کد خبر: ۳۳۲۵
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۹۸ - ۱۷:۳۰
پپ
صفحه نخست » داستانک

مریم جهانگیری زرگانی

مینا صاف پشت میز نشسته و دست‌هایش را در هم قلاب کرده بود. آرام گفت:

ـ جناب قاضی! چهار سالِ دارم این مرد رو تحمل می‌کنم. اما دیگه نمی‌تونم.

بغض گلویش را گرفت. لحظه‌ای ساکت شد. عمیق نفس کشید و آب دهانش را قورت داد.

ـ ازتون تقاضا می‌کنم حق منو از این مجسمه غرور کاذب بگیرین!

به‌محض تمام شدن حرف‌هایش فرزاد که به چارچوب آهنی در تکیه داده بود گفت:

ـ با عرض معذرت از مقام شامخ دادگاه باید خدمت‌تون عرض کنم جناب قاضی که اولا همسرم دیشب به من توهین کرد. ثانیا ایشون چون عاشق منه اصلا تحمل نداره بهشون بی‌توجهی کنم. و چون از دیشب تا حالا با هم قهر کردیم دچار نوعی جنون خاص شده و به سرش زده که طلاق بگیره!

قاضی درحالی‌که ابروهایش بالا رفته و لب‌هایش به پایین چین‌خورده بود فرزاد را نگاه کرد. فرزاد فوری گفت:

ـ باور کنید!

قیافه مینا جوری شد که انگار چیز چندش‌آوری دیده است.

ـ حرف الکی نزن! متوهم ازخودمتشکر!

رو کرد به قاضی.

ـ جناب قاضی! این از اولشم پررو و ازخودمتشکر بود. می‌دونین اولین بار کِی اومد خواستگاری من؟ چهارده فروردین! هر چی مامان و بابام گفتن ما تازه از سیزده به در اومدیم، خسته‌ایم، بذارین واسه یه روز دیگه... اما زورکی خودشون رو دعوت کردن! بعد آقا همون جلسه اول برگشته میگه من همون شاهزاده رویاهات هستم که دیروز موقع سبزه گره زدن دعا می‌کردی زودتر بیام بگیرمت!

فرزاد شانه بالا انداخت. خندید و رو به قاضی گفت:

ـ خداییش خیلی خلاقیت به خرج دادم، نه؟! عمدا چهارده فروردین رفتم خواستگاری که بتونم این جمله شاهکار رو بهش بگم!

قاضی نگاهی به فرزاد انداخت اما واکنشی نشان نداد. گرچه مینا حس کرد لبخند محوی توی صورت قاضی پدیدار شد. زن جوان آه کشید. فکر کرد هیچ‌چیز در این دنیا عادلانه نیست! سینی پر از بادمجان را که روی میز بود جلو کشید. مشغول پوست کندن بادمجان‌ها شد. زیرچشمی قاضی را نگاه کرد.

ـ ببخشیدا! من باید شام درست کنم! چند ساعت دیگه آقای خلاقیت تشریف میاره خونه، شامش آماده نباشه می‌خوابه زمین عین بچه‌ها کف خونه غلت می‌زنه!

فرزاد گفت:

ـ من برای این‌که با دخترمون بازی کنم کف خونه غلت می‌زنم! ربطی به آماده نبودن شام نداره. البته آقای قاضی بد نیست از ایشون بپرسین که اولا چرا وقتی شام مهمان هستیم می‌خواد غذا بپزه و ثانیا چرا هیچ‌وقت شامش به‌موقع حاضر نیست!

مینا عصبانی شد.

ـ هیچ‌وقت؟! یعنی هیچ‌وقت توی این چهار سال شام من به‌موقع آماده نبوده؟ چشمت رو بگیره!

قاضی بی‌توجه به حرف‌های زن و شوهر جوان، چکشش را بلند کرد و به‌طرف بادمجان‌ها گرفت و پرسید:

ـ جسارتا اینا رو چهارقاچ کنید بهتر نیست؟ خیلی دارین نازک برش می‌زنین، حین پخت له میشه!

مینا همان‌طور که بادمجان‌ها را حلقه‌حلقه می‌کرد گفت:

ـ اصلا هم له نمیشه. شما لابد بادمجون‌هات رو خیلی می‌پزی! بادمجون حلقه‌ای موقع سرخ شدن بیشتر روغن جذب می‌کنه، درنتیجه خوشمزه‌تر میشه.

یک‌دفعه فرزاد صاف ایستاد.

ـ مگه می‌خوای سُرخشون کنی؟! من بادمجون سرخ‌کرده نمی‌خورما!

ـ اولا به درک! مگه همیشه همه‌چی باید مطابق میل تو باشه؟! درثانی مگه جنابعالی خونه مامان جونت مهمون نیستی؟! این رو دارم واسه خودم می‌پزم.

مینا این را گفت و رو کرد به قاضی.

ـ آقای قاضی! لطفا به کلکسیون خصوصیات بد این آقا خودخواهی رو هم اضافه کنین. از روزی که زن این مرد شدم یه بارم به سلیقه خودم غذا درست نکردم.

با انگشت‌هایش شروع به شمردن کرد.

ـ ماکارونی با سویا درست نکن، خوشم نمیاد، توی خورش‌ها مرغ نریز، دوست ندارم، پلو رو کته‌ای درست نکن، بدم میاد، کوکو سبزی درست نکن، مزه علف میده! همش من من من... اصلا براش مهم نیست زنش چی دوست داره، چی دوست نداره.

یک‌دفعه چشمش افتاد به انگشت‌هایش که به خاطر پوست گرفتن بادمجان‌ها، سیاه شده بود. کفرش در‌آمد. رو به فرزاد گفت:

ـ یک‌ماهه دارم بهت میگم برام دستکش فریزری بخر! نگاه شب عیدی دستام چه شکلی شد! حالا با همین دستای چرک باید بلند شم بیام خونه بابات اینا که همه فکر کنن صدساله حموم نرفتم!

فرزاد ابرو بالا انداخت.

ـ تو که گفتی نمی‌خوای بیایی؟!

قاضی نچی کرد و با چکشش زد روی میز.

ـ لطفا احترام دادگاه رو نگه دارین. خاله‌بازی که نمی‌کنیم! از این لحظه کسی حق نداره بدون اجازه من حرف بزنه.

بعد رو کرد به مینا.

ـ سرکار خانم، لطفا وقت دادگاه رو نگیرین و دقیق و بی حاشیه بگین چرا می‌خواین از همسرتون جدا بشین؟

مینا دوباره دست‌هایش را در هم قلاب کرد.

ـ من کِی گفتم طلاق می‌خوام؟! من فقط می‌خوام شوهرم رو مجبور کنین به خواسته‌های منم توجه کنه. والله آقای قاضی من دوستش دارم. یه بچه سه‌ساله ازش دارم. دلم نمی‌خواد زندگی‌مو خراب کنم که. من... من فقط یه فنجون عشق می‌خوام!

تا این را گفت قاضی چرخید طرف فرزاد. فرزاد با لحن کش‌داری تکرار کرد:

ـ یه فنجون عشق!

یک‌دفعه هردو به خنده افتادند. مینا دندان‌هایش را به هم فشار داد.

ـ تو رو خدا ببین با کی‌ها شدیم هشتاد میلیون! من نمی‌دونم این مملکت چرا قاضی زن نداره. آخه شما مردا چیزی از مشکلات یه زن سرتون میشه؟!

وقتی دید خنده قاضی دادگاه قطع نمی‌شود یکی از بادمجان‌های پوست نگرفته را از روی میز برداشت و داد زد:

ـ بزنم با همین بادمجون توی سرت که خندیدن یادت بره؟! نخند دیگه... اَه...

صدایی کودکانه از کنارش پرسید:

ـ با کی حرف می‌زنی مامان؟!

مینا بادمجان را پایین آورد. دور و برش را نگاه کرد. خبری از فرزاد و قاضی و دادگاه نبود. خودش بود و آشپزخانه‌اش. آه کشید. نگاهش چرخید طرف دخترش که عروسک به بغل کنار میز آشپزخانه ایستاده بود. خندید و لحنش را کودکانه کرد.

ـ مامان قربونت بره الهی! تو کِی اومدی؟

بچه دوباره تکرار کرد:

ـ با کی حرف می‌زنی؟ مامان‌بزرگ؟

مینا سر بالا انداخت.

ـ نه عزیزم... با آدمای خیالی توی ذهنم!

با انگشت به سرش اشاره کرد. دخترک چند لحظه مبهوت مینا را نگاه کرد و بعد کنترل تلویزیون را گرفت طرفش.

ـ برام تِلبِزون روشن کن!

مینا بلند شد.

ـ چشم خوشگلم!

دختربچه را بغل کرد و در هوا چرخ زد. باهم تا هال رفتند. تلویزیون را روشن کرد. بوسه محکمی به لپ گرم‌ونرم دخترک زد و پرسید:

ـ خوشگل مامان کیه؟

بچه همان‌طور که حواسش به صفحه تلویزیون بود داد کشید:

ـ صبا!

ـ نفس مامان کیه؟

ـ صبا!

دوباره بچه را بوسید. برگشت توی آشپزخانه. ظرف بادمجان‌های پوست گرفته را برداشت و گرفت زیر شیر آب و رویشان نمک پاشید. رفت سر یخچال. بسته کوچکی مرغ درآورد. تصمیمش را گرفته بود. می‌خواست امروز طوری غذا درست کند که فرزاد دوست نداشته باشد. در اصل اصلا لازم نبود غذا بپزد. شام مهمان منزل مادر شوهرش بودند. مادر فرزاد طبق سنت هرساله می‌خواست همه فرزندان و عروس‌ها و دامادهایش را دور سفره هفت‌سین جمع کند. سه سال گذشته را مینا بدون هیچ اعتراضی در مهمانی سال نو مادر شوهرش شرکت کرده بود. اما امسال چون سال‌تحویل نیمه‌شب بود، زن جوان دلش می‌خواست خانه خودشان بمانند. اول این‌که سال‌تحویل‌های نیمه‌شب برایش خاص بود و دوست داشت لحظه تحویل سال با خودش خلوت کند. دوم این‌که توی آن شلوغی جای ساکتی برای خواباندن بچه پیدا نمی‌شد. صبا هم وقتی از وقت خوابش می‌گذشت بداخلاق و بهانه‌گیر می‌شد. از همین حالا می‌دانست سال‌تحویل زهرمارش خواهد شد. اما فرزاد قبول نمی‌کرد به مادرش بگوید نمی‌توانند به مهمانی بیایند. شب پیش ساعت‌ها با فرزاد حرف زده بود. آخرش هم کارشان به دعوا کشیده بود و مینا که خیلی عصبانی شده بود به فرزاد گفته بود بچه‌ننه! فرزاد هم ابرو بالا انداخته بود و گفته بود «من اگه بچه‌ننه بودم همون موقع که مامانم گفت این دختر به دردت نمی‌خوره، به حرفش گوش می‌کردم که امروز گرفتار تو نباشم!» مینا آه کشید. چشم‌هایش را مالید و اشک‌هایش را پاک کرد. مشغول سرخ کردن بادمجان‌ها شد. حرف فرزاد آن‌قدر برایش سنگین بود که همان دیشب تصمیم گرفت به‌محض تمام شدن تعطیلات عید برود دادگاه خانواده و تقاضای طلاق بدهد! از صبح که بیدار شده بود مدام در تصوراتش خودش را توی دادگاه و جلوی قاضی می‌دید. توی قابلمه‌ای پیاز خرد کرد. ادویه ریخت. تکه‌های مرغ را انداخت توی قابلمه و درش را بست تا آرام‌آرام سرخ شوند. فرزاد مرد بدی نبود. اهل نماز و حلال و حرام بود، مسئولیت‌پذیر بود، شوخ‌طبع بود. پدر خیلی خوبی هم بود. از آن مردهایی نبود که وقتی می‌آید خانه حوصله بچه را نداشته باشد. تازه خیلی وقت‌ها که زود می‌آمد به مینا می‌گفت صبا را بسپارد به او و خودش برود استراحت کند. حلقه‌های بادمجان سرخ‌شده را روی مرغ‌ها گذاشت. رب و آب ریخت و شعله اجاق را کم کرد تا خورش جا بیفتد. اما حرفی که دیشب زده بود را نمی‌توانست به این راحتی فراموش کند. فرزاد خودخواه بود. خیلی وقت‌ها به نظر او اهمیت نمی‌داد و کاری را که خودش دوست داشت، انجام می‌داد. حس می‌کرد دیگر تحمل خودخواهی‌های او را ندارد. برای بار گذاشتن برنج زود بود. رفت توی هال. روی اولین مبل نشست. زل زد به دخترش. اگر واقعا از فرزاد طلاق می‌گرفت صبا چه می‌شد. حتی فکرش را هم نمی‌توانست بکند که از صبا جدا شود. اوایل که صبا تازه به دنیا آمده بود فرزاد خیلی توی کارهای خانه کمکش می‌کرد. یک‌بار فرزاد از سر سادگی این موضوع را به مادرش گفته بود و مادرش هم توی کل فامیل جار زده بود فرزاد بیچاره وقتی می‌رسد خانه تازه باید غذا بپزد و ظرف بشوید! سر آن ماجرا هم با فرزاد دعوای سختی کرد و چند روز اصلا با او حرف نزد. آخرش هم فرزاد با گل و شیرینی آمد خانه و از دلش در‌آورد و شام بردش بیرون. ابرو بالا انداخت.

ـ همین دیگه! همیشه با یه رستوران بردن خَرَم کرده!

صبا سر پا ایستاده بود و سعی می‌کرد با آهنگ کودکانه‌ای که داشت پخش می‌شد همخوانی کند. مینا به این نتیجه رسید که فرزاد حتی در مورد صبا هم خودخواه است! همیشه طوری رفتار می‌کرد که انگار فقط بچه او است و مینا هیچ‌کاره است. صدا زد:

ـ صبا! مامان بیا اینجا...

بچه دوید طرف مادرش. خودش را انداخت توی بغل مینا. مینا دخترک را بوسید.

ـ بگو ببینم اون روز که با بابا رفتی پارک، بابا چی یادت داده بود؟

دخترک یک‌دفعه خودش را از بغل مینا بیرون کشید. هردو دستش را بالا برد و داد زد:

ـ صبا عشق بااباااا...

مینا حرصش گرفت. زیر لب گفت:

ـ فرزاد نامرد!

دست‌هایش را برای بچه باز کرد.

ـ حالا بیا اینجا، مامان می‌خواد یه جمله جدید یادت بده. بگو مامان...

صبا تکرار کرد:

ـ مااماان...

ـ عشقِ

صبا فوری داد زد:

ـ عشق باابااا...

مینا ناخودآگاه به خنده افتاد.

ـ نه... نه عزیزم! بگو مامان عشقِ صبا!

صبا مکث کرد. مینا دوباره گفت:

ـ بگو! مامان عشقِ صبا!

صبا خندید.

ـ مامان عشق صبا!

جمله را طوری گفت که انگار خیلی به دلش ننشسته بود. مینا توی ذوقش خورد. آه کشید. با دست به تلویزیون اشاره کرد.

ـ اصلا ولش کن... برو تلویزیون ببین. تو هم لنگه همون باباتی! راست گفتن که اصل پدرِ، مادر رهگذره!

از جا بلند شد. رفت توی آشپزخانه تا برنج را بار بگذارد.

***

مینا هنوز پای سجاده بود که فرزاد آمد. صبا فوری دوید و خودش را توی بغل فرزاد انداخت.

ـ سلام بابا!

فرزاد بچه را بلند کرد و در آغوش فشار داد.

ـ سلام عشقم... خوبی بابا؟

بوسه‌ای نرم به لپ دختربچه زد. از گوشه چشم مینا را نگاه کرد. رفته بود سجده و ظاهرا توی حال‌وهوای خودش بود. مرد، عمیق نفس کشید و رفت توی آشپزخانه. پلاستیک خریدهایش را روی کابینت گذاشت. بوی خوشی که از سمت اجاق‌گاز می‌آمد وادارش کرد جلو برود. در قابلمه خورش را برداشت. عطر ادویه‌های خورش مشامش را پر کرد. با صدای مینا از جا پرید:

ـ سلام!

برگشت به عقب.

ـ سلام. خوبی؟ قبول باشه!

مینا زل زد به صورت فرزاد. داشت می‌خندید. انگار دعوای دیشب را فراموش کرده بود. همیشه همین‌طور بود. اگر خودش توی دعوا مقصر بود روز بعد جوری رفتار می‌کرد که انگار اصلا دعوایی در کار نبوده. اما اگر مینا مقصر بود تا چند روز سرسنگین رفتار می‌کرد. زن، دست‌ها را روی سینه در هم قلاب کرد.

ـ دیر اومدی! بالأخره کارهای مغازه تموم شد؟

ـ آره دیگه، امروز تعطیل کردیم. رفت تا هفده فروردین.

مینا لب‌هایش را به پایین چین داد.

ـ دیرت نشه واسه مهمونی؟

جمله‌اش را طوری گفت که هم بداند فرزاد بالأخره تصمیم گرفته برود مهمانی یا نه و هم به او بفهماند خودش و صبا خانه می‌مانند! اما فرزاد تعجب کرد.

ـ مهمونی؟! مگه مامانم بهت زنگ نزد؟

ـ مامانت؟

ـ آره! مهمونی بهم خورد.

ـ واقعا؟! چرا؟

ـ این‌طور که من فهمیدم مامانم بدون هماهنگی با بابام زنگ زده همه رو دعوت کرده. اما بابام گفته امسال مهمونی تعطیلِ!

خندید.

ـ گفته نصف شب چه وقت مهمونی دادنِ، می‌خوام بخوابم!

مینا لبخند زد.

ـ آهان!

فرزاد به اجاق‌گاز اشاره کرد.

ـ چه غذات بوی خوبی میده! خورش بادمجون دیگه؟

لبخند روی لب‌های مینا خشک شد.

ـ آ...آره... فکر نمی‌کردم تو امشب خونه باشی!

فرزاد شانه بالا انداخت.

ـ به نظر زیاد میاد که. فوقش با نون می‌خوریم.

مینا فکر کرد وقتی اولین لقمه را بخورد متوجه منظورم می‌شود! جلو رفت.

ـ پس تا تو لباس عوض کنی، من میز رو می‌چینم.

فرزاد بچه به بغل از آشپزخانه بیرون رفت. چشم مینا به پلاستیک خریدهای فرزاد افتاد. یک بسته بستنی شکلاتی، یک بسته دستکش فریزری، یک پاکت شیر، یک قالب پنیر و چند تا بسته کوچک کره و چهارتا انبه توی پلاستیک بود. گل ازگل مینا شکفت. انبه میوه موردعلاقه‌اش بود. اما مدت‌ها بود به خاطر گرانی نتوانسته بودند بخرند. انبه خریدن فرزاد یعنی عذرخواهی به خاطر دیشب! هیچ‌وقت رودررو نمی‌گفت ببخشید. فقط یا یکی از چیزهای موردعلاقه‌اش را برایش می‌خرید یا بعد از غذا ظرف‌ها را می‌شست. یکی از انبه‌ها را برداشت و بو کرد. فرزاد از پشت سرش گفت:

ـ جلوی مغازه، یه وانتی اینا رو حراج کرده بود. گفتم چند تا بخرم.

هر دو می‌دانستند الکی می‌گوید! میز را چیدند و نشستند. دل توی دل مینا نبود. الان بود که داد فرزاد به خاطر غذا بلند شود. مرد جوان اولین لقمه را که به دهان گذاشت مکث کرد. غذا را آرام جوید. مینا وانمود کرد حواسش نیست. صدای فرزاد را شنید.

ـ هوووم... چیز تازه‌ای توی غذا ریختی؟ خیلی خوشمزه شده!

مینا سرش را بلند کرد.

ـ واقعا؟!

ـ آره... همیشه یه جورایی بی‌مزه بود، مث غذاهای رژیمی که به مریضا میدن! اما امشب یه عطر و طعم قشنگی داره.

مینا دست زد زیر چانه و زل زد به فرزاد. نمی‌دانست دارد شوخی می‌کند یا جدی می‌گوید. اما بااشتها می‌خورد. شبیه کسی که دارد ادای دوست داشتن غذا را درمی‌آورد نبود. یعنی واقعا فرزاد یادش نمی‌آمد خودش گفته بود خورش بادمجان را این مدلی درست نکند؟! زن جوان یک‌دفعه به خنده افتاد. فرزاد نگاهش کرد.

ـ به چی می‌خندی؟!

ـ وسایل سفره هفت‌سین نداریم. نه سبزه، نه ماهی، نه سیر و سنجد... فقط سرکه و سیب داریم.

ـ اشکال نداره، بعد از شام می‌ریم خرید. سر همین خیابون خودمون کلی دست‌فروش بساط کردن.

نگاه فرزاد چرخید طرف صبا.

ـ دخترم چرا این‌قدر ساکته؟! چند تا ماهی برات بخرم؟

بچه فوری گفت:

ـ صد تا!

مینا و فرزاد خندیدند. فرزاد هر دودستش را بالا آورد.

ـ صبا! شعارمون چیه بابا؟

مینا پوزخند زد.

ـ باز شروع شد!

سرش را پایین انداخت. صبا هر دودستش را بالا آورد و یک‌دفعه فریاد کشید:

ـ مامان عشق بااباااا...

فرزاد ابرو بالا داد.

ـ چی؟!

صبا دوباره داد زد:

ـ مامان عشق بااباااا...

مرد جوان زنش را نگاه کرد. مینا شانه بالا داد.

ـ من بی‌تقصیرم!

خودش هم جا خورده بود. فکر نمی‌کرد صبا هنوز حرف‌های بعدازظهر را به خاطر داشته باشد. هردو زدند زیر خنده. فرزاد فکری کرد و ابرو بالا انداخت. دستش را دراز کرد و دست مینا را گرفت. آرام گفت:

ـ راست میگه بچه‌ام!

مینا نرم خندید. فکر کرد چقدر خوشبخت است.

پایان

مریم جهانگیری زرگانی

3 بهمن ماه 97

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: