.

زیر لب زمزمه کردم: الله‌ اکبر... تو آن را بگذار کنار... اگر خبری شد خودم بهت...

ساکت شدم. به چشم‌های مهتاب نگاه کردم. نتوانستم چیزی بگویم. مهتاب گفت: یعنی ممکنه...

گفتم: نه بابا... ای داد بیداد... چاییت را بخور مهتاب جان... از بس از این حرف‌ها می‌زنی‌هااااا من هم دیوانه شدم...

مهتاب دوباره سرش را کرد توی گوشی. نفس عمیقی کشیدم.

آن موقع‌ها دیگه هیچی برایم مهم نبود. شنیدن خبر از هر کس دیگر برایم خیلی سخت بود. دلم می‌خواست خودم اولین کسی باشم که از عباس و وضعیتش خبردار می‌شود. طهورا می‌نشست سر نقاشی و من هم می‌افتادم روی گوشی... هر سایت و هر کانالی را که می‌توانستم جستجو می‌کردم تا شاید خبری را بشنوم که به من هنوز ندادند. مخصوصا روزهایی که دلشوره بدی به دلم می‌افتاد.

چایی را سر کشیدم و گفتم: کدوم پارک برویم مهتاب؟

مهتاب سرش را بلند کرد. گفتم: این بچه‌ها دلشون تفریح می‌خواهد. ناسلامتی سیزده به در همیشه دسته‌جمعی می‌رفتیم پارکی جایی... الان که نمیشه پدرهایشان نیستند بمونند توی خانه... دلشون پوسید مهتاب...

مهتاب دوباره سرش را کرد توی گوشی...

گفتم: پارک مینیاتور خوبه؟

گفت: چی؟

گفتم: مینیاتور... مهتاب جان می‌خواهی امروز برویم پارک یا نه؟

مهتاب انگار نمی‌شنید. سریع گوشی را از دستش کشیدم. اعصابش خورد شد. گفت: چی کار می‌کنی؟

گفتم: همین پارک سرکوچه خوبه؟ پارک مینیاتور؟ همه چی داره... درخت‌های بلند... حوض و وسیله‌های بازی... هم دنجه هم دلباز...

مهتاب بی‌حوصله گفت: آره خوبه... حالا اون گوشی را بده به من...

ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: نه نمیشه... بابا، مهتاب جان امروز رو بذار با دل خوش برویم پارک...

مهتاب انگار دست برداشت. یک نفس عمیقی کشید و گفت: باشه... اصلا توکل کردم به خدا... خدایا حسین را سپردم به خودت...

خندیدم و چایی را با توت خشک گذاشتم جلویش...

گفتم: یک ماه دیگر روی ماه این پسر خوشگل را می‌بینیم... خاله برایش بمیره...

مهتاب خندید و دست کشید به شکمش.

مهتاب با این که از من بزرگتر بود ولی از من کوچکتر به نظر می‌رسید. روحیه کودکانه‌ای داشت.

طهورا و حدیث را صدا زدم تا بیایند و آجیل بخورند.

طهورا گفت: مامان، حدیث میگه باباش از سوریه برایش یک گردنبند آورده.

حدیث پشت حرفش را گرفت و گفت: خاله گردنبند را خودش ساخته. با فشنگ...

گفتم: به به... چه بابای هنرمندی...گردنبندت را بیار ببینیمش.

طهورا با ناراحتی گفت: ولی بابای من برایم از سوریه هیچی نیاورد.

گفتم: مامان جان... اونجا که از این چیزها نیست. بابای حدیث هم خودش آن را ساخته.

طهورا گفت: خب چرا پس بابا نساخت؟

دنبال جواب می‌گشتم. نمی‌دانستم چه بگویم. یکدفعه یاد پلاکش افتادم. گفتم: پلاک بابا گردنبنده دیگه...

طهورا خندید و گفت: آخ جون... پس بابا برای من هم گردنبند فرستاده....

از خنده طهورا خنده‌ام گرفت. مهتاب اشک توی چشم‌هایش جمع شد. گفتم: حالا آجیل بخورید ببینم. مثلا عیده‌ها...

طهورا و حدیث تند و تند آجیل از توی ظرف برداشتند و گذاشتند توی دهانشان.

عباس هر وقت که به تهران می‌آمد و طهورا را می‌دید سر تا پایش را می‌بوسید. عکس طهورا همیشه توی جیبش بود. می‌گفت: بچه‌ها را اونجا ندیدی... خیلی‌هایشان همه چیزشون را از دست دادند. نه پدر دارند، نه مادر. آن‌ها را که می‌بینم نمی‌توانم به این سادگی‌ها برگردم پیش بچه‌ام. دلم آتیش می‌گیره مهگل. دلم می‌خواست مثل قدیم‌ها آنجا آباد بود و می‌رفتیم یک عالمه سوغاتی با خودمان می‌آوردیم اینجا... ولی الان باید برای آن‌ها سوغاتی ببریم...

بعد یک وقت‌هایی از تهران چند تا گردنبند می‌خرید و می‌برد تا به دختر‌ها هدیه بدهد.

جلوی آینه ایستادم و گفتم: ببینم کی زودتر حاضر میشه‌!

طهورا کیسه ماهی را توی دستش گرفته بود و به آن زل زده بود. گفتم: عجله کن دخترم. دیگه ظهر شد.

مهتاب چادرش را سرش کرد. وقتی کفش‌هایم را پوشیدم، همه جلوی در حاضر بودند. مهتاب گفت: پایین و بالا رفتن از پله‌ها مصیبته...

دلم به حالش سوخت. دستش را گرفتم و گفتم: وزنت را بنداز روی من. یه کم سبک بشوی.

گفت: نه نه.. اصلا... خودم می‌روم. تو مواظب طهورا باش.

سبدها را با زیرانداز برداشتم و دنبال مهتاب راه افتادم. حالا دیگر من هم مثل مهتاب سنگین شده بودم.

همگی سوار ماشین شدند. طهورا کیسه ماهی به دست با هر تکانی می‌گفت: ای وای ماهی کوچولو سرش گیج رفت. سرم را خم کردم و گفتم: مامان جان مراقبش باش... می‌افته کیسه‌اش پاره می‌شه‌هاااا...

طهورا خندان گفت: نه مامان مواظبم...

چادرم را مرتب کردم و پشت فرمان نشستم. همه چیز را بررسی کردم تا چیزی کم و کسر نباشد. توی آینه ماشین پشت را نگاهی انداختم. مهتاب پنجره ماشین را پایین کشید و گفت: به به چه هوایی... تهران سیزده روز نوروز بهشته... بچه‌ها پنجره‌ها را بکشید پایین تا جایی که می‌توانید نفس عمیق بکشید.

به پشت چرخیدم و دنده عقب گرفتم تا از جای پارک ماشین در بیایم. طهورا گفت: من که توی دستم ماهیه... اگه مراقبش نباشم می‌افته کیسه‌اش پاره می‌شود.

حدیث با عجله پنجره طرف خودش را پایین کشید. صاف نشستم. گفتم: محکم بنشینید که رفتیم.

توی این چند سال همین پراید برایمان بهترین مرکب بود. حتی وقتی بالاترین مدل ماشین را می‌دیدیم دلمان نمی‌سوخت. اصلا عباس دوست نداشت سوار ماشین مدل بالا بشود. می‌گفت: می‌ترسم یادم برود که چیزی بیشتر از بقیه نیستم.

حتی یک بار یکی با ماشین گران‌قیمتی آمده بود دنبالش تا جایی برساندش. هر چی اصرار کرد سوار نشد که نشد. آن پسر شیفته عباس شده بود. دلش می‌خواست مثلا این‌طوری محبت‌هایش را جبران کند. عباس دم گوشم گفت: این بنده خدا من را با یکی دیگر اشتباه گرفته...

بعدا فهمیدم که هر وقت یکی بهش ابراز علاقه می‌کند همین را می‌گوید.

نزدیک پارک مینیاتور رسیدیم. بچه‌ها با خوشحالی پیاده شدند. به مهتاب گفتم: خواهر آرام آرام پیاده شو... عجله‌ای نیست.

واقعا هوا مثل نسیم بهشتی بود. جان آدم را تر و تازه می‌کرد. صندوق عقب را زدم و وسایل بازی و زیر‌انداز را برداشتم. پارک شلوغ و پر سر و صدا بود. بچه‌ها از این طرف پارک می‌دویدند آن طرف. توپ‌های والیبال و تنیس و ... هم توی هوا بالا و پایین می‌شدند.

مهتاب شمرده شمرده و به سختی راه می‌رفت. دلم نمی‌آمد تندتر از مهتاب راه بروم. بلند داد زدم: طهورا مامان زیاد دور نشو. همین اطراف توی سایه می‌نشینیم..

بالأخره یک جای دنج پیدا کردیم. طهورا کیسه ماهی را گذاشت روی زیر انداز و گفت: خب ماهی کوچولو بالأخره آمدیم پارک. حالا تو هم می‌توانی بازی کنی...

حدیث روسری‌اش را محکم کرد و گفت: ماهی که نمی‌تواند بازی کند. ماهی توی آب شنا می‌کند.

دستی به موهای طهورا کشیدم. گل سرش را یک بار از نو زدم روی سرش و گفتم: ماهی‌ها توی آب بازی می‌کنند.

طهورا گفت: خب الان توی آبه دیگه...

بعد کیسه ماهی را گذاشت کنار من و با حدیث رفتند زمین بازی بچه‌ها.

من و مهتاب همه چیز را چیدیم و شروع کردیم به میوه خوردن. مهتاب گفت: مهگل...

گفتم: جانم...

گفت: حالا می‌فهمم تو توی آن روزها چی کشیدی...

سکوت کردم. ادامه داد: تو با یک بچه شیرخواره... عباس آقا شماها را خیلی دوست داشت. یادمه وقتی از سوریه بر می‌گشت سر از پا نمی‌شناخت که شماها را ببیند.

خندیدم گفتم: مثل الانه آقا حسین...

مهتاب خندید. گفت: آره مثل حسین. حسین تعریف می‌کرد که یک بار عباس آقا که می‌خواسته برگردد ایران برای مرخصی، خبر نزدیک شدن تکفیری‌ها را به حرم حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها می‌شنود. با این که خیلی دلش می‌خواسته برگردد ایران و شماها را ببیند همانجا می‌ماند. همان شب تا صبح توی حرم بی‌بی می‌نشیند به دعا و راز و نیاز. صبح روز بعد توی یک عملیات تکفیری‌ها را از بین می‌برند و شانه سمت چپ عباس آقا زخمی‌ می‌شود. زخمش بزرگ نبوده ولی همانجا آن قدر می‌ماند تا زخمش خوب خوب بشود بعد بیاید ایران تا شماها دلتون خالی نشود.

با تعجب به مهتاب نگاه کردم. گفتم: تا حالا بهم نگفته بودی؟!

مهتاب با گوشه لب خندید. گفت: فکر می‌کردم خود عباس آقا برایت تعریف کرده باشد.

ولی عباس به من چیزی نگفته بود. اصلا عباس اینجا نبود که برایمان تعریف کند. توی آن چهار سال ازدواجمان همه‌اش توی سوریه بود. وقتی هم که می‌توانست و بر می‌گشت تهران از همه چیز تعریف می‌کرد جز خودش... از دوستانش می‌گفت. از همرزمانش. از این که چند تا بچه دارند و چند ساله ازدواج کردند. از این که به خاطر دفاع از حرم حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها همه چیزشون را رها کردند و آمدند سوریه. از این که خودش پیش همه آن‌ها سرافکنده است.

طهورا نفس‌نفس زنان سر رسید. گفت: مامان مامان... ماهی... یک عالمه ماهی.

گفتم: چی؟

حدیث هم سر رسید.

طهورا به حوض وسط پارک نگاهی انداخت و گفت: توی حوض یک عالمه ماهیه. ماهی کوچولو هم می‌خواهد برود آنجا. بره؟ پیش اون‌ها برود؟

دنبال دستش را گرفتم. حوض مینیاتور بزرگ بود و دلباز. نمی‌دانم چرا دلم بدجور خواست که من هم بروم نزدیک حوض و به آب نگاه کنم. یک کم فکر کردم و گفتم: باشه مامان. الان خودم میارمش.

بلند شدم و به مهتاب سپردم که همینجا بماند تا زود برگردم. کیسه ماهی را برداشتم که بروم. یکدفعه گوشی توی جیبم زنگ خورد. گوشی مهتاب بود. مهتاب با دیدن گوشی‌اش جا به جا شد. صلوات فرستادم و دستپاچه گوشی را به مهتاب دادم. مهتاب گوشی را روشن کرد. دل توی دلم نبود تا ببینم کیه. یکدفعه مهتاب خندید و گفت: حسین... تویی. بابا کشتی منو... پس چرا زنگ نمی‌زنی؟

خندیدم. اشاره کردم: حالش خوبه؟

مهتاب با سر تأیید کرد. دلم آرام گرفت و بلند شدم. به بچه‌ها اشاره کردم که دنبال من بیایند. حوض از آنجا دیده می‌شد. طهورا و حدیث کنار من تند تند راه می‌رفتند.

بالأخره به حوض رسیدیم. به کف آن نگاهی کردم. طهورا راست می‌گفت. حوض پر بود از ماهی ریز و درشت. بیشترشون هم قرمز بودند. کیسه را باز کردم. نگاهی به ماهی کوچولوی قرمز طهورا کردم و گفتم: دلت گرفته بود نه... حالا می‌توانی اینجا هر چه قدر که دلت می‌خواهد شنا کنی...

نشستم. طهورا گفت: آخی... ماهی کوچولوی من... خداحافظ...

حدیث گفت: اون همیشه اینجاست. می‌توانی بیایی ببینیش.

گفتم: آره... هر دفعه که می‌آییم پارک می‌توانیم ببینیمش.

طهورا دست‌هایش را زد زیر چانه‌اش. انگار باز هم برای ماهی‌اش احساس دلتنگی می‌کرد. آن را نزدیک حوض بردم. وقتی آب کیسه و آب حوض یکی شد ماهی کوچولو آرام آرام دمش را تکان داد و از کیسه جدا شد. کیسه را از آب برداشتم. طهورا گفت: مامان. ماهی داره می‌ره... وای...

انگار آزاد شده بود. از یک قفس تنگ. با نگاه کردن به ماهی کوچولو که حالا توی حوض بزرگی شناور بود احساس آزادی و رهایی می‌کردم. طهورا گفت: مامان داره می‌رود پیش آن یکی‌ها...

حدیث گفت: الان با هم دوست می‌شوند. نگاه کن...

طهورا خورده‌های کیک ته جیب شلوارش را در آورد و ریخت توی آب.

این آخری‌ها عباس می‌گفت دلم می‌گیرد. دلم می‌خواهد پرواز کنم. توی یک جایی مثل آسمان. یک جایی که این قدر پهن وگسترده است. نمی‌دانم چرا یک وقت‌هایی آدم‌ها دلشان یک جای بزرگ‌تری را می‌خواهد. شاید وقتی که خودشان بزرگ می‌شوند.

عباس چهار سال توی سوریه جنگید و حالا نزدیک به یک ساله که شهید شده. اردیبهشت سال 1397. توی آن چهار سال دلم همیشه پیشش بود. همیشه منتظرش بودم.

ولی حالا بعد از پنج سال این اولین سالی است که عید پیش ماست.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: